دوباره هنوز هفتکل...
هفتکل: فلاش بک، کلوز آپ
رمان نفرین نفت
ما چینو مِنه یکیم که نونیم چنه یکیم!
برای حسین، زهرا و درایت نگاه آتوسا که مهربانی هفتکل را دارند...
باد سرد بوزد و بوی خاک باران خورده، متورم از قارچ و باوینه را بیفشاند بر سر شهر و ما ایستاده باشیم روی بلندای باختر شیب ملایم جاده ی ورودی که به دهانه ی شهر برسد...
هنوز پیش از آن که تا ده روز دیگر بنا به گاهشمار رسمی بهار وارد شهرشود، دستان ماهر طبیعت فرش های سبز را در پیشگاهش گسترانده... بازار بوی کارت های معطر نوروزی بدهد و از سر در مغازه ی عامو ملک قنبری گل ها بخندند و همه چیز ، پولک و اکلیل خورده صفای دگرگونی را بدهد...
شامگاه پر از ستاره باشد و من دم در خانه ی شکارچی شکار شده – یزدانی در توفشرین، دوربین اش را گرفته باشم تا فردا صبح همراه با فلامرز و یدول و نمکی و اَقرو و جمشید ، میهمان عزیزمان، امیر بهادر را که از شمال شهر تهران آمده هفتکل بیاوریم این جا به تماشا و ریز و درشت شهر را با هم مرور کنیم...
و مم رضا مچلو که می آید از ننه حرف بکشد که این پسر تهرونیه چه نسبتی با شما داره؟ چطور اومده این جا؟ قصد و غرضش از اومدن چی بوده؟ چرا...؟ چی را...؟ با کی...؟
و ننه که به سین او جیم می دهد که بابای این پسر از سرشناس های بازار تهرونه و پسرم با او در اردوی رامسر آشنا شده، دعوتش کرده این جا... و بعد از او جیکوی خبر چین را از درخونه چِخ می کند تا دست خالی برود و او که جواب درست برای لاپورت ( Report) ش که نمی گیرد،افشار را به جفتک وادارد تا خولی با غرش موتور جلوی سینما کارگری بپیچد جلویم و بپرسد:
- ناقلا! این پسر خوشگله را از کجا آوردین؟!
...
و ما اور ا از میدون طیاره به دره تلو بردیم و شنا در برم سرچشمه و دیدن یونیت های نفت و فولوتین منزل کریمی ها و شیب را سوار بر تخته بلبرنگ با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت پایین آمدیم تا نمره دو و هوره...
و بعد او هر جایی از تمدن پیشرفته ی هفتکل را دید، شانه به شانه ی نیویورک و لندن...و با شگفتی فریاد بر می آورد: نه! بچه ها، باور کردنی نیست! میز بیلیارد؟!
باشگاه بوکس؟
این همه پهلوان: منگشتی و ممبینی و سرکهکی و امیرجانی و حجاب و سیم خاردار طهماسبی و... را هر روز می بینید و الگو می گیرد تا به آیین شاهنامه ای ببالید؟
...
اون جا کجاست؟
...
ابتدا امیر بهادر را بردیم به هفتاکل. تپه ای صخره ای سبز از خزه.، با آرایه هایی از لگزی و درختان مغموم کُنار... سدر المنتهی؟
و پیاده، سرازیری جاده ی گسترده بر دامنه ی قلمروی هفتاکل را دویدیم تا به اتاقک نگهبانی دروازه ی شرکت نفت برسیم و قپونی خود را به آن جا رسانده باشد و بنز ابول قاسم- راننده ی سالی دوماه را دیده باشد و همان طور که مثل همیشه لقمه ای سرگردان در دهانش می گردد، گفته باشد:
- خسته نباشی دَرَیوِل!
و ابول قاسم که دیگر عینکی شده و شیارهای صورتش کش آورده یک طرف تا لبانش را همیشه به خنده بکشاند، بی آن که چشم از پیچ بر دارد، سربالایی را دنده ای بخواباند و با صدای پر طنین، هم چنان که دستگیره را چرخانده، فریاد بزند:
- چطوری گُندین!؟
و بعد بدوی همراه نمکی و یدول و فلامرز و اقرو تا برسی به جمشید جهان بین که دور بین را در دست، گرفته از تو، چشم های درشت مادرزاد سرمه زده را چسبانده باشد به آن و نماهای سینما اسکوپ شهر را آورده باشد رو به خود و آن گاه ذوق زده بگوید:
بیا! بگیر نگاه کن! اونا بازار، پر از نعمت... اون هم قهوه خونه مریم... روبروش پایین تر استخر استرلیزه و بعد پایین تر، باشگاه نیرو و دبستان آسماری و کابل های خمیده خمیده دور تا دور زمین نیرو...
و اوناها! زمین براق و تر و تمیز بسکتبال... می تونی بوی کباب حاجی را هم، این جا از سر تُل عاشقی احساس کنی همراه با طروات ریحون ها و عطر گرده های نان نوربخش ریاحی...
و من دوربین را می گیرم و می نگرم و نگاه لنز را می تازانم تا دور دست، به اندرونه ی دل جاروکارا...
دوربین را می دهم دست امیر بهادر:
- بیا نگاه کن!
خیره می شود به استوره ی دره که با ردیف های منظم و پاکیزه ی لین ها رقم خورده و سمت راست در مخمل سبز بنگله ها و سینمای کارمندی...
چشمی های کنجکاو دوربین هم چنان می گردد و می چرخد: ساختمان مهمانسرای شرکت نفت معروف به گِستوز (گست هاوس= Guest house ) و آن سوتر هم چنان که آغوش باز کنی رو به آفتابی که ندمیده و بازوی راست را به انتهای راست دشت اشاره ببری محوطه ی اداری اولیه و هم چنان مرموز مینافیز ( مین آفیس = Main office ) و استراحتگاه / پایشگاه شهر زیر نظر جیکاک قدیس که در جیب های عمیق قبایش رمل و استرلاب های استعمار را چپانده ...
و نقشه های زمانبندی شده اش برای سال های در راه و راه های رام کردن پرولترهای عشایری...نفتی ها و کوشش های همه جانبه اش در حفظ منافع دولت فخیمه ی بریتانیای کبیر...
و حالا تانک های مرکز زرهی آن را اشغال کرده اند...
خب! تآسیسات و ورک شاپ و کولر شاپ و اداره ی خدمات اجتماعی را می بینی؟
درخت های نخل زینتی...
- حالا بچرخیم رو به محله ی شما، جاروکارا...
- روی اون تپه روبروی محله چی می بینم بچه ها؟
- اون تپه، آرامگاه ابدی کودکان است.
- اون خانم کیه ایستاده کنار صندلی مردی سپید موی و بی حرکت؟
- او مامان جمشید جهان بین است که سال ها وفادارانه تیماردار شوهر بیمارش است...
پی آیند این داستان، دوشنبه ی هفته ی آینده...
دیدار ما دم در قهوه خانه ی حسین زغالی///