هنوز هم باز با سایه ی همراه، بر شانه هاش هفت نشانه...
در شهری
خاموش در خفای خود
ثانیه ای که باران نمی خواند و بانوی همیشه ی شهر
درازنای تنهایی خیابان هفتم را
دوباره رد می شود
مرد کهنسال
دوباره به قهوه خانه ی قدیمی می آید
کلاه از سر بر می دارد
و هم چنان که از میان میزهای مترنم در بخار قهوه و پیراشکی
سُکر رازک و ترنم رَز می گذرد
و رایحه ی املت مادام بُواری بدرقه اش می گردد
آن گوشه
کنار پنجره ای رو به دکل های خواب نفت می نشیند
می اندیشد
ساعت ها ساکت و صبور...
ـ های...
- های...
- تی پلیز...
- اُکِ ی...
و آن گاه که ستاره ها در چمنزار ملکوت می شکفند
بیرون می زند
با انبوه همراهان اثیری
می رود رو به اتاقش لبالب از رویاها
اشک ها و لبخندها
عکس های کودکی در دشت چمن لاله
و نیمکت های خندان دبیرستان رودکی را
دوباره بر دیوارها ورق می زند...
و ساعتی بعد
که خیابان خالی است
و ساکنان اندک این شهرِ از یاد نفت رفته
به خوابند
او
این مرد
بر بام می رود و زل می زند به سوسوی ستاره ای در آن سو
که بر بلندای زادگاهش هفتکل
مثل همیشه
می درخشد شاد...ه.ح.