Labour Short Stories from Iran
از قصه های پروژه/ 11
ضیافت شبانه...
Project Short Stories/11
Night Banquet / by Hashem Hossaini
- "البرز مرداسی همین روزها می میرد..."
صدای مهندس جوان را می شنوم که چند ماهی است وارد پروژه شده و سر رسید در دست، دارد از کانکس بیرون می زند. عجله دارد، اما ناگهان می ایستد. جواب کسی را می دهد. بخار شرجی بر شیشه های عینکش می نشیند.
بر می گردد واپس رو به پنجره که نسیم خنکی را بیرون می دهد رو به تنوره ی گرما: "اما هنوز صبح ها بلند می شه میاد سرکار..."
با دستمال کاغذی شیشه های عینکش را از نم سمج می سترد: "چی؟ من چکار کنم... دارم آمپولی را که رفیقم، دکتر شرکت نفت براش تجویز کرده، ببرم خرمشهر بهش تزریق کند..."
و می رود رو به محوطه ی پارکینگ، سوار لندرور شده و رو به شاخه ی چپ کانال اصلی آبرسان در حال ساخت گاز می دهد، گرد و خاک راه انداخته، بیرون می زند تا بازدید نظارتی اش را به عمل آورد و بعد البرز مرداسی را سوار کند ببرد به درمانگاهی در خرمشهر، که دختر تزریقات چی مهربانی دارد و همیشه رمانی روی میزش نیمه باز است...
بامداد خیس شنبه هفته ی اول امرداد اهواز ...
داریم مه و شرجی را کنار می زنیم و از زیر کمان های پل سپید رد می شویم، رو به میدان راه آهن تا صبحانه بخوریم: البرز مرداسی، قریشوندی و مهیار و من: آش و هوشمند و سلحشور و بهمن: کله پاچه...آن ها پیاده شده اند، اما هنوز خواب اند.
بوق قطار صبحگاهی تهران به اهواز ، منطقه ی نمناک و خلوت امانیه را در می نوردد.
قریشوندی که سفارش کاسه ی آش دیگری با دو نان تنوری تازه می دهد ، یادش می آید که البرز مرداسی همین روزها می میرد. نمی دانم چرا بلند می شود می رود ییرون، سیگاری آتش می زند و خیره می ماند رو به افق مرز که دشت آزادگان را خطی کشیده و البرز مرداسی آن جا باید از کانکس خوابگاهش بیرون زده باشد... پول را می دهد و با یک سطل کوچک یک بار مصرف آش که برای البرز مرداسی خریده بیرون می آید...شهر هنوز خواب است که می افتیم در جاده ی اهواز به خرمشهر، با شعاع دید محدود.
- "البرز مرداسی همین روزها می میرد..."
دوباره می شنوم و واکنشی نشان نمی دهم. این جا و آن جا پچپچه ی بود و نبود البرز مرداسی است "چرا او باید بمیرد؟ مگه ما مرده ایم"
عبود آبدارچی را می بینم، انگار ماتم گرفته...
- "ئی یه سال رفته، همه اش توی پروژه موند...جایی نمی ره...خونه ش، کس و کارش پروژه س...اما از دیروز خیلی ناخوشه... رمق تو تنش نیس...براش معسله آوردم، جون بگیره..."
می رود و عطر تند" شب های بیروت" ش در فضا می ماند. چای می ریزم. می نشینم.
ناگهان "خلیل بی زبون"، کمک نقشه بردار وارد می شود. چشمان خسته ای دارد و صدایی گنگ به پچ پچ. عرق بر پیشانی اش نشسته، بوی ترشه بدنش فضا را پر می کند. دارد از مسیر جاده های بین مزارع می آید. مثل همیشه هم چنان که حرف می زند، نگاهش رو به کف اتاق است...
- "از رختخواب که زد ببرون افتاد کف کانکس... اما بلند شد...بدنش ضعف پیدا کرده...لرزه افتاده به انگشتاش...اما بدون این که چیزی به من بگه رفته رو به مسیر شرق خط لوله، برا برداشت جدید...می خام برم سراغش، باتری لندروم خوابیده...اون مسیر هنوز مین داره... می ترسم پاش بره رو مین...مین ضد نفر... مین ضد تانک... شاید هم به عمد رفته تو اون منطقه... نمی دونم..."
همین. نگاهم نمی کند. لحظه ی مناسبی برای شکار عکس از او فراهم شده... هم چنان که خم می شوم از کشوی میزم، دوربین را بیرون بکشم و بپرسم "البرز دیشب شام هم خورده؟ ... خوب خوابید؟" سر که بلند می کنم، می بینم رفته ...در پی او راه می افتم.
- "یعنی مقرر شده این روزها، این جا در دشت آزادگان خوزستان، در شوره زاری که نه پرنده دارد و نه سبزه و از درون شکم پر سخاوت زمینش می خوان نفت بیرون بکشند و شکر و الکل و کاغذ و خوراک دام، البرز مرداسی، نقشه بردار باید بمیرد؟ مثل نخل های بی سر که کله هاشون را پرانده اند، اما ریشه هاشون سفت چسبیده اون زیر ، به سربازهای هم چنان آماده ی دفاع، کنار همین مین های خنثی نشده در حصار مین ها؟
- "البرز مرداسی تنهاست...زنش ده سال پیش تلف شد... از عفونت مغزی و بیشعوری یه دکتر کنکور سهیمه ای ... بیشتر ماها خبر داریم که او عمرش را فدای مبارزه با ستم و ارتجاع و پیروزی انقلاب کرد و از زندان ها جان سالم اما جسم بیمار را بیرون آورد جهت خدمت به میهن..."
ناهار را خورده و با شتاب میان بر، داریم می رانیم رو به کومه ای فرو ریخته که زمانی یکی از جان پناه های جبهه ی جنگ بود، در این دشت سوخته و شور که زیر آتش دشمن لت و پار می شد شب و روز...
- "پیمانکار می خاد اخراجش کنه، چون همین روزا می میره...می گه مرده ش دردسره..."
وانتی را از دور می بینیم. بخار غلیظی از پیکرش بالا می زند...
باید همین جا باشد...
به او می رسیم.
پسینگاه، بچه های ساکن اهواز بر نمی گردند شهر. تاریکی که کارگاه خسته و نمناک را می پوشاند و دور تا دور نور خیس چراغ ها و نورافکن ها لشکر پشه ها تنوره می بندند، همگی در کانکس 6X 12 ، محل تشکیل نشست های هفتگی کارفرما-پیمانکار - نظارت ، گرد هم می آییم و آن چه را که از شهر آورده اند، رو می کنیم. عرب و بختیاری، قشقایی و شیراز، اصفهانی و شوشتری و دزفولی، کرد و ارمنی، دوانی و تهرانی، مندایی و بهایی، ملحد و مؤمن کنار هم هستند...
عبود و قریشوندی و مهیار (همکاران دستگاه نظارت)خوراکی ها و نوشیدنی ها را روی میز می چینند. سلحشور و پیمان، از کارکنان پیمانکار، بیرون دود کباب راه انداخته اند. سگان دشت آن سوی حصار، جمع شده، دارند دم تکان می دهند...
- "پس کی میاد؟"
ساعت 9:00 شام آماده: ماهی زبیدی، قلیه ماهیِ بوشهری - دست پخت مامان خسرو ، کباب بختیاری، جگر، دل و قلوه و دنده کباب ...خورش سبزی/آلو و قیمه... نوشیدنی های مختلف، آشکار و پنهان...و از این سر تا آن سر میز: شیرینی تر، نان خامه ای، انگور عسگری، پرتقال، سیب، موز، نارنگی، انگور سیاه ریز و دو عدد آناناس رسیده...رنگینک، حلوا کنجدی، حلوا عربی و چند کاسه پر از آجیل کامل...نان تیری / نان تابه ای/ نان تنوری اُم عبود...همه رقم سبزی...
صالحی نمی تواند مقاومت کند، مقاش انگشتانش را می زند به کاسه ی آجیل و با رعایت مخفی کاری، دهنش را با مهارت تمام می جنباند.
رادیو ضبط صوت درب و داغون هوشمند به ترنم در می آید تا شهرام ناظری صلا در دهد: اندک اندک جمع مستان می رسند...
سر و کله ی بچه های مقیم سایت پیدا می شود، تر و تمیز با لباسی که می روند مرخصی...آمیزه ای از عطرها در فضا می پیچد.. نگهبان ها هم وارد می شوند، با لباس کار و بی سیم در دست، اما خندان...
و ناگهان مهندس مظفر، رییس دستگاه نظارت مقیم، همراه با البرز مرداسی وارد می شود، به سختی پاهای رماتیسمی اش را حرکت می دهد. آثار رنجی درونی، بر چهره ی کودکانه ی 70 ساله اش چروک انداخته...لبخند می زند...البرز مرداسی به عادت همیشه V انگشتان را بالا می برد. کف زدن شدید....سر پا ایستاده، اما قریشوندی کنارش ستون زده، نیفتد.هوشمند که این سوتر، مهندس را همراهی می کند، موقعیت را مغتنم می شمارد:
- "دوستان، همکاران همراه... با اجازه از محضر جناب آقای مهندس مظفرِ دوست داشتنیِ همه، این الگوی بی ادعایی در دانش و تجربه و بی همتایی در اخلاق، مهربانی و دقت فنی ... چند کلام مختصر...البرز مرداسی در جمع ما حضور دارد... او سال ها در کوره راه ها، کوه و دشت خوزستان، با سر بلندی کار کرده و شرافت ایرانی خود را حفظ کرده... ما هماننند یک خانواده ایم و با تلخ و شیرین زندگی همدیگر آشنا هستیم ... بارها شاهد بودیم که در شرایط سخت برای هر کدام، که بیرون از دایره امان کسی به داد ما نمی نرسید، برای یک دوست دست به گریبان با یک مشکل خانوادگی، بیماری بستگان و یا احتیاج به وام، نیازش را برطرف ساختیم... اما اکنون در این وضعیت که همکار ما بیمار است، ما نمی توانیم او را تنها بگذاریم...
- "همین طوره..."
- "او برادر و راهنمای ماست..."
- "همه کمابیش با زندگی البرز مرداسی آشنا هستیم... او تا فروردین 1357 در یکی از دانشکاه های برلین آلمان معماری می خواند... اما درس را رها کرد و آمد تا سرباز گمنام انقلاب باشد...از خودگذشتگی های او در حق جامعه را از زبان دیگران شنیده ایم...او به زندان رفت... شکنجه شد و تا اعدام بر سر مرامش ماند... تحصیل ناتمام و بعد در سال های جنگ تحمیلی، خانواده اش را در بمباران از دست داد...و سپس همسر نازنینش، هنگام وضع حمل، دچار مننژیت مغزی شد و متأسفانه از دار دنیا رفت و دلباخته ی وفادارش را تنها گذاشت...
در سکوت ژرف، چراغ های چشمان می درخشند...قریشوندی دو تا صندلی می آورد. مهندس مظفر و البرز روی آن ها می نشینند. بقیه ایستاده اند: پشت میز و دم در و کنار پنجره ها...بر می گردد و لیوان دسته دار بزرگی را که لبالب از خون انگور سرخ است، به البرز مرداسی می نوشاند...
- و او سال هاست در پروژه ها کار می کند...درستکار و پر انرژی... و منبع امید ما به آینده...او کمتر به شهر رفته....اکنون به یقین در یافته ایم که او خانواده اش را کارکنان پروژه می داند... بارها دیده ایم به جوان ها درس ریاضی و نقشه کشی و نقشه برداری یاد داده...کتاب آورده...علاقه مندان پیش او انگلیسی و آلمانی فرا گرفته اند... و دیگر چه بگویم... کارنامه ی زندگی او پر بار است..."
بغض مانع ادامه ی سخنان او می شود...مهندس مظفر هم چنان لبخند به لب و با صدایی ضعیف، اما مهربان و اطمینان بخش - مثل همیشه، کوتاه و گویا به سخن در می آید:
- جای هیچ نگرانی نیست...البرز مرداسی تنها نیست...فردا یکی از پزشکان حاذق می آید پروژه و او را چک آپ کامل می کند...البرز سالم و سرحال در پروژه می ماند... البته، آخر ماه البرز را می برم زادگاهم ...آن جا چند روزی میهمان شیراز ی ها خواهد بود و معاینه هم خواهد شد... خُب... تا شام از دهن نیفتاده، دست به کار شویم..
دریای سکوت و موج های لبخند...
دستی ولوم ضبط را می چرخاند آخر تا شدت آواز و ساز، با هیاهوی دهان ها همراه شود و صندلی ها و پنجره ها را بلرزاند و حصار را بترکاند رو به بیرون...
*
هاشم حسینی
hh2kh@hotmail.com
09163106368