باز هم... هنوز...دوباره هفتکل ام این هفته:
درنگی در بازخوانی رمان نفرین نفت
با خودروی شاسی بلندی می آید و ذوق زده می گوید: اومدم ببرمت قلع تُل عروسی...
از هفتکل هم رد می شویم...
سوار می شوم، مسلح به قلم و کاغذ.
شامگاه غبار زده ی اهواز را پشت سر می گذاریم.
بوی زباله زار برومی می ماند پشت سر...
لبخندی و نکته ای معنادار: آسماری هم می ریم...
ترانه ی قدیمی را می گذارد:
گلی جون بگو ببینم:
کجا رهده کُناری
کجا رهده مُناری
کُجَه گُیَل زنبور(برادران زنبور کجایند)؟
حسین آقا و صیفور
علی ممد کجه رهد(...کجا رفت)؟
پ کجه رَهدِه تیمور (پس تیمور کجا رفته)؟
بگو جلدی بیاین (بگ زود بیایند)
همه خیلی پیاین ( همگی جوانمردند)
یو چینه که بلنده؟ (این چیه که بلند است)؟
{اشاره به تاور (برج) های پالایشگاه}
یونه کی ایچُ ونده؟ (این را چه کسی اینجا انداخته است)؟
یو خُ مثل مناره!
بلندیس چی چناره...
...
می پرسد: آخر چرا باید نوشتن در باره ی شهری پرت، بن بست فقری به نام هفت کل؟
نگاه شوخی دارد.
ول کن نیست:
- آره! مگه هفتکل چه اهمیتی داره؟ یک زمانی نفتی بود که بود! خب به ما چی؟ چه گلی به سر ما زدند؟ اون یارو که این همه تعریفش کردی، خبرچین ساواک بوده و حالا فقط دستور دارلفنونی برا هفتکلی صادر می کنه...این و اون هم که رفیق گرگ اند و سینه چاک گله!
هیچ هفتکلی قدیمی هم نیست که یک ریالش را روی ریال های دیگران بگذارد و قدمی برای بیمارستان سازی و اشتغال زایی بردارد...
بازوی راستم را که از شدت نوشتن و موشک در دست گرفتن رگ هایش تا گردن متورم شده و درد امان بری را در تمام هیکلم دوانده می گیرم...
سرش را بر می گرداند رو به من: هان؟ چرا؟
هشدار می دهم:
- خیلی داری تند می رونی...سطح و شیب های کناری این جاده ها توان همراهی با خودروی تند و تیزت ندارند...یه هو می بینی گاوی صاحاب مرده ای، جناب حضرت اشرف الاغی هم وسط جاده در حالت خلسه مونده باشه، یه هو می زنی بهشون و چپه می کنی...
اما دست بر دار نیست:
- نه! خودمونیم! بگو ببینم کی اومد از خود تو بپرسه زنده ای مرده ای؟ چند ساعت می خوابی؟ چطور می نویسی؟ هان؟ اون هم از آمریکا نشینان که برای رفع دلتنگی هاشون بر می دارن تو هوا خنک چند روز اول نوروز میان هفتکل و میگن و می خندن و تو همایش وعده ی سرخرمن میدن و هفتکل می مونه و دردهای کهنه اش...
پیشنهاد می دهم:
می شه از همون پیچ های قدیمی بروی رو به هفتکل تا درنگی در بازار کنیم و بعد برای عروسی برویم باغ ملک...
- ای به چشم! اما جواب پرسش های مرا ندادی؟ برا چی و کی می نویسی؟
نور چراغ های پر قدرت خودرویش ظلمات پیچ های را روز روشن می کند.
کجایند آن هزاران رفته که از این پیچ ها گذشتند: کارگران نفتگر در یک صد سال گذشته؟
مستمری بگیران 50 ساله ی اخیر؟
پیکاب های غله و زغال و روغن حیوانی...
و مینی بوس های آدم های آرمون به دل در کدام سیاه چاله بلعیده شده اند؟
- رفتی تو فکر؟
- هان؟
- هیچی!
این هم نقطه ای بر بلندا رو به توفشرین که پگاهی رفته منتظر ایستادی تا پیکاب مکوندی از راه برسد و تو بپری بالا رو به اهواز... از 10 تومان پس انداز کرده، 2 تومان را بابت کرایه بدهی، دروازه پیاده بشوی...و پیاده از آن جا بروی تا فلکه ی سه گوش...
گلی جون بگو ببینم:
کجا رهده کُناری
کجا رهده مُناری
بالای سر شهر خفته می ایستیم.
- اما جواب پرسش های مرا نداده ای؟ نگفته ای برا چی و کی می نویسی؟
پیاده می شوم.
پیاده می شود.
هنوز طبیعت بکر پیرامون هفتکل نفسی دارد.
بلندای روبرو را می نگرم: ارتفاعات فولوتین رو به آسماری...
بازوی راستم را مالش می دهد:
- اما جواب پرسش های مرا نداده ای؟ نگفته ای برا چی و کی می نویسی؟
نوای توشمال رعشه بر اندام دشت می اندازد..
نگاهش می کنم. در چشمان معصومش اخگران هزاران ؟ می درخشند:
چرا...؟ برای کی...؟ چطور...؟ با چی...؟ چند ساعت در روز...؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- جوابمو نمی دی؟
- برویم سوار شویم.
می پرم روی نشیمن دانلوپ صندلی...
او هم پشت فرمان می نشیند.
استارت می زند. اما خودرو حرکت نمی کند.
- خیالمو راحت کن... بگو .. بگو... چرا... چگونه...؟؟؟؟
برای که می نویسی؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نوای توشمال قطع می شود.
نگاهش می کنم. از درون آینه اش کسی به زمزمه جان می گیرد:
من برای سایه ام می نویسم...ه.ح.