بازهم...هنوز...3
دوباره هفتکل
اما شهر من
روح بهارانت کو؟
...
بخش سوم داستان ممدو و مرو
فصلی گزینه از رمان نفرین نفت
تقدیم به محمودین: دو عمو زاده ام: سید محمود علی زاده موسوی و سید محمود موسوی( حبیب)...
این یادمان از دیروز هفتکل را که بخشی از رمان نفرین نفت است و می تواند داستان کوتاه مستقلی باشد، به عموزاده ی عزیزم سید محمود علی زاده ی موسوی پیشکش می دارم و پیگیری هایش برای خواندن نوشته هایم... و کمی آن سوتر در کوچه باغی که خانه ی دوست آن جاست، خورزای خوبم آقا حبیب را صدا می زنم...امیدوارم روستای دودمانی اُ لَه روزی آن چنان آباد گردد که شعبه ای از بانگ خوشنام "ملت" را در آن جا افتتاح کند.
آمین.
همسرایی گروه خوانندگان صعنو به اوج می رسد...
کم کم صدای آن ها در محله می پیچد...
صعنو شروع می کند به نواختن " نای نای مجسمه"...
در این آهنگ استوره ای که توشمال ها آن را در پایان عروسی ها می نوازند، زنان و مردان دستمال در دست، ابتدا با ضرباهنگی تند می رقصند و بعد ناگهان با ایست ناگهانی ساز، باید در همان حالتی که هستند، مانند تندیسی بی جان بی حرکت بمانند...
اکنون مردان و زنان که شام را خورده اند، از خانه ها بیرون می آیند و دور تا دور آن ها حلقه می زنند...
ممدو هم چنان لخت، سرش از بخار بیرون آورد و فریاد می زند:
- آهای صعنو! جا ئی سبکسری برو ببین چه به سرِ دا ترگل ورگلِ تِنگ ورِنگت آوردن ئی شُ خوش تک و تینا سر تخت سیمی و لن و واز!
سکوت.
ممدو شروع می کند به پوشیدن لباس های تر و تمیز...
- دستُم بِت نرسه صعنو!
اما نمی داند که بیرونِ بخار و در نزدیکی بمبو، ارکستر صعنو همه را دور خود جمع کرده...
شروع می کند به دهن نواخت:
گلی جون په چه وُوِی...
سی چه ائی جُ نُ وُ وِی
و هنرمندانه سوت زنان موسیقی متن آن را هم اجرا می کند.....
می ایستد و نگاهی به لباس های کثیف می اندازد:
- آخی سبک واویدوم! هنوو خاکه ذغال مینه حلقوم منده...
می آید بیرون تا هوای تازه را به درون بکشد.
طبق عادت سوت زدن را از سر می گیرد. نگاه تیزبینش در تاریکی رو دره تلو در پی مأمورانی می گردد که حتی در خواب هایش هم در پی اش می دوند...
صعنو و گروهش را می بیند، اما هم چنان به لبخند خود را به ندیدن می زند...
صدای خومکار را می شنود که با صدای خفه می گوید:
- معلومه! وختی گلی جون بخونه معلومه امشوچه خبره! تازه، شات و شیت هم راه انداخته!
ممدو راه می افتد رو به سوی خانه اش چسببده به کو، فراز خونه ی آ خداداد اورکی پدر بلو و علی و مراد و حاسل...
فیدل بوی او را که می شنود، تند می جهد به سویش و دم تکان می دهد.
با او خوش و بش می کند:
آفیدل! چه خبر؟ مُ نبیدم افشار و خولی که بی ادبی نکرده ن!
فیدل پوزه به ران ممدو می کشد...
اینجُ نبیدوم... مواظب زن و بچه هام بیدی، ممنونت هستوم تا قیومت......
هم چنان که راه می رود با او هم کلام است.
دم دروازه ی خانه اش، فیدل می ایستد. زوزه ی خفیفی می کشد.
- ایدونوم چی ایگویی آفیدل!
فردا شُ کباب راه ایندازُم سی همه...
انگار فیدل با شنیدن این پیام خوش لبخندی می زند.
سر که بر می گرداند عقب، می بیند دسته ی اپرای صعنو آمده پشت دیوار آ خداد...
...
خومکار که او را گام به گام تعقیب می کند، با دست دایره ای کشید رو به صعنو.
-داره آماده می شه!
کم کم که محله از سر و صدا می افتد.مرول حیاط را جارو زده و آب پاشی کرده...
بچه ها روی تخت سیمی به خواب رفته اند.
ممدو به سوی مادر پیرش می رود و احوالپرسی می کند. خم می شود دست او را ببوسد.
مادر او را بو می کشد.
دا! ئی نصفه شُ صدا فیقک و داریه تنبک ایا.چه خبره مملوم؟
ممدو که دارد از پله ی چوبی پشت بام بالا می رود، سر بر می گرداند:
- گمونوم اِم شُ عروسی گِرِدِن سی دا صعنو!
اما هنوز از آخرین پله پا بر پشت بام تبدار نگذاشته که فیقک صعنو دوباره به صدا در می آید و اشباحی در تاریکی شروع می کنند به دست زدن.
هیکل بلند بالا اما کمی خمیده ی ممدو انگار به ستاره ها رسیده...
سکوت خواب آلودی بر اشکال بریده ی خانه ها ته نشین شده...
ممدو قدم می زند. به لبه ی بام رو به محوطه ی بخار خیره می ایستد.
برای نوازندگان بی صدا دست تکان می دهد.
واکنشی نمی شنود.
بوی میخک همراه با گرمای ماسیده عرق تنی آشنا در سوراخ های بینی اش می دود.
از دور دست، فراسوی دره تَلُو شغال ها زوزه می کشند.
بر می گرد رو به تخت سیمی که بر آن تشک معطری پهن شده...
بوی کاهگل قاطی میخک و ادویه ای ناشناخته می شود.
بر لبه ی تخت هنوز ننشسته که صدا را می شنود:
فیق!
بر می خیزد. به تاریکی زیر پایش می نگرد. سکوت عمیقی گستریده...
پاهایش خسته است.
یادش می آید این روزهای گذشته را دویده و پنهان مانده و خواب راحت نداشته...نگران مرول و بچه ها بوده...
ناچار به سوی تخت بر می گردد که بوی داغ میخک از آن متصاعد است. دم پایی ها را از پا می پراند...
فیق!
بلند می شود و روبه تاریکی دست تکان می دهد به تهدید:
زهر مار و فیق فیق! حسابی ازتون برسوم که در شاهنومه ها حکایتش بکنن!
هفته ی آینده و حکایتی دیگر...
***