نفرین نفت!

هفتکل پس از کودتای آمریکایی انگلیسی امرداد 13332

سال های دهه ی 40 شمسی

هفتکل شهری است کوچک در مسیر جاده ی اهواز به ماهشهر/ بهبهان/ آغاجاری- شیراز...

خولی که مأمور گشت سیاسی است و پیوسته- شب و روز، همراه با سرکار افشار محله های مختلف  نفت شهر هفتکل را با موتور زیر نظر دارد، حساسیت عجیبی به محله کارگر نشین ما "جاروکارا" دارد، از بنای شریف و زحمتکش، استاد خومکار  می خواهد به خانه اش برود و باغچه اش را بتون بریزد. تمام سوراخ سنبه ها را بگیرد. اوسا مرا عنوان کمکی با خود به آن جا ببرد...

پس از ورود زنی در خانه ی خولی است که به من پول می دهد بروم برایش ترشی بخرم...

 خولی غیر مستقیم می کوشد اوسا و مرا تطمیع کرده و به نوعی استنطاق ( بازجویی) و به قول سین جیم کند...

 

کاسه ی بلور روی انگشتان کشیده، ناخنهای بلند و مرتب...

- بگیرش...

کلیدی هم در کاسه است و اسکناسی اتو کشیده خشک... رایحه ی مست کننده ای به مشامم می خورد...

-  پسرجون! در را با این باز می کنی. بعدش از بیرون قفلش می کنی. بیرون یک راست میری ترش می خری میاری خونه... میان بر از میان لین های می روی بازار. سعی کن ترشی تازه بخری. برو پیش اون مغازه دار که پاش می لنگه. شهرکردیه گمونم...

 اوسا هم سرش را تکان می دهد.

سطح را که به خوبی ماله می کشد، می رود به سوی شیر آب. حلب خالی روغن را می گذارد زیر شیر آب پر شود. دست و رو را می شوید.

با کف دست ها خاکستر موها را می خواباند عقب.

-اوستا جون سیگار داری؟

اوسا دست پاچه است. از چیزی می ترسد. نگاهم می کند، چشمک می زند که دِ یالا برو بیرون...

- چه فرمایش کردین خانوم؟

گلبرگ گونه های پف کرده و  خمار چشم ها به خنده می شکفد. قاچ های هندوانه ی لب ها و خامه ی دندان ها...

- هوس کردم به اون سیگارت پکی بزنم...

- خانوم سیگار من از این پاچه سگی هاست. زمخته. اما یه پاکت سیگار آمریکایی هم دارم که آقا به ما داد امروز. اما من از اینا نمی کشم.

- وا! من هم از این آشغالا  آمریکایی که می چپونن به ما بدم میاد... مرده ی سیگارهای وطنی خودمونم.

کمان دو انگشت منتظر می ماند.

لبان خندان است.

اوسا دست می برد و پاکت سیگار مچاله ی زر را بیرون می آورد، به ته آن میکوبد. دو نخ بیرون می زند.

-بفرمایید...

بانو نخ سیگاری را بیرون می کشد.

اوسا هم چنان که دست در جیب شلوار می کند تا کبریت را بیرون بیاورد به من نهیب می زند:

-پسر چرا وایسادی؟ مگه نای نای مجسمه زده ن خشکیدی؟

در را باز می کنم و کاسه در دست بیرون می زنم.

صدای کشیده شدن کبریت را می شنوم.

 

ترشی را می خرم و بر می گردم.

کلید در قفل درِ خانه ی خولی می اندازم.

وارد که می شوم اوسا را می بینم که کیسه ی شن و ماسه سیمان را با هم مخلوط کرده...

سر و صورت را صفا داده... از ته مانده ی نمک عرق و گچ در لای شیار ها خبری نیست.

- خریدی؟

بی صدا سر  تکان می دهم. در را از داخل قفل می کنم.

- برو آروم بزن به در اول سلام کن بعد بگو خریدم...

می زنم به در .

بانو می آید دم در. خودش را در چادری پوشانده.کاسه و کلید را به سویش دراز می کنم...با غرور می گویم:

-بفرمایید خانوم خریدم.

کاسه و کلید و اسکناس را پیش می برم...

-وا! اینا چیه؟ این دونه ها چیه به هم چسبیده؟ این که مثه سُنده بچه یبوستیه!

-خانوم اینا ترشی هستن، اینجا بهش می گن ترشی ناردونگ!

-ترشی چی؟

-خانوم ناراحت نشین اینا دانه های انار هستند...باهاشون سوپ خوشمزه ای درست می کنن به نام اُ تُرُشی...

-اینارو! پسرجون! من ترشی می خواستم، یه کوفتی مثه ترشی هفت بیجار، ترشی سیر، لیته... نشنیدی تا حالا؟ مامانت تا حالا ترشی ننداخته؟

دستم را پس می کشم.

-چه گرفتاری شدم تو این شهر تبعیدی...

-خانوم ناراحت نشین... باشه! حالا فهمیدم... شما خودتون را ناراحت نکنین... در چند ثانیه می روم و بر می گردم...

 

حدود ساعت یک است. از گرسنگی بی  حال شده ام.

کلیدی در قفل می چرخد.

در باز می ماند...

خولی وارد می شود. بدون موتور آمده...

سفره ای در بغل دارد که از لای آن بوی کباب کوبیده و سماق و ریحان بیرون می زند...سلام نمی کند. "خسته نباشی" نمی گوید. انگار جایی بوده دعوا کرده... بر می گردد دم در و قابلمه ای را که باید پر از برنج باشد می آورد داخل.

چیزی نمی گوید.

از در هال می رود داخل ساختمان مرموز...

 دوباره می رود بیرون و با یک سطل یخ بر می گردد. بعد کارتنی پر از قوطی های آبجو و سون آپ و فانتا را هن هن کنان می سراند داخل...

از جلوی چشم ما که ناپدید می شود به داخل، اوسا آهسته می گوید:

- خیالش ما نخورده ایم...پسر بچسب به کار... اگه تعارف کرد بگو ما یک ساعت دیگه کار تمومه می ریم خونه خودمون ناهار می خوریم. فهمیدی؟

-ها فهمیدوم.

اما دقایقی بعد خولی می آید بیرون.

- بگیراین زیلو را پهن کن زیر درخت... وختِ ناهاره...

-جناب سروان به خودتون زحمت ندین... یک ساعت دیگه میریم خونه ناهار می خوریم...

- خب این جا ناهار بخورین خونه ی خودتون هم بخورین...

لحن خشکی دارد. اوسا تسلیم می شود.

می پرم و زیلو را از دستش می گیرم...حالا فرصتی به دست آمده که پف سیاه زیر چشم های نخودی خون آلوده و لب های شتری قیطانی تیره اش را ببینم. دندان هایش کرم خورده اند و یک در میان افتاده..در پوست زرد چرم مانند صورتش حالتی از فلاکت و درماندگی را می بینم...

سفره پهن می شود...

ناهار مفصلی است.

کاسه کوچک ترشی بر سفره می درخشد...

حتم دارم بوی عطر دستان خانوم که از بدنه ی کاسه متصاعد می شود بالا سوراخ های بینی اوسا را نوازش می دهد...

اوسا که دست پاچه است با نان لقمه می گیرد: برنج و کباب... یک ضرب آن را فرو می دهد...

 

ناهاررا خورده ایم .

 اوسا لم داده زیر  سایه ی خنک درخت کُنار، با عجله دارد لیوان چای را داغاداغ سر می کشد تا سیگار بعد از ناهارش را آتش بزند. تمام بدنش به عرق نشسته...

بادی که می وزد داغ است. انگار از روی سطح سنگ چدن بخار رد می شود و به صورتمان می خورد...

خولی می آید بیرون. پاجامه پوشیده. هیکلش کوچک شده. طبله ی شکم بیرون زده را دارد می خارد.

اوسا خود را جمع می کند. می نشیند.

-انگار چیزی از کار نمونده...

- نه قربان...کار دیگه ای هم داشته باشید در خدمت حاضریم...

-اوسا!

-بله آقا.

-اوضاع و احوال جاروکارا چطوره؟

-قربان خوبه.

-منظورم اینه که آدم مشکوکی رفت و آمد نداره اون جا؟ مزاحمی، آدم ناراحتی باشه؟

-نه آقا همه به جون اعلیحضرت سلام می رسونن...

-ولی شنیدم بعضی ها تنشون می خاره و این جا اون جا نق می زنن...

- نه آقا، مردم زندگی شون را به خیر و خوبی انجام میدن...

- سینما چی؟ گفته ان بعضی از اهالی جاروکارا موقع سلام شاهنشاهی بلند نمی شن، درسته؟

-آقا راستش را بخواهی ما اصلن سینما نمی ریم...

-عجب! عجب! آهای پسر!

-بله آقا؟

-تو که تیمی سینما میری، چی؟

-آقا به خدا ما تیمی سینما نمی ریم...

- عکس ت را نشونت دادم چی؟! داری داستان فیلم وست ساید را برا بچه ها تعریف می کنی چی؟

- آقا... ما... نه...

-پسر جان، یادت باشه بچه مسلمون باید راستگو باشه...گفته ن دارو دسته راه انداختین می روید دره تَلو و سرچشمه تو کوها... حتی به چاه های نفت و یونیت ها نزدیک شدین... درست می گم؟

-آهای سرهنگ!

در هال باز می شود. سپیدی گشاده ی چهره و شانه های برهنه ی بانو می درخشد.. چشمان اوسا برق می زند. نفس راحتی می کشم که از حملات خولی پناهی پیدا کرده ایم.

-چیه؟

- بیا این پارچ شربت را ببر برا ئی فلک زده ها!

خولی مطیع می رود و پارچ را می گیرد. اوسا متفکرانه سیگار دیگر می گیراند.

- اینقدر به مردم گیر نده آقا!

- چیزی نیست خانوم داریم اختلاط می کنیم...

-آدم نمیاد با کارگر خونه ش که رو سفره ش نشسته بگو مگو کنه... سین جیمشون کنه... فهمیدی آقا؟

خولی نگاه غضبناکی به او می اندازد. بی اختیار گردنش را می خارد. می رود به سوی درِ حیاط.

باد داغی می وزد.

اوسا علامت می دهد به او نزدیک شوم. آهسته می پرسد:

- خانوم بِهِش چی گفت؟

هم چنان که مراقب خولی هستم نشنود، می گویم:

-به آقا نهیب زد که سین جیمشون نکن.

بر می گردد به سوی ما.

- اوستا می خوام برات کار پیدا کنم ثابت. می فهمی چی می گم؟

- نه!

نگاه اوسا مردد  است. ایستاده زیر آفتاب پسین داغ خرداد هفتکل، ناراحت است. کلافه و عصبی به کونه ی سیگار  پک می زند که دارد انگشتان زرد و چرو کیده اش را می سوزاند...

خولی نگاهی به درِ  بسته ی هال می اندازد. خیالش راحت می شود که بانو رفته بخوابد.

به اوسا نزدیک می شود.

-دیشب کیا بوده ن اون دو نفر خونه ی سید آبادانی، بازنشسته ی بیمارستان شرکت نفت آبادان؟

-دیشب؟ دو نفر... کی؟

-همون که قد بلندش به قول خودتون بِنده... و یه آدم متوسط القامه ی چاقالو؟

-قربان یادم نمیاد...

- مصبتُ شکر! بابا جون خودت رفتی پیششون چایی خوردی...

-آهان یادم اومد... اره... میدونی چیه سرکار؟ همسایه بوده ن... یکی شون، حتم دام گل ممد بود، معروف به مَمَدو...

-اون یکی چی؟

-فکر کنم دایی مادر بچه های سید باشه...

-پسر جان!

-بله آقا؟

-اون خیکی کی بود پیش بابات دیشب؟

-آقا ما بیرون بودیم وختی هم اومدیم یه راست رفتیم بالا، با ننه جون شام خوردیم رو پشت بوم...

-یعنی ندیدی کی بغل تخت بابات نشسته باهاش داشت رادیو گوش می کرد و تفسیر خبر می داد؟

-نه آقا ما مستقیم از پله ها... از راه حیاط رفتیم رو پشت بوم...

-باشه... خیلی خوبه...

رفت به سوی در هال، آن را باز کرد و دیگر تا ساعت چهار که کار ما تمام شد و اوسا مشت مشت سیمان پاشاند بر سطح باغچه ی کانکریت شده بیرون نیامد...

 

از خانه ی خولی که بیرون می زنیم، شهر تمامی در سایه ی خنک پسینگاهی فرو رفته...خورجین بنایی روی کولم سبک است...اوقات اوسا تلخه...

به فلکه ی ششم بهمن می ر سیم. اوسا می رود به سوی میوه فروشی رمیار.

بی حرف چند پاکت میوه می خرد.

وارد راسته ی اصلی بازار نمی شود.

راه را کج می کند رو به خانه.

از جلوی کافه مریم رد می شویم. بانو مریم با ظاهر تر و تمیز و  تُرنه ی طلایی، نشسته بر روی تخت قالی پوش، ملکه ای زیبا را می نمایاند که با فراغ بال قلیان می کشد. موزول و اسد هم روی صندلی نشسته اند دارند چای می نوشند.

-اوسا چه خبر؟ شنیدم با  از ما بهترون می پری؟

اوسا لبخند دردناکی می زند.

رخ با عینک ته استکانی، از گاراژ بیرون می زند و اوسا را خطاب قرار می دهد:

-خومکار خان! شنیدم مامان خوشگلتُ را می خوای شُوَر بدی! کی از ما بهتر؟!

اوسا دهنش باز می شود به خنده و مثل همیشه ترکش حاضر جوابی اش عمل می کند:

-گُندین و نه گُندین سَر گُدار دیاره!

-نداشتیم!

-حالا داشته باش پیا قهفرخی!

دست می برد در خورجین دو تا پولکی در می آورد. یکی را به من می دهد و یکی را در دهنش می گذارد و فوری شروع می کند به خروچ خروچ...

به مقابل حمام عمومی شرک ساز می رسیم. می ایستد. دور و بر می پاید. کشتی شعله ور آفتاب بر سر کوه هفتا کل ایستاده، سرخ و نارنجی.

-اوسا می خوای بری حموم؟

جواب نمی دهد. به زیر درخت سه پستون می رود. سراپا مواظب است.

شامگاه هفتکل شروع شده...

بر می گردد، نگاهم می کند:

-یعنی حرامزاده داشت از ما حرف می کشید؟

با خودش واگویه دارد. منتظر جواب نمی ماند. دوباره دست در خورجین می برد...

نفس نفس می زند. لبانش خشک است و نفسش بوی توتون می دهد.

-چی گفت زنه؟

-گفت سین جیمشون نکن...

پاکت دست نخورده ی سیگار وینستون را بیرون می کشد. آن را  پرت می کند روی پشکل بزغاله های ننه صفر.

هیچ کس در این حوالی نیست.

هم چنان تکرار می کند.

-سیم چین....یعنی می خواست با سیمش ما را بچینه!

نگاهی به پاکت شیک سیگار می اندازد زیر پا.

پوتین را بر آن می ساید و زیر پا با خشم له ش می کند، قاطی پشکل و بُتُل(سرگین غلتان) سرگردان... 

فصلی دیگر تا دوشنبه ی آینده...