یک شنبه ی گزینه ها...
پسینگاهی ها
۱
...
میگویند: در سفری پسر کوچک خانواده که از پشت شیشه ماشین، بیرون را تماشا میکرد از پدرش که مشغول رانندگی بود، سوال کرد:بابا! این مزرعه،مزرعه چیه؟
پدر نیم نگاهی به مزرعه کنارجاده انداخت و گفت:نمیدونم بابا جون!
بعد از مدتی پسرک دوباره پرسید:
بابا!اون رودخونه اسمش چیه؟به کجا میریزه؟
باز پدر به محل اشاره پسر نگاهی کرد و گفت:
نمیدونم باباجون!
بعد از چند دقیقه پسرک کوه بلندی را نشان داد، ولی هنوز سوالش را مطرح نکرده بود که مادر اعتراض کرد و گفت:حواس باباتو پرت نکن، داره رانندگی میکنه!
که پدر با قیافهای حکیمانه و متواضعانه گفت:
کاری نداشته باش خانم، بذار بچه سوال بپرسه،اطلاعاتش زیاد شه!
این را آوردم تا بگویم سوال کردن کلید تفکر و دروازه دانایی است،هرچند جوابی نداشته باشد!یعنی همینکه بدانیم «سوالی جواب ندارد!» یا «نمیخواهد جواب داشته باشد!» خودش به نوعی، دانایی محسوب میشود!اما از طرف دیگر عدهای کلا با سوال یا بهتر بگوییم با مورد سوال قرار گرفتن، مشکل دارند.شما هم حتما مانند بنده بر روی شیشه برخی مغازهها شبیه این جملات را دیدهاید: «فتوکپی نداریم،لطفا سوال نفرمایید!» یا «شیر تمام شد.لطفا سوال نفرمایید» در واقع سوال اصلی اینجاست که وقتی کسی عبارت «فتوکپی نداریم!» یا «شیر تمام شد» را دید، دیگر چرا باید سوال بکند تا مسئول(شخص سوال شونده) مجبور شود بر شیشه مغازهاش بچسباند:
« ...لطفا سوال نفرمایید!»
پاسخ این است که این سوال، امکان دارد همیشه محدود به: «آقا شیر دارید؟» نباشد.چه بسا ممکن است که مشتری شیرِخام خورده(!) پا را از گلیم خویش بیرون بنهد و بپرسد: «شیر چرا زود تمام شد؟»یا «اصلا شیر کی آمد که ما نفهمیدیم؟» پس جمله فرد مسئول میتواند اینگونه تفسیر شود که: «حد و حدود خودت را بشناس و پا را از گلیم خود درازتر نکن،ما هرجا صلاح دیدیم که اطلاعات مشتری زیادتر شود خودمان رأسا اطلاعات را –بدون نیاز به سوال کردنش- روی شیشه نصب خواهیم کرد!»(البته نباید از کنار ادب والای مغازهدار و کلاسِ واژههایی مانند: «لطفا» و «نفرمایید» به سادگی گذشت!)به عبارت دیگر درست است که دانستن حق مردم است، اما کسی نگفته این دانستن فقط باید از طریق سوال کردن حاصل شود.در واقع دانستن چیزهایی که قرار است مردم بدانند،حق مردم است و لاغیر!
اما جمع بندی مطلب امروزمان:
آن کس که بداند و بخواهد که بدانند
او را به سرِ پرسش و پاسخ بکشانند!
آن کس که بداند و نخواهد که بدانند
ابنای بشر دست ورا هیچ نخوانند!
آن کس که نداند و نخواهد که بدانند
باید که ورا در سمتی خوب نشانند(!)
(خب اگر میپرسید هدف راقم این سطور از اینهمه آسمان و ریسمان کردن چه بود و میخواست چه چیزی بگوید، با عرض شرمندگی خدمتتان عارضم که:
«چوب خط مطلب امروزمان پر شده است، لطفا سوال نفرمایید!»)سعید سلیمان پور / تهران امروز
saeed_urm@yahoo.com
۲
انتقاد شعله آتشي از يادبود پدرش
ايسنا: دختر منوچهر آتشی با اشاره به وضعیت نشر کتابهای این شاعر فقید، از حاشیههای مراسم یادبود منوچهر آتشی که بدون هماهنگی با خانواده او ترتیب داده شده بود و مجال انجام نیافت، انتقاد کرد. شعله آتشی با اشاره به یادبودی که برای این شاعر در بوشهر ترتیب داده شده بود، گفت: از سوی انجمنی ادبی و منحلشده در بوشهر مراسمی برای پدرم ترتیب داده شد که البته قرار بود امسال مراسم یادبود از سوی خانواده او برگزار شود. اما این انجمن بیتوجه به خواست خانواده، همه کارها را انجام داد. حتي در شهر پلاکارد نصب کرد و صندلی چید، اما دو ساعت قبل از برگزاری، این برنامه لغو شد. این در حالی است که اگر خانواده آتشی برگزاری این مراسم را برعهده داشتند، این مراسم لغو نمیشد. او افزود: من میخواستم از جانب خانواده آتشی از متولیان برگزاری مراسم منوچهر آتشی در این چند سال تشکر و تقدیر کنم. بدون شک، تلاشهای این افراد فرهیخته در این چند سال، به خوبی توانسته یاد منوچهر آتشی را در لنگرگاه همیشگی ایشان زنده کند.
۳
رباعیات ایرج زبردست به زبان انگلیسی
مهر: 70 رباعی از ایرج زبردست در اروپا به زبان انگلیسی ترجمه شد. آریان به سرپرستی مهدی مهدویزاد در ایرلند 70 رباعی از ایرج زبردست رباعی سرای معاصر را به زبان انگلیسی ترجمه کردند. این رباعیات همراه با مقدمه سیمین بهبهانی به زودی توسط یکی از ناشران معتبر در «دوبلین» چاپ و منتشر خواهد شد. 52 رباعی عاشقانه -فلسفی و 18رباعی دیگر در حال و هوای آفرینش، روز ازل و... انتخاب شده است. پیش از این 96 رباعی از ایرج زبردست در کشور تاجیکستان به خط سیرلیک توسط بختیار امین برگردانده شده بود. «حیات دوباره رباعی»(به کوشش بهاءالدین خرمشاهی و محمد اجاقی - انتشارات نگاه)، «باران که بیاید همه عاشق هستند و شکل دیگر من» از آثار چاپ شده این شاعر رباعی سرای شیرازی است.
۴
گفتوگو با جانبازي كه ادعا ندارد
شیميايی بودن، شغلم را از من میگیرد
پس از 17 سال خدمت فکر نمیکنم توقع زیادی باشد اما بيماریام را بهانهای برای از زیر کار دررفتن میدانند و برای بستری شدنهای مداوم حسابی از دستم شکایت دارند، شنیدهام میخواهند کس دیگری را به جای من بگذارند
سامیه امینی
تهرانامروز
بیست و چند سالی از پايان جنگ تحمیلی میگذرد اما هنوز هم گاهی با صدای زنجیر تانک، انفجار خمپارههای سرگردان و یا زهرای رزمندهها از خواب میپرد. با چشم باز هم خواب میبیند. به دیوار سفید که چشم میدوزد میدان مین میبیند و جسدهای تکهتکه شدهای که هر کدام گوشهای افتادهاند. این جنگ بینایی، ریه سالم، خواب راحت و آرامش را از او گرفته و حالا نوبت به کارش رسیده است. جنگ برای «محمد بخشی فارفا» 45 ساله، تمام شدنی نیست! کتاب زندگی این رزمنده را از زبان خودش بخوانید.
مزه خوش شیمیایی!
صبح با بوی خوش غذا چشمهایم را باز کردم، میدانستم هر شیمیایی که می زنند یک بویی دارد. قرمه سبزی، باقالاپلو و قیمه بوهایی بود که بعد از شلیک عامل شیمیایی در منطقه آلوده به مشام میرسید. عجیب هم نبود، شب قبل از آن بچهها با یک عملیات آنچنانی حسابی بعثیها را عصبانی کرده بودند و آنها هم با این روش میخواستند تلافی کنند. عملیات والفجر9 بود، منطقه پاوه، شیمیایی شدن من به همان عملیات باز میگردد. کاش ميشد بگویم یادش بخیر، اما نمیشود، آخر همان بوی خوش و استفاده از عامل شیمیایی با محاصره شدن ما همراه بود و 7 روز را در بدترین شرایط و بدون آب و غذا سپری کردیم. آنقدر سخت بود که هنوز هم به خوبی تک تک روزها و صحنههایی که بر ما گذشت را به یاد میآورم.
به قول امروزیها خیلی هم سوسول نیستم، قبل از شیميایی شدن در پاوه، عملیات والفجر4 با موج انفجار خمپاره دشمن از ارتفاعات كوه به پایین پرتاب شدم و دست راستم شکست، به خاطر همان حادثه ۱۵ درصد جانبازی دارم.
7روز گرسنگی مطلق
یادم میآید، عملیات موفقی راانجام داده بودیم و قرار بود فرداي روزی که صدام از عامل شیميایی در پاوه استفاده کرد هم عملیات کنیم. بعثیها با حمله هوایی غافلگیرمان کرده بودند، البته صبح متوجه شیميایی شدیم وتقریبا کار ازکار گذشته بود! 8 صبح بود که از مقر اطلاع دادند منطقه آلوده شده است؛ این آخرین ارتباط ما با مرکز بود و یک هفته تمام تنها ماندیم. من در جبهه برای رزمندهها غذا میآوردم. نبود غذا برای من که تهیه و توزیع آن را به عهده داشتم و احساس میکردم چشم همه به من است خیلی سختتر بود. فقط یک روز غذا داشتیم و بعد از آن در گرسنگی مطلق بودیم. اوضاع خیلی بد بود، روبه روی ما نیروهای عراقی بودند و پشت سر منطقهای آلوده که ورود به آن ممنوع بود. بین دشمن و دودهای شیميایی محاصره شده بودیم، البته باد کم کم مواد شیميایی را به سمت خاک و آب آورده بود.
نان خشک و آب آلوده
یادم میآید قبل از آنکه محاصره شویم نان خشکها را پشت تپهای میگذاشتم برای حیوانات، روز سوم گرسنگی بود که ناگهان به یاد آن نان های خشک افتادم. همراه یكی از دوستانم كه بچه ابهر بود به آنجا رفتیم، از بین خاكها تكههای نان را كه گلی هم شده بودند جمع كردیم و به كنار رودخانه رفتیم. باید نانها را میشستم، چفیهام را پهن کردم و نانها را یکی یکی در آب شستم و گذاشتم روی چفیه تا خشک شود باورش برای خودم هم سخت بود اما به اندازه رفع گرسنگی 4 روز همه بچهها نان داشتیم، آنقدر که بخوریم و از گرسنگی نمیریم اما خوردن نانی که در آبهای آلوده به ماده شيمیایی شسته شده بود، من و خیلی از بچهها را آلوده به شیميایی کرد. روز هشتم برایمان آذوقه آوردند و من برای رزمندهها غذای گرم درست کردم.
حسرت یک نفس راحت
جوانتر که بودم بیماریهای ناشی از شیمیایی شدن این همه به من فشار نمی آورد. اما افزایش سن بدجوری این بیماری کهنه را قوی کرده است. قدیمها فکر میکردم بالاخره روزی من و این بیماری دوست خواهیم شد اما ریه با کسی شوخی ندارد. مدام عرق میکنم، هر چند دقیقه یک بار نفس کم میآوردم و رنگم قرمز ميشود، به قول دکترها دیگر ریهای برای اکسیژن رسانی به بدنم باقی نمانده با این وجود مجبورم کار کنم.
درد ریه خواب شب را از من گرفته و گاهی حتی توان راه رفتن هم ندارم، نزدیكهای صبح كه میشود تازه خواب به سراغم میآید كه باید كار را شروع كنم.
از بانک تا خوابگاه
بخشی از سال ۷۰ پس از ازدواج به تهران آمد و در اداره رفاه بانكمركزی مشغول به كار شد. «برادر بزرگم ۷۰ درصد جانبازی دارد، تا چند سال قبل کارمند بانكمركزی بود و برای من هم کاری دست و پا کرد اما راستش من کم سواد حس میکردم موقعیت برادرم را نیز تحت تاثیر قرار میدهم برای همین سال 73 از بانک بیرون آمدم و مسئول خوابگاه پسران دانشگاه نفت شدم، این کار بیشتر به درد من میخورد. 18 سال است که این کار را انجام میدهم کاری که شاید تا چند روز دیگر مال من نباشد.»
این بیماری اخراجم میکند
با افزایش سن و شدت گرفتن علائم شیمیایی از عهده مسئولیت به تنهایی برنمیآیم و گاهی به صورت اورژانس در بیمارستان بستری میشوم. وقتی به بیمارستان میآیم مسئولان خبر ندارند تصور میكنند كه برای امور شخصی از مجموعه خارج شدهام. باید نیرویی به من بدهند تا روزهایی که نیستم او کارها را به عهده بگیرد، بعد از 17 سال خدمت فکر نمیکنم توقع زیادی باشد اما بيماریام را بهانهای برای از زیر کار دررفتن میدانند و برای بستری شدنهای مداوم حسابی از دستم شکایت دارند، شنیدهام میخواهند کس دیگری را به جای من بگذارند، من باید از آلودگی هوا و حضور در خیابانهای شلوغ پرهیز کنم، به تازگی از من خواستهاند که روزها در دانشگاه كار كنم در حالی كه رفت و برگشت به دانشگاه و همچنین 8 ساعت كار مداوم برای وضعیت بدن من امكانپذیر نیست، نمی توانم جواب منفی هم بدهم زیرا کارم را از دست ميدهم. هزینههای درمانی و تامین نیازهای خانواده به عهده من است، اسپریهایی که استفاده می کنم گرانقیمت هستند و بیمه بنیاد هم هزینه آنها را نمیدهد، مجبورم کار کنم تا بتوانم آنها را بخرم.
بخش خوب داستان
سال ۷۰ پس از پایان جنگ تشكیل خانواده دادم، ۲دختر دارم که بهترین قسمت زندگی من هستند. در روز خواستگاری به همسرم نگفته بودم كه مجروح جنگی هستم و هنوز هم بار این مخفیکاری روی دلم سنگینی میکند، البته آن روزها اینقدر مشکل نداشتم اما باید میگفتم، همسرم یک فرشته است، او پس از ازدواج با مشكلات من کنار آمد و تاكنون هیچ کوتاهیای برای من نكرده است، من از روی او شرمنده هستم.
فقط 2سال است بیمه تکمیلیام
سالهاست مجروحم، من از کسی توقع کمک ندارم، اصلا برای دریافت کمک به جبهه نرفتم، فقط ۲ سال است كه از بنیاد بیمه تكمیلی دریافت كردهام، داروهایي كه برای جراحتهای شیميايی مصرف میكنم و هزینه رفت و آمد را باید خودم بپردازم و چون نمیتوانم در اتوبوس و تاكسی بنشینم، باید با آژانس تردد كنم كه این امر هزینه زندگی را برایم بالابرده و خانوادهام را در سختی قرار داده است. من برای آرمانها و دفاع از اسلام و میهن به جبهه رفتم اما امروز خانوادهام تاوان انتخاب من را میدهند. کاش کسی بود که از سختی آنها کم میکرد، من خودم حاضرم درد را به تنهایی تحمل کنم.
دوست ندارم درخواست ازكارافتادگی بدهم و میخواهم كار كنم اما نیاز دارم كسی در كنارم باشد تا بخشی از کارها را به عهده بگیرد. همه اعضای خانواده من برای دفاع از کشور پیشقدم بودهاند. ۲ برادر مجروح دارم و پسرعمویم شهید شده است. با این وجود امروز هم اگر نیاز باشد برای رفتن به جبهه هیچ مشکلی ندارم و ته مانده جانم را به میهن هدیه میکنم. راست میگوید این کهنه سرباز:«جانباز ۲۰ درصد و ۶۰ درصد هر ۲ برای یك هدف جنگیدند، هیچكس به قصد جانبازی و گرفتن درصد به جبهه نرفت.» کاش میزان مشکلات جسمی، محکی برای ارائه خدمات بهتر به این فرشتههای زمین نبود.