خواندنی های پراکنده...1
داستان کوتاه
عاشقانههاي يك مادر
|
21 سال از ازدواج من و همسرم گذشته بود. روزي همسرم به من گفت كه بايد با زني ديگر بيرون بروم و با او شام بخورم. او به من گفت كه آن زن از 19 سالگي بيوه شده و عاشق توست. شوكه شده بودم. او دوباره رو به من كرد و گفت: آن زن كسي نيست جز مادرت، او عاشقانه تو را دوست دارد. مدتها بود كه به علت مشغله زياد كمتر به مادر پيرم سر ميزدم. همسرم بهترين لباسهايم را آورد و من آنها را پوشيدم و دنبال مادرم رفتم. مادرم را به يكي از بهترين رستورانهاي شهر بردم. هنگامي كه گارسون منوي غذا را به دست او داد متوجه شدم كه ديگر چشمانش سوي ديدن نوشتهها را ندارد. مادرم به من گفت كه هر چه كه تو ميخوري من هم همان را ميخواهم. در حالي كه مشغول مطالعه فهرست غذاها بودم، ديدم مادرم عاشقانه به من نگاه ميكند و لبخندي ميزند كه مرا به ياد كودكيام مياندازد. پس از صرف غذا، مادرم به من گفت: پسرم مدتها بود كه اين قدر خوشحال نبودم، تو را از صميم قلب دوست دارم. آن شب مادرم را به خانهاش بردم و برگشتم. همسرم لبخندي از سر رضايت ميزد. دو روز بعد، مادرم بر اثر ايست قلبي درگذشت. فرداي روز مرگ مادرم نامهاي از رستوراني كه آن شب با هم به آنجا رفته بوديم، به دستم رسيد. مادر پيرم براي هفته بعد يك ميز دو نفره با بهترين غذاها را رزرو كرده و پول آن را هم پرداخته بود. زير نامهاي كه از رستوران به دستم رسيده بود، دست خط لرزان مادرم را ديدم كه نوشته بود: پسرم! من شايد هفته آينده ديگر نباشم. اگر بودم يا نبودم شبي مثل آن شب كه با هم به رستوران رفتيم را براي همسرت مهيا كن. دوستت دارم ـ مادر! مترجم: آرش ميري خاني ![]() |
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۱ ساعت 10:3 توسط هاشم حسینی
|