Camels/ A short story by Hashem Hossaini
شترها / داستانی کوتاه از هاشم حسینی


گزارشی از جنوب


شترها فصل بهار چند روز می آیند دشت آزدگان خوزستان و جستجوگرانه ناپدید شوند در افقی دیگر...
عکسی که می بینید مربوط به بیستم فروردین 1390 است.
شرکت چند ملیتی در پی نفت و گاز بود و حمود راننده ی خوش مرام ما، در پی خواهر زاده اش که در سال های جنگ در این حوالی گم شد.

هنوز دو سوم این دشت مین کاری شده است.
آن روز ها، تیم های نقشه برداری و اجرایی که عازم دشت می شدند، گروه دیماینینگ (مین یابی / زدایی ) مرتب هشدار می داد: مواظب باشید...زیر اون بوته ها...یعنی هر جایی که زمین طبیعی مونده...یک ماده ی انفجاری انتظار شما را می کشه...
یک بار هم با همه ی مراقبت ها و با وجود پیشروی طبق نقشه ی رسمی و بنا به مجوز صادره از سوی کارفرمای محترم، بیل میکانیکی رفت روی مین و کابین به پرواز درآمد...

همان طور که می بینید، در مسیر برگشت دارم از شترها عکس می گیرم...پدر/ مادر بزرگ ها، عمه ها و خاله ها، عاشق ها، دم بخت ها...بچه های بازیگوش...مراقب ها ...
از حالات و رفتار مختلف
کُلنی شترها 587 عکس گرفته ام

آن روز داغ تابستان بیستم فروردین 1390 است: هم چنان که دارم از جامعه ی متحد شترها عکس می گیرم و حمود نشسته در پشت فرمان با صدای بهمن اشک می ریزد:
..ندونم چه دیدیِ اِز ئی جدایی
دشت در سکوت موسیقایی خودش فرو رفته است
با ترنم.
مین. شهدای آرمیده در لابلای آن ها، امن از دستبرد قدیسان سرمایه دار...بوته ها، مارهای مهربان...تله های انفجاری هم چنان آماده... تکه های استخوان...
پناهگاه های بتونی زمان جنگ: ویرانه و بر بدنه نوشته هایی به یادگار...درد دل، شعار، اعتراض...
- چند نفرند اینا؟
در جاده ی آسفالت آن سو؛ عمود بر مسیر اهواز خرمشهر، دو خودروی مهاوی سیاه، شیشه ها پایین می جهند و گم در فضا...
دارم نزدیک می شوم به تاریخ نگار شترها، پیر با پر و پشم آویزان...
تیک...تیک..تیک...
نگاه مشکوک اش به دهانه ی دوربین من است.
شتر مادینه ی بلند بالایی به تاریخ نگار شترها نزدیک می شود. چیزی می پرسد. نگاهی به من می اندازد، با لبخند...
آن سوتر، بچه شتری بازیگوش از جمعیت عقب می ماند، شتر مراقب اخمویی که گوشه ای او را می پاید، خاموش به سوی اش می آید و به سوی خانواده می راندش، گم در افق سوخته ی دشت...
- می گم چند نفرند اینا و چه طور تا حالا هیچ کدومشون نرفته رو مین؟
- کیا؟
- شترها را می گم...
- حواسشون جمعه!
- چی میگی! یعنی خودشون مین یاب دارن؟ یعنی تو کوهانشون رادار هست؟!
شترها دارند در دشت ناپدید می شوند.
آفتاب داغ بر سراسر دشت آتش می بارد.

حمود با احتیاط پیکاپ را روی باریکه ی جاده، سر و ته می کند رو به کارگاه... اما هم چنان نگاهش دشت را می کاود
...


یادآوران/ دشت آزادگان

فروردین 1390
هاشم حسینی / روزنوشت های یک شهروند خوری