ییشخوان صداها بیرون زده از لای سطرها...1
صبا اگر گذري افتدت به کشور دوست
بيار نفحهاي از گيسوي معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوي من آري پيامي از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
براي ديده بياور غباري از در دوست
منِ گدا و تمناي وصل او؟ هيهات!
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چيزي نميخرد ما را
به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست ![]()
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 7:0 توسط هاشم حسینی
|