جیکوها

بخشی از رمان نفرین نفت

ساعت هشت صبح آخرین  4 شنبه ی خرداد ماه است، داغ.

بازار هستم، دم در میوه فروشی اکبر گَندَه.

موتور خولی می غرد و رد می شود.

تق و تق عصای ابول در خلوت بازار می پیچد. مثل همیشه فایز می خواند و به مناسبتی بیتی می پراند:

یکی را داده ای صد ناز و نعمت

یکی را...

سرفه می کند...

زنبیل  پر از پیاز و سیب زمینی، گوجه و خیار را بر می دارم و راه می افتم تا با شتاب آن را برسانم به دست ننه، که می بینم کلانتر بازار، سرکار نومدار هراسان می آید، پنجه ی راست با انگشتان  کح و کوله اش  خوابیده بر غلاف پیشتو (کُلت):

-کُجَه رَهد؟

و می تپد در کوچه، خمیده به پشت خانه ی شاکری که به گاراژ می رسد.

اکبر گَندَه مثل همیشه بی کلام نگاهی می اندازد به او با جمع کردن لب ها یه حالت پرسش که: چشه؟!

کنجکاو می شوم از راسته ی اصلی بازار بپیچم رو به گاراژ.

فایزخوانی ابول اوج گرفته...براوند، ملک قنبری، کریمی و شعری دم در مغازه هایشان ایستاده اند، به پچ پچ.

از جلوی نانوایی نوربخش رد می شوم، کارگران به خوردن  صبحانه ی بعد از پخت صبح مشغول هستند.

رو ی پل کوچک بازار مأموری غریبه ای ایستاده است.

هم چنان که به او نگاه نمی کنم، می گذرم و می رسم به دکان حسنپور.

دوست دارم هر روز از او خرید کنم. او شاعری بذله گوست که گاه گاهی حکومت را به چالش می کشد. قصیده ی بازاریه او که رضوان و محمدی داروخانه چی را دست انداخته، هنوز دست به دست می گردد..

-عامو حسنپور چرخک  سرخ می خواستم...

نگاهی شوخ دارد: تو ئی هیس و بیس ننه ت نخ سرخ می خواد؟!چرخی می زنم  از تو چه پنهون!

دیوان حافظ روی پیشخوان اش می درخشد.

لیوانی را که بغل دستش مانده، بر می دارد. می نوشد و سراغ بابا را می گیرد.

-پسرجان اوضاع شون خرابه...نگفتی نخ قرمز می خوای یا سرُ؟

-سرخ. کیا عامو اوضاعشون خرابه؟

-حکومت...

سید عبدالله که در طول روز در بازار می چرخد، می آید دم در. بلند بالا و خندان.

-هان سید پیداش کرده ن؟

-پیداش ایکونن! شپش افتاده به خشتکشون!

- سید، به کسی هم مطنون نشده ن؟

چرچیل هم می آید و خبر می آورد که اعلامیه ی چسبیده به کیوسک شهربانی میدان ششم بهمن را هم کسی قاپیده برده...

-تا دیشو هم اعلامیه بیدش...

عامو حسنپور لبخندی از رضایت می زند. قرقره ی نخ را به دستم می دهد:

-به بابات بگو آخر شب سری بزنه این جا...  

می روم  طرف گاراژ و قهوه خانه ی مریم. اون جا می شه به خبر دست اول رسید...

سیاه هرمزی هم چنان شق و رق ایستاده کنار  سواری تر و تمیزش شورولت رخش مانند، مسافر بزند به رومز.

کنار او  عامو استولا سوار بر دوچرخه ی هرکولس، یک پا بر زمین ایستاده، آهسته خبر می دهد و خبر می گیرد.

-میگن هر کی بوده از همو چریکا بوده، ضد حکومت...تو رومز اعلامیه های چسبانده را کنده ن و پاره کرده ن... اما این جا هفتکله! اعلامیه ها را سر به نیست کرده ن!

- انگار دوباره جکومت نظامی شدیم! بخت بد سرکار غلوملی! حلا باید سین چیمش کنن!

- پس ئی جیکوها چکار می کنن؟ یعنی این قدر بی عرضه ن که برا ارباباشون نتونن کسی را که اعلامیه ها را کنده و برده پیدا کنن؟

بوی نان پخته و تخم مرغ آمیخته در گوجه های باغ عزیز فضا را آکنده...

بانو مریم نشسته بر تخت مزین به فرش بختیاری دست باف، همراه با لطف علی آذر و باقری در حال خوردن املت هستند.

راه می افتم که عامو استولا به من می رسد و می خواهد که زنبیل را بنشانم ترک دوچرخه اش.

-پسرجان چیز تازه ای نشنیده ای؟

-نه!

پیاده با من همراه می شود.

-باز می افتن به خونه گردی...

-عامو چی می شه؟ قضیه ی اعلامیه چیه؟

نگاهی به دور و برش می اندازد.

-گروهی دست به سلاح برده ن علیه حکومت...

-کجا؟

-سیاهکل.

-سیاهکل کجا هفتکل کجا!

-آره تو همه ی شهرها اعلامیه زده ان هر کی از فراری های سیاهکل خبر داره، اونا را دیده  باید معرفی شون کنه به شهربانی...

نرسیده به حمام ، یکی از جیکوهای بازار را می بینیم که بچه ها او را جیکو چرقو صداش می زنند.

عامو استولا رشته ی صحبت را قطع می کند.

جیکو چرقو ریش نا مرتبی دارد و ردای نشسته ای. رشته ای مهره را لای انگشتان می چرخاند. عامو استولا را که می بیند، خم می شود:

-مخلصیم مش استولا!

-چه خبر؟

-هیچی دعاگوییم...

چشمان جیکو به قی نشسته. مهره ها را با شتابی بی هدف رد می کند.

-این کی بوده بی احترامی کرده به حکم حکومتی؟!

-پیداش ایکونن ...

می رویم.

-ارواح عمه ت گل متاع که نه سالش بود تو خونه جیکاک کلفتی می کرد...

-پسرجان بزرگ که شدی یادت باشه این حرف را به بعد از ماها بگی که جیکاک انگلیسی کی بود...تو شهرهای نفتی مثل هفتکل و می سلیمون و آغاجاری، از اهالی افرادی را اجیر کرده بود. این ها در سه رذه براش حبرچینی می کرده ن، شایعه پراکنی می کرده ن و به نوعی انگلیس را قدر قدرت دنیا معرفی می کرده ن... البته نه به زبان مستقیم... به صورت و الفاظ خر قبول کن و در لفاف خرافات...

...

در کوچه به زیر پنچره ی خانه ی تهمینه می رسم.

-شهر شهرِ فرنگه... از همه رنگه!

تهمینه پیدا می دهد. کتابی در دست.

سیب گلاب سرخی را برایش پرت می کنم.

-مظفر تو بخار  منتظرته...

تند می دوم به طرف خانه. زنبیل  را به دست ننه می دهم.

می روم به بخار عمومی.

-هان مظفر؟

-بیو بریم خونه مون...

نگاه نگرانی دارد. عرق کرده و دلواپس...

دستم را می گیرد و می کشاندم به خانه اشان.

در پلیتی را لگد می زند می رویم به درون.

مادرش در حال شستن پتوی کهنه ای است.

مظفر یتیم است.

او و مادر تنهای تنها زندگی می کنند.

-بیا داخل!

دستم را می گیرد و می کشاندم به اندرونه ی سیاه اتاق...

-نگاه!

-من چیزی نمی بینم اتاقتون که ظلماته ئی وخت صبح!

-دست بکش! این چیه؟

-پوستر  براقیه ... چیه؟

-اعلامیه ها!

-چی اعلامیه؟!

-آره! زدمشون به دیوار!

-خطرناکه این کار مظفر ...

-کیف داره نگاه کرده ن بهشون!

-اگه جیکوها بفهمند؟

-اگه بفهمن!

...