...

از تدریسی خانگی بر می گردم، سیر و پر... پیاده؛ که تا خانه زیاد دور نیست...   کلاه پشمی را تا روی گوش ها و پیشانی ام پایین کشیده ام. ماه یخ زده بر روی برج ها و خانه های گرم شناور است... کمی تشنه ام.  از مقابل شیرینی فروشی رد می شوم.. بوی وانیل و شکلات داغ در فضا پیچیده... گام هایم را شتابی بیشتر می دهم...  برای زودتر رسیدن به اتاق ام، میان بر می زنم.  از ظلمات پارک متروکه رد می شوم.  بی خیال خطر و خط مرگ دشنه ی بی رحم... من که چیز با ارزشی برای دزد منتظر ندارم...

صدای خش و خشی می شنوم... سوز سرما اشکم را در آورده... سگ سرگردانی زیر کاج سربریده ای زوزه می کشد... 

دفتر یادداشت ها و آخرین سروده را محکم زیر بغل قرار می دهم و دست ها را در جیب های از تهی سرشار  فرو می برم... در اتاقک بی سقفی که زمانی در آن گوشه، محل سرویس خودروهای شرکت سازنده ی پل رو گذر و زیر گذر بوده، درخشش پلاستیکی مرا به سوی خود می کشاند... 

مردی سرش را بیرون می آورد و با نگرانی نگاهم می کند.  پوشش پلاستیک که پیشتر دور تا دور یخچال فریزر خارجی ساید بای سایدی قرار داشت، حالا خانه و پناهگاه مرد است... 

- چی می خوای؟

- خودی هستم... روحی سرگردان... 

- ساکن این محل هستی؟

- آره... چیزی احتیاج نداری؟

- نه... 

- سردت نیست؟

- این تو لای پلاستیک دو پوش عرق کرده م... 

- چی گرمت می کنه؟

- فکر نکنم متوجه بشی! 

- سعی خودم را می کنم... 

-  گرمای خیال عشقی گمشده که با آرزوی دیدن دوباره ش، به خوابی شیرین فرو می افتم تا فردا بیدار بشم منتظر... 

سرش را فرو می برد داخل: برو... 

کات. 

راه می افتم.  پیشانی ام به عرق نشسته... 

*

*

*

هاشم حسینی

بوستان بی گل و درخت عظیمیه

بیست و هشتمین شامگاه زمستان خشک البرز