اما به که سلام کنم؟ 

     گزینه ی فصلی دیگر از رمان " نفرین نفت"

فریدون

پی آیند هفته ی پیش

 

سکوت سرچشمه اکنون در اختیار هم سرایی بغ ها است.

گله ی گرگ ها که بوی چرب لاش آدمی را به هم دیگر زوزه کشیده اند دیگر جلوتر نمی آیند و قلمروی روشنایی آدمی را به رسمیت می شناسند...

ستاره ها بر فراز سر ها می درخشند و حالا دیگر نقطه های سرخ نیم دایره ای بر فراز سرچشمه زده اند...

کسی چیزی نمی پرسد.

همه می دانند که باید این اتفاق می افتاد و فریدون تاوان کنجکاوی ها و سرکشیدن هایش را می داد...

فلامرز آهی عمیق می کشد: فقط یه دایره علف سُخته...

صعنو جلوتر می رود  و سرش را رو به شعاع روشن بر علف سوخته پایین می آورد...

گل ممد مشتی  علف می کند و می بوید: از اثر تش اگزوز بشقاب پرنده شونه...

- کی یا؟

اَن گلیسی یا...

سی چه؟

بردنش مغز سرش در بیارن ببرن آزمایشگاهشون...

حتم داروم مغزشه در ایارن ایذارنش مینه سر یه اَن گلیسی...

سی چه؟

تا امورات مملکتشون بهتر بچرخه...

و می فهمن تو کله های ما چه خبره...

سی چه؟

- تا اگه نشقه ای مینه سرمون پیدا بده  باطلش کنن...

عامو استولا هم به دایره ی سوخته ی علف نزدیک می شود: بگردین دور و بر شاید اثری از فریدون پیدا کنین...

آ خداد اورکی انگشت اشاره ی کوتاهش را رو به جمع نگران می گیرد: حتم داروم مآمورا  ئی بشقاب پرنده، دفتری مخفی همی دور وبر دارن

سی چه؟

-   سی چه و زهر مار! خب معلومه، از اون سر دنیا که ایاان ایچو حتم داروم دستوراتی میارن میدن به مباشراشون...گزارش ها و عکس هایی را می برن اَن گلیس...

- حالا تکلیف فریدون چی می شه؟

حتم داروم پیدا می ده...

چه وخت؟

بعدِ چن روز...

فلامرز گرز را بالا می برد رو به حمعیت:

ساکت! می خُم  هی جار بزنوم "فریدون"

مظفر  فرمان می دهد: چند نفر بروند پایین تو دره... چند نفر هم برون پشت اون لوله های نفت...من و اوس خومکار و دی کلبلی می رویم هی جار بزنیم داخل همه ی این اشکفت های دور و بر... خبری نشد فردا روز می آییم به گشتن در این حوالی...

صدای استیوفونیک کل مندلی در فضا می پیچد:

پارسال هم پسر زهتابی را بردند بعدِ چند روز آوردنش، گیج و منگ...حالا افتاده گوشه ی خونه شون...گوشه ای کز کرده...مرتب تکرار می کنه: جندِ پریزاده....جندِ پریزاده...

و  هم چنان که جستجوها تا سپیده دم ادامه یافت. فلامرز چند بار  فریدون را صدا زد اما فقط شغال ها جوابش را دادند...

نوک کوه ها شیرگون می شد و همه داشتند دست خالی رو به خانه هایشان باز می گشتند که ناگهان فیروز لیوه دور از ما در تاریکی، ایستاده روی لبه ی پایپ رَک (تکیه گاه لوله) فریاد کشید:

دیدموش!...دیدومش!

همه رو به صدایش چرخیدند.

رمو به آن سو  می دود.

گل ممد انگار از خواب بپرد، می پرسد: فریدون؟

صعنو که خود را به فیروز رسانده، جواب می دهد: خودنویسشه!

- مال کی؟

- فریدون...

- خُدوم دیدومش!

نقطه ها همه هجوم می برند به آن سو.

- یه تیکه مقوا زده به گیره خودنویس... با چنتا علامت و ئی جلمه: بردنم آسمون...خودنویس دست هر کی رسید برسونش دست کاکام...

پس بردنش لندن!

و کم کم آفتاب سر می زند و همه رو به جاروکا راه می افتند.

به دایره ی سوخته نزدیک می شوم.

چند قطره روغن موتور و ذرات باسقام.

 

به سراغ ننه فریدون می روم.

هنوز بیدار است.

پیراهن فریدون را در دست دارد. کتاب هایش را چیده روی فرش دست باف بختیاری کار هنرمندان شهرکردی...

صدای نشستنم را که می شنود،  واگویه اش را ادامه می دهد:

گفتوم دا فریدون بترس! اما او بَتَر  کرد!

از همون شُ که زاییدمش از جرکت چشاش ترسیدوم...درشت و گرد...مِل گرگ زیدوم به گهواره ش، تخته ش... گفتوم آل نیاسراغش...ترسوندمش از اَن گلیسی...گفتوم دا! نرو نژدیکی لوله نفت... نیومد داره... چینووی/ آل/ انگلیسی...

دی احمد و دی کلبلی وارد می شوند. کتاب ها را از نزدیکی او بر می دارند.همه گل از راه که می رسد، پیراهن فریدون را از دستان او بیرون می کشد...

دی کلبلی نفرین می کند:

... ئی چه دستی بید ما را از روستامون کشوند اینجا؟ برده و اجیر! نه بهری ازنفت داریم نه عاقبت به خیری...

- دا فریدون کی ایایی؟

 

و سال ها بعد دیروز است که به سراغ فریدون می روم در لینای پا تُل عاشقی.

زنگ نمی زنم  و نه تقه ای به در.

بی صدا می روم به سراغش.

موهای خاکستر نشسته و چروک سالیان...ااو هم چنان دارد  رمز هایی مشکوک را تکرار می کند و چند بار می پرسد:

UFO?

Flying Saucer?

HF Oil Field?

Fi h, kcnd; ld a,l

دستم را پیش می برم به سلام.

نگاه مشکوکی به من می اندازد.

لبخند می زنم.

نمی خندد. دستم  در فضا می ماند.

می رود رو به پنجره. از لای پرده به بیرون خیره می شود:

- کسی ندیدت؟

- نه.

- جیکاک چی؟

- نبودش.

- نبودش؟!

دوباره خیره می شود

- از کدوم راه اومدی؟

- تل عاشقی!

- اشتباه کردی ماهواره عکساتِ انداختند، بدبخت!

ننه فریدون که خمیده است و عینک زده برایمان شربت می آورد.

می نشیند گوشه ای و به فریدون نهیب می زند: مهمونت می دونی از کجا اومده؟ درست حرف بزن باهاش...بَبَش با َّبَت همکار بیدن در کمپانی نفت...

ننه فریدون بغض می کند. از زیر عینک ته استکانی اشک ها فرو می ریزند.

-دا ما را چه به نفت! سی خودمون زمینی داشتیم و آسمونی...بوی کنگر و باوینه و توله و کلور... کشوندنمون ئی چُ بیگاری نون کُمی!

حالا بو گاز که همه مونِ گیز کرده... بو گریس... بو لوله زنگ زده زیر تش افتو...

فریدون به نزدیک می شود:

دا یواش تر... انگلیس ی ای فهمه... شُ ئیا سراغمون...

...

دوشنبه ی آینده:

شبی برای عروسی: حکایت صعنو و ممدو