باز هم دوباره هنوز هفتکل!
چالِ جیکو
بخشی از رمان نفرین نفت
با احتیاط نوک پوتین را می زند زیر تخته سنگِ سر راه، بر می گرداندش. دست پسرک را می گیرد.
- بیا ببین! عقرب... تخماش هم می بینی؟ اینو بهش می گن گادیم... نیشش مرگ میاره...
آسمان ابری است و از سرچشمه بوی خنک پیدن و کُنار رملیک می آید...
تپه ها از بارش این چند روز خیس مانده اند. مخمل سبزی از این جا و آن جا سرک می کشد.
فقط وجود سکوی چاه نفت در این درندش و حصار و پلیت دور تا دور آن است که نشان می دهد این طبیعت بدوی هم از گذر آزمندی سوداگران در امان نمانده است.
پسرک آب دهانش را قورت می دهد.
هنوز منتظر حرف های دیگر این شبح میانسال بود، با ریش توپی و یال خاکسترین شلال بر شانه های ستبرش...
اما شبح راه افتاد سوی اشکفت، پناهگاهش.
او هم پی اش را گرفت.
- نه دیگه برو! برو جاروکارا... برو پیش بچه ها بهشون بگو مأمورای حضرت قدیس جنت آشیان، همون آدمای ژنرال جیکاک هنوز هستند... فقط لباس عوض کرده ان و مأموریتشان عوض شده...
بادی می وزد. تندری پیرامون را می لرزاند و برق بر آسمان کدر خط می کشد...
نم نم باران شروع می شود...
پسرک کتاب را زیر بغل پنهان می کند
- برو دیگه!
- از دکون اخولی چی بیارم برات؟
شبح که دارد از شیب رو به اشکفت پایین می رود. سرفه ای می کند و سر بر می گرداند:
- خودش می دونه چی بهت بده! بسته را بگیر و فردا همین هنگام بیارش اینجا، یعنی ایچُ !...
- باشه!
- فقط گفتم... جیکوها را دست کم نگیر...برو ببین جیکو شماره نوزده چکار می کنه...
دوباره تندر ...
بارش تندی شلاق وار بر تپه ها و تیتُم ره فرود می آید.
پسرک می دود تا از راه شوسه ای که شرکت نفت کشیده خود را برساند به بخار شماره ی 15، لباس های خیس را خشک کند و از قابلمه ها ی ننه چیزی بکشدبیرون، گشنگی اش را فرو بنشاند...
بخش کامل این فصل از رمان نفرین نفت امروز دوشنبه، چهار پسینگاه ابری بیستم آذر...