هم اکنون در پسینگاه تگزاس

در شهری

خاموش در خفای خود

ثانیه ای که باران نمی خواند و بانوی همیشه ی شهر

درازنای تنهایی خیابان هفتم را

دوباره رد می شود

مرد کهنسال

دوباره به قهوه خانه ی قدیمی می آید

کلاه از سر بر می دارد

و هم چنان که از میان میزهای مترنم در بخار قهوه و پیراشکی

سُکر رازک و  ترنم رَز  می گذرد

و رایحه ی املت مادام بُواری بدرقه اش می گردد

آن گوشه

کنار پنجره ای رو به دکل های خواب نفت می نشیند

می اندیشد

ساعت ها ساکت و صبور...

 

ـ های...

- های...

- تی پلیز...

- اُکِ ی...

و آن گاه که ستاره ها در چمنزار ملکوت می شکفند

بیرون می زند

با انبوه همراهان اثیری

می رود رو به اتاقش لبالب از رویاها

اشک ها و لبخندها

عکس های کودکی در دشت چمن لاله

و نیمکت های خندان دبیرستان رودکی را

دوباره بر دیوارها ورق می زند...

 

و ساعتی بعد

 که خیابان خالی است

و ساکنان اندک این شهرِ از یاد نفت رفته

به خوابند

او

این مرد

بر بام می رود و زل می زند به سوسوی ستاره ای در آن سو

که بر بلندای زادگاهش هفتکل

مثل همیشه

می درخشد شاد...ه.ح.