یک شنبه از دفتر روزنامه ی پلاسیده ی خودم گم بوده در این حوالی...1
چند ساعت از زندگی شهروندی درجه سه که کارهای درجه یک انجام می دهد
دیشب که بارون اومد
در پایان روز
دیرگاه
هر شب
از شریان های شهر
با کارگری
سوار بر تاکسی درمانده
بر می گردم
تا میانه
میدانگاه
دی شب
همراه رخت شوی سالمند خانه های خوشبخت شهر
که نگران به سوی خانواده ی بیمار و گرسنه اش بر می گشت
با هم قدم زنان
تمام مسیر پل سپید
دروازه تا پل سیاه را حکایت کردیم
او با ساق های واریسی ی خسته
و من
با دهانی خشک
که ساعت ها
واژه های انگلیسی را جویده و بر پیشخوان کلاس های زبان ریخته
کوچه ی تاریک را طی می کنیم تا خیابان اصلی
-"چه می شود
سر انجام که برنده و
کدام بازنده است در این معرکه؟"
می پرسد هم چنان که با لثه های بی دندان کیک بیاتی را می بلعد
...
خودروها رد می شوند
و تاریکی خیابان به جاده های بیابان می پیوندد
هم چنان که من برای او سرگذشت نسل رو به انقراض دیکتاتورها را ورق می زنم
ایستاده
در میدان چهار شیر
رو به میدان اسب های غمزده ی "تپه"
و به خوابگاه که در قلمروی سپیده دم می رسم
گرسنگی
تشنگی
خواب
جا می مانند پشت دروازه ی بلند شرکت سعادت و عمران
با خیل کارکنانش
بردگان
که شلاق های قسط و غولان در کمین
تورم و بیکاری
پیش می رانندشان
تسلیم و سر به زیر
ترسو
و مردد و مشکوک
...
و از برابر آشپزخانه ی خاموش شرکت
سرشار از ویروس های مهربان
باکتری های فرامدرن
پچ پچ موشان و سوسک های فربه
مواد آماده ی انفجار کلسترول های بد
می گذرم...
اما
قورباغه ای
نمی دانم چرا از دایره ی چمن
بیرون می پرد و سلام می گوید
انگار درد دلی دارد در پس آهی
نمی دانم
شاید هم پیامی مخفی
از خوابی که اکالیپتوس پیر دیده
و یا خبر خوش خیز بلند بچه گربه ی در آنسو
زیر منبع آب
از خانه ی پیشی خانوم دلواپس
کنار بنفشه های بیرون زده از لای درزهای موزاییک ها
آهسته
کلید را می چرخانم
در
بر بستر شرجی زده ام می گشایم
به مار خوش نشین زیر تختخوابم
شب به خیر می گویم و قایق بر دریای رویاها می رانم...ه.ح.
برومی اهواز