خواندنی های پراکنده...3
حسن و عموی من
محمد بهمن بیگی
قشقائیها عادت کرده بودند که هرچند سال یکبار به کوه و بیابان بزنند و با زورمندان داخلی و خارجی دست و پنجه نرم کنند.
این قوم و قبیله در اواخر دورهء قاجاریه به مرحلهای از رشد حیاتی خود رسیده بود که کمکم به خیال کشورگشائی افتاده بود و هوس میکرد که سلسلهای بر سلسلههای عشایری تاریخ ایران بیفزاید،غافل از آنکه زمان و زمانه یار و مددکارش نبود و جنگافزارهای جدید مجال و میدانی به سوار و تفنگچی قدیم نمیداد.
قشقائیها در دههء نخستین حکومت پهلوی نیز از این هوس نابهنگام دست برنداشتند و چندین بار با نیروهای روزافزون نظامی گلاویز شدند،لیکن سرانجام گرفتار شکست و تفرقه گشتند و کارشان به تسلیم و اسارت کشید.کاخهای آرزو فرو ریخت و دوران سرکوبی و قلع و قمع فرا رسید.
پدرم و سه تن از عموهایم،با آنکه از بزرگان نبودند،در کیفرها و عقوبتها سهم بزرگ یافتند.همهشان دستگیر و اسیر و با زنها و بچههای خود به تهران تبعید شدند.من یکی از این بچهها بودم.
روزگار ما در تهران به سختی میگذشت.دستمان از دار و ندارمان کوتاه بود.در طول اقامت یازدهسالهء خود در پایتخت هیچگاه نتوانستیم خانهای مستقل و دربست اجاره کنیم.چند خانوار پرجمعیت ایلی بودیم و در کنار چندین خانوادهء کمبضاعت شهری به سر میبردیم.به حاشیهنشینان شهر پیوسته بودیم و در سالهائی که خندق شمال تهران هنوز پر نشده بود بیرون دروازهء دولت زندگی میکردیم.
خانهء ما هرسال دست کم یکبار عوض میشد.همینکه برق و خیابان میآمد و کرایهها بالا میرفت،ما به نقطهای ارزانتر و دورتر نقلمکان میکردیم.
هیچکس نمیتوانست با ما آمد و شد کند.زیر نظر دستگاه شهربانی بودیم.آشنایان سابق جرأت نداشتند که احوال ما را بپرسند.آن دسته از مردم ایل و بلوک که برای زیارت مشهد از تهران میگذشتند به دیدار ما نمیآمدند.از محاکمه و گرفتاری بیم داشتند.تبعید سیاسی زمان رضاشاه شوخی نبود.مأموران آگاهی دائم مراقب ما بودند و حتی در ماههائی که پدرها را به زندان میبردند دست از سر بچهها و مادرها برنمیداشتند.
تحمّل چنان رنج بزرگ برای بزرگها دشوار و برای کوچکها دشوارتر بود.پدران ما میتوانستند،ساعات بسیار،در اتاقکهای دودآلود بنشینند و با آب و تاب دربارهء گذشته سخن بگویند و گرفتاریهای خویش را ناشی از غیرت و حقطلبی بدانند ولی ما بچهها از این قبیل حماسهها و ادّعاها سر در نمیآوردیم و راهی جز آن نداشتیم که در آتش فقری جانکاه و عریان،بدون این پوششهای ساختگی دست و پا بزنیم.
گرسنگی بیداد میکرد.اشتهای ما سیریناپذیر بود.از کنار شیرینیها با حسرت میگذشتیم.میوههای رنگارنگ آب در دهانمان میانداخت.تماشای نازها و نعمتهای همسالان جانمان را به لب میرساند.ما نیز در ایل به ناز و نعمت عادت داشتیم ولی در تهران در آرزوی نان داغ و آب خنک بودیم.
یکی از عموهایم که مستبدتر از دیگران بود،فرماندهی مالی خانوادهها را به عهده گرفته بود.فرمان بیچون و چرایش این بود که نانهای خشک و شبمانده را در آب بخیسانیم و نوشجان کنیم.بعضی از سخنانش را که همیشه در گوشمان میخواند هنوز به خاطر دارم:«ما را نمیکشند.زجرمان میدهند.میخواهند به گدائی بیفتیم.میخواهند به در خانهء این و آن برویم.»
تابستانهای مطبوع،زمستانهای نیمهگرم،چشمهسارهای دلانگیز،تل و تپّههای گلپوش،جنگلهای خرم،دشتهای گسترده و اسبهای سواری همه از دست رفته بود.میدانهای بازی به وسعت شمال تا جنوب فارس در ایل مانده بود.ما آزادی جستوخیز حتی در حیاط محدود خانه نداشتیم.همینکه پا را از خانه بیرون مینهادیم،اگر تابستان بود تا قوزک در خاک و اگر زمستان بود تا زانو در گل فرو میرفتیم.
ما دور از مرکبهای بادپا و زین و برگهای آراسته،تماشاگر دوچرخهسواری نوجوانان تهرانی بودیم،میآمدند،میرفتند،رکاب میکشیدند،زنگ میزدند،چراغهاشان را خاموش و روشن میکردند و با هزاران چم و خم از کنار ما میگذشتند.
ما در روزهای داغ و دراز تابستان در انتظار یک وجب سایه،سایهء دیواری کوتاه،عرق میریختیم و در شبهای یخ و لرزانندهء زمستان هیزمهای خشک بلوط و خرمنهای آتش ایل را در خواب میدیدیم.برف و یخبندان را در ایل نفرین خدائی میپنداشتند.ما دچار نفرین خدائی شده بودیم.همینکه سوز سرما میرسید،همسایگان تنگدست ما نیز پای کرسی مینشستند ولی ما از تدارک همین دستگاه ساده هم ناتوان بودیم.اتاقهای تنگ و انباشتهء ما اجازه نمیداد که چهارپایهای بخریم،رویش لحافی بگستریم،زیرش منقلی بگذاریم و خودمان را گرم کنیم.
بزرگترهای ما شاید گناهکار بودند.آنها یقینا گناهکار بودند ولی ما بچهها گناهی نداشتیم.گناه ما فقط این بود که در زمان رضاشاه و در ایل قشقائی به دنیا آمده بودیم.زمان و مکان تولّد ما،گناههای ما بودند.
در میان بچهها من از همه بیچارهتر بودم زیرا تنها بچهای بودم که به مدرسه میرفتم. زحمت رفتوآمد و خرج و برج مدرسه فراوان بود.پدر و مادرم به هزار مشقّت ظاهر مرا میآراستند و وسایل تحصیلم را فراهم میکردند.من سالهای بسیار دانشآموز و سپس دانشجو بودم.در طول این مدت طولانی هیچگاه نخواستم و نتوانستم یکی از همبازیها و همکلاسهای خود را به خانه بیاورم.خانهای نداشتم که کسی را بیاورم.آدرسم را به کسی نمیدادم.من حتی یک صندلی نداشتم که روی آن بنشینم و یک میز که پشت آن درس بخوانم.
عدهای از دوستان مدرسه کنجکاو بودند و برخی از آنان علاقه داشتند که به خانهء ما بیایند.دستور اکید شهربانی و ممنوعیت ملاقات را بهانه میکردم.لیکن یکی از آنان دستبردار نبود.دست از سرم برنمیداشت.نوجوان مهربانی بود.با من اخت و مأنوس شده بود.اسمش حسن بود.حسن یکپارچه محبت و صفا بود.حرفهایم را میفهمید.حرفهایش بر دلم مینشست.کموبیش از حالم خبر میگرفت و میدید که ساق جورابم را توی کفش میکنم تا سوراخش پیدا نشود.
حسن یکی از اشرافزادگان تهران بود.پدرش پزشک مشهوری بود.دو خانهء باشکوه زمستانی و تابستانی در تهران و قلهک داشتند.حسن پیوسته در پی حمایتم بود ولی من زیر بار نمیرفتم و غرورم را به هر جان کندن حفظ میکردم.دعوتهای مکرّرش را به مهمانی نمیپذیرفتم،چون از عهدهء پاسخ برنمیآمدم.لیکن یکروز مجابم کرد که به قلهک بروم.از آبوهوای این شهرک ییلاقی قصّهها شنیده بودم.شنیده بودم که شبیه به ییلاقهای قشقائی است.با اتوبوس به قلهک رفتم.برای بازگشت پول بلیت نداشتم.خیالم این بود که از حسن قرض کنم ولی هنگام عزیمت هرچه این پا و آن پا کردم نتوانستم.پیاده به راه افتادم و ساعتها طی طریق کردم.
یکی دو هفته گذشت.حسن به فکر بازدید من افتاد.بار دیگر دستور مؤکدّ شهربانی را بهانه آوردم و مخفیگاهم را پنهان داشتم.راضی بودم که زمین دهان باز کند و مرا در کام خود فرو برد ولی حسن ریخت خانه و خانوادهام را نبیند.خانهام نشان دادنی نبود.یک اتاق،تنها یک اتاق انباشته و درهم برهم،با رختخوابها،ظرفها،دیگها،دیگبرها،کوزهء آب،منقل آتش،پیت نفت،چراغ روشنائی،چراغ آشپزی،صندوق قند و چای،جعبهء قوری و فنجان....خانوادهام نشان دادنی نبود.یک مشت آدم بیحال و بیرمق با لباسهای نیمه ژندهء ایلی و شهری،با شال و عبا،سرداری و قبا،ارخالقهای دراز،تنبانهای دبیت مردانه،زیر جامههای رنگ و رو رفتهء زنانه،کپنک کرکوه و پاره پورهء یزدی،ملکی پوزه باریک دهاقانی کلاه نمدی چرک گرفتهء اردکانی....
من در رنج روحی عجیبی بودم.از نشان دادن عزیزترین کسانم به عزیزترین دوستم پرهیز میکردم.رنج کوچکم از فقر بود.رنج بزرگم از استتار فقر بود.
* یکی از عموهایم از همهء اعضای خانواده بدلباستر بود.این مرد که روزی و روزگاری از قهرمانان نامدار و جنگآزمودهء قبیله بود،که در سواری توسنترین اسبها زیر رکابش نرم و آرام میشدند،که در شکار زمین و هوا و کوه و صحرا در چنگش بودند،که در صحنهء نبرد رقیب و هماوردی نداشت پس از سالهای دیرپای زندان و تبعید به شکل پیرمرد ناتوانی درآمده بود.او بیش از همهء یاران و برادران رنج کشیده بود.شبهای بسیار را بییک لحظه خواب به سر آورده بود.همسرش را در تهران از دست داده دچار پرستاری سه کودک خردسال شده بود.
عمو در ایل که بود شیفتهء موسیقی بود.موسیقی در ایل احترام داشت.مردان مقتدر و نامدار ایل نیز میتوانستند آواز بخوانند و چنگ بزنند.عمو حریف پرشور مجالس انس بود. همنشین سردار بزرگ ایل بود،سرداری که در زندان تهران جان سپرده بود.عمو انیس و مونس استاد سهتار ایل،داود نکیسا بود،مردی که هم داود بود هم نکیسا،مردی که بیهمدم و همزبان آخرین نفسهای خود را در ایل میکشید.صدای عمو گرم و گیرا بود و هواخواه بسیار داشت.از آن صداهائی بود که غرور و غیرت میآفرید و نشاط و طرب میانگیخت، لیکن در تهران خفیف و اندوهبار شده بود.از رودی خروشان جویی باریک برجای مانده بود. جویی باریک که فقط گهگاه زمزمهای میکرد:
«ای کوههای بلند،بر ایل ما چه گذشت؟
ای قلههای مه گرفته،بر ایل ما چه گذشت؟
ای کوههای بلند و ای قلههای مه گرفته،
بر آن ایل که در دامن شما خیمه میزد چه گذشت؟
کار عمو از زمزمه به فریاد کشید.فشار زندگی کمرش را خم کرد.او کمکم دچار یک نوع بیماری شد:
عمو هرروز در ساعاتی معین،درست در ساعاتی که مردم به خواب و آرامش نیاز داشتند فریاد میکشید.فریادهای بلند و دلخراش میکشید.روزی نبود که داد و بیداد تازهای راه نیندازد و شبی نبود که خفتگان را بیدار نکند.برادرانش نگران و شرمنده میشدند. همسایگان گاه دل میسوختند گاه پرخاش میکردند.گلهها و اعتراضهاسودی نمیبخشید.
عمویم گرفتاریهای دیگر نیز داشت.او به علّت دو زخم کاری که در جنگها برداشته بود از هر دو پا میلنگید و با آنکه فقط با کمک چوبی از درخت ارژن قدم برمیداشت از تنهائی و انزوا میگریخت.عمو نمیتوانست در کنج نیمه تاریک اتاق آرام بگیرد و از مردم دور بماند.او در بیشتر ساعات روز و شب بدن نحیف خود را در عبای نخنمای نیمهپارهای میپیچید و دم در خانه چمباتمه میزد.سرگرمی چاره ناپذیرش تماشای آمد و رفت رهگذران بود.سرما و گرمای بیرون و درون با مزاجش سازگار نبود و در هر فصل چندین بار به عطسه و سرفهاش میانداخت.عمو برای فرار از ملامت اهل خانه و خانواده که از اقامت دائم توی کوچه پرهیزش میدادند به یک نظریه بدیع پزشکی دست یافته بود.از سرماخوردگی تعریف میکرد.سرفه و عطسه را میستود.زکام را برای سلامت بدن ضروری میشمرد و در وصف سرماخوردگی و زکام داد سخن میداد:
«زکام لازم است.نفع زکام بیش از ضرر آن است.آدم سالم باید سرما بخورد.عطسه و سرفه سموم بدن را از میان میبرد.»
عمو با میل و رغبت تمام به استقبال زکام میرفت و با سروصدای اولین عطسهها،لنگی قرمز،به جای دستمال،از گردن میآویخت و در سنگر همیشگی خویش آمادهء کارزار میشد.
عمو عادات عجیب دیگری نیز به هم زده بود.لباس وصلهدار میپوشید.لباسهایش را بیآنکه پاره شوند وصله میزد.حتی لباسهای نودوختهاش را به خصوص در ناحیههای آرنج و زانو وصله میزد.کس و کارش ایراد میگرفتند.جوابهایش آماده بود:«مردم نمیفهمند. پارچه را پس از آنکه کهنه میشود وصله میزنند.لباس را باید همان روز اول وصله زد تا دوام بیاورد.»
عموی بیچارهء من نه تنها از پا افتاده بود،از چشم نیز عاجز بود.عینک میزد ولی دستهء شکستهء عینکش را تعمیر نمیکرد و آن را با قیطانی سیاه از گوشها میآویخت.
عمو در کار کلاه هم دست به ابداع زده بود.کلاه پهلوی و کلاههای دیگر فرنگی و شهری را دوست نمیداشت.از کلاه قشقائی هم میترسید.ناچار از یک تکّه مخمل فرسودهء قهوهای،کیسهای شبیه به عرقچین و شبکلاه دوخته بود و بر سر مینهاد.
عمویم لجوج و بیطاقت شده بود.هرروز عصبیتر تندخوتر میشد.کسی حریفش نمیشد.هیچیک از اطوار و حرکات خود را بیحساب و بیدلیل نمیپنداشت.احدی قدرت بحث و مشاجره با او را نداشت.در میان جمع فقط با من خوب و مهربان بود.از درس خواندن من راضی بود و هر وقت که سرحال بود دستور میداد که صفحاتی از تاریخ برایش بخوانم.
من یک شب پس از قرائت سرگذشتی شیرین،همینکه آثار لبخند و خشنودی در چهرهاش دیدم،دل به دریا زدم و از او پرسیدم:«عموجان،چرا این کارها را میکنی؟چرا بعدازظهرها نمیگذاری مردم استراحت کنند؟چرا به جای عصا چماق ارژن به دست میگیری؟چرا با این عبای پاره دم در خانه مینشینی؟چرا لباسهای تازه دوختهات را وصله میزنی؟چرا عینک نمیخری؟چرا دستهء عینکت را تعمیر نمیکنی؟چرا لنگ به گردن میاندازی؟چرا کیسه بر سر میگذاری؟چراهای دیگری هم داشتم....»
عمویم مرد رک و صریحی بود.زودرنج و بیپروا بود.مقطّع و چکّشی حرف میزد.من در انتظار پرخاش و جنجالش بودم،لیکن او خونسرد و آرام با بردباری و حوصله سرش را جلو آورد و آهسته در گوشم نجوا کرد:«من این کارها را میکنم تا دولتیها اعدامم نکنند.به کسی مگو.من این کارها را میکنم تا دولتیها برادرانم را اعدام نکنند.من این کارها را میکنم تا دولتیهای خیال کنند که من و برادرانم لایق اعدام نیستیم.من این کارها را میکنم تا پدرت را نکشند.تا تو یتیم نشوی؟
خون پدرت را از من میخواهی؟!»
* غروب یک روز جمعه از تماشای مسابقهء فوتبال به خانه آمدم.عمو مثل همیشه کیسه بر سر،عبا در بر و لنگ به گردن دم در خانه چهارزانو نشسته بود.هنوز سلام نکرده بودم که گفت:«یکی از رفیقهایت به دیدنت آمده بود.با زحمت اینجا را پیدا کرده بود.سوار درشکه بود....»
دستپاچه شدم و از شکل و شمایل رفیق پرسیدم.گفت:«خیلی فرنگی مآب بود.قد و قوارهای نداشت.تند تند حرف میزد.حرفهایش را نمیشد فهمید.مثل اینکه دنبالش کرده بودند.اسم تو را آورد و در زد.گفتم که تو اینجا نیستی.باز هم در زد.باز هم گفتم که تو اینجا نیستی.حرفم را باور نکرد.برای دفعّه سوم و چهارم در زد.خیلی ناراحت شدم و گفتم این پسر که تو میخواهی پسر برادر من است.من عمویش هستم.خانهاش همینجاست ولی خودش اینجا نیست.به پیر و پیغمبر اینجا نیست....»
نشانیها درست بود.حدس زدم که حسن باشد.پتهام روی آب افتاده بود.
* فردا صبح به دبیرستان رفتم.حسن تا از دور مرا دید،خندان و فریادکشان به استقبالم آمد و گفت:«دیروز با هزار بدبختی خانهات را پیدا کردم.یک دیوانهء زنجیری دم در خانه نشسته بود و میگفت،عمویش هستم.چماقی در دست داشت.چیزی نمانده بود که سر و کلّهام را بشکند.»
خودم را جمع و جور کردم.جز اعتراف چارهای نداشتم.گناهم غیرقابل انکار بود.دندان روی جگر گذاشتم و گفتم:«حسن جان،او نه دیوانه است و نه زنجیری،راست گفته است. او عموی من است.»