سایه 49 درجه، آفتاب 83 / هاشم حسینی

گزارشی از اهواز

 

 

داستان پسری که باباش می خواست نویسنده بشه...

 

 

مُ تابستونا یخ در بهشت می فروشم، نوشابه... بستنی و زمستونا نخود تند...

په چی؟

 یه ایل را با همی دکون سیارم نون می دُم...

امسال گوش شیطون کر میروم اول راهنمایی. معدلُم شده بیست... بیو نیگا کن. ئی کُپی ریز نمراتم. همه ش دو و صفر... دو و صفر... دو و صفر ...دو و  صفر،یعنی به قول بی ویم، نمره خداخوب کرده: بیییییسسسستتتتتتتت!

حالا بیو ئی نوشابه صفر درجه را زیر تش افتو بنداز بالا جی یَر آش و لاش از گرمات خنک بشه!

خنک شدی؟

اما حالا می خوام عمو برات یه حکایت را که نوشتم تو ئی دفتر بخونوم برات...باشه؟

 

همین چند روز پیش که سایه 49 درجه بود و آفتاب 83 درجه... که آسفالت خیابونا امانیه اهواز بخار می شد رو به آسمون و مُ داشتم جلو اداره ی سعادت و عمران، رو شیشه ها نوشابه و دوغ و آب معدنی و آبجو، تو تشت رخشوری ننه م قالب یخ را خُرد می کردم و چشام می سوخت از عرق؛ دیدم پدری درب و داغون همراه پسرش از راه رسیدند...

پدر قد بلندی داشت کمی خم، با ریش چند روزه، صورت کاکا سیاه و چروک های پیشانی طنابا  سوخته...

پسری نگاهی به مُ کرد. هیچی نگفت.

 پدر ازش پرسید: باباجون همینه؟همی جاس؟

- ها بوا.. همین اداره س. باید بریم تو...بوا عصبانی نشی ها؟ باشه؟

بابا ایستاد، زیر برق آفتاب 83 درجه...می فهمی مُ چی میگوم؟

از تو لفاف پلاستیکی کاغذا و مدارکاشُ بیرون کشید. عرقِ دور چشاشُ با سر آستین رنگ و رو رفته ش پاک کردو افتاد به سرفه. مُ خواسُم بهش بگم عامو بیو آب بخور... سبیلِ*... برا لب تشنه آقام... اما اونا تنداتند از دروازه رد شدن داخل...

بعدش، هگِل دیوونه اومد یه هزاری خیسِ عرق که لبه هاش سوخته بود بِهِم داد و گفت "فالوده کافکایی می خوام!"

مُ گفتم فالوده کافکایی م کجا بود!

- سِی اینو!**

- خُ بیو آب انبه بزن سی اعصابت خوبه.

- سِی!

بعد نشست بغل جوب آب، با موبایل کهنه ای که خودش بعدن بهِم گفت زیر اون  نخل پیر، روبرو دروازه ایستگاه راه آهن پیدا کرده، شروع کرد تلفن زدن به آسمونا.

- سِی! سِی! سِی! سِی! سِی! سِی!

پرسیدم خُ چته؟ چی می خوای از قرارگاه آسمون بپرسی؟

- خُ میخوام بارونی بباره تو ئی چله زمستون، رو سر ئی همه مرده!

بعد صدا ترمز ماشین اومد که لاستیکاش از زور داغی افتو تپیده ن تو قیر آسفالت. هگل دیونه م هم نمی دونم چرا فرار کرد رفت...

بعد داشتم داد می زدم تشنه نری از دنیا بیو آبجو تگری بزن، دوغ بلواس! کانادادرای اصل آخرآسفالت پرشده ی شرکت ننه فالح و شرکا، هر شیشه دویس تومن... آب میوه همه فصل های خدا تو جهنم 83 درجه اهواز، مفت پون صد تومن...

بعد چفیه بُوامِ که مفقوداثر شده تو اُبادان، انداختُم تو تشت، خیس بخوره از یخاب... درش اُوُردُم کشیدمش رو سرو گردن و صورتُم...

اون روز تیرماه اهواز ، لامصب ساعت در جا زده بود. هنو نصفه ی روز بود. بدن آدم کباب می شد از برق آفتاب و سوز عرق... کو تا پسین که دیوارا می شن منقل و بدن آدما مرغ پرکنده!

بعد یه یه بطری آب انار در آوردم بیرون به یاد بُوام یه قُلپ دادمش بالا. بُوا! نمی دونم بغل کدوم مین ها خوابیدی راحت...بُوا... نمی دونم کجا غریب افتاده ای. ننه م که می گه  چله ی تابستونی بود تو دارخوین اسیرشدی، تشنه و بی راه...

دایی م می گه خدا بیامرز از بس قُد بود، سربازا دشمن بِهش امون نداده ن ثانیه آخر عمرش از قمقمه ش یه قُلُپ آب بنوشه به یاد سرور شهیدا و آزادی خواها... حالا مُ می نوشم به یاد لبا تشنه همه شون...

 

خب داشتوم چی می گوفتوم؟

ها یادوم اومد!

بعد باباهه و پسره اومدن بیرون از اداره ی دولتی... بواهه فحش می داد بیو ببین.رادیاتش جوش اورده بود!

پسره بواشُ نیگاه می کرد هاج و واج.

- هیچی؟ ئی همه برو و بیو وعکس بگیر و کُپی بنداز و ببر و بیار، گوز؟ یعنی هیچی گیر مُ نمیاد؟

لبا بواهه خشک بود و از بس داد زده بود گلوش بند اومده بود. صدا نداشت...

پسره خجالت می کشید و خیس عرق بود.

بُواهِ نشست زیر درخت بی ثمر. سیگاری هم نداشت بکشه. کاغذا را از تو پلاستیک درآورد، خواست جِر بده بریزه تو جوب لجن خیابون اصلی امانیه، پسره زرنگی کرد، با دستا کوچیکش اونا را از لا انگشتا لرزون و بی جون بُواش بیرون کشید...

-بی مروتا زوره... ظلمه...

دیگه طاقتم نیاوردم، جلدی دو تا دوغ تگری پُکُندوم برا دوتاشون گفتم: سبیل! نذری عامو...

پسر نیگاهی به بواش کرد.

بواه شیشه را به لبا سیاه سوخته ش چسبوند... و بعد یه نفس و یه ضرب زده ش بالا...

اما پسره که صورتش از گرما شده بود، لبو، بُواشِ نیگا می کرد، نگران...

بعد بُواهِ لباشُ مکید، نیگاهی به مُ کرد. سرش را به اطراف چرخاند و گفت:

-بچه ئی طور فایده نداره.... بیو نزدیکتر...

نه پرنده ای پر می زد و نه عابری رد می شد... صلات ظهر بود، کوره افتو بالا سرمون...یخ هم دیگه تموم! سایه 49 درجه...افتو 83 درجه...

بُواه نمی دونوم با کی حرف می زد:

-بیا هرچی داروم بهت می دم، درس بخون... خودنویس بخر و کاغذ ...بنویس... نامه بنویس و حق مُنِ از ئی اداره چی ها بگیر... مثه مُ کور و بی زبون راه بلد نباش... بنویس...بنویس... نوک قلمُ فرو بده تو ماتهتشون...

بعد یه شیشه آبجو در آورد از اون زیر زیر اقیانوس یخ و انداخت بالا...   

راه که افتادند صورتاشون جزغاله بود از گرما... و کنار لگن نوشابه ها، یه اسکناس دوهزارتومنی چرک افتاده بود...

 

*سبیل: رایگان، در راه خدا

**اینو نگاه کن!

 

 

هاشم حسینی

تابستان 1390 اهواز

hh2kh@ hotmail.com