خوانشسرا، روزنامه ای هر روز در چند شماره/2
داستان پایان هفته
A Short Story: Hitchburger, by Hashem Hossaini
hh2kh@hotmail.com
هیچ برگر
مادرم زیر باران پر گل و لای این وخت سرمای استخون سوز اهواز گشت و گشت تا آخر سر اونو پیداش کرد. اول قلبش گرومب گرومب می زد. بعد نشست لبه ی پیاده رو تا نازی نی نی را شیر بدهد. سینه را بنا به وظیفه ی مادری در دهن منتظر نازی نی نی چپاند. دور و بر را از یاد برد و تمام وجودش چشم ماند رو به اغذیه فروشی که پشت آن دو کوچه مغازه های قدیمی بودند، انبارهای احتکار حاج منصف و کارگاه پولکی، خیاطی آلامد و صحافی و چند دکان همیشه بسته و خانه ای رمبیده...
از آن ها پرسیده بود و رد او را گرفته بود تا آمده بود و رسیده بود این روبه رو...
خودشه! همه چیز را زیر نظر دارد. عزیزم! هنوز چاق مونده مثل همیشه با کله ی از ته تراشیده و گونه های کک و مک و لب های گوشتالود...
پس همان جا نشست و نگاه کرد با لذت.
پسرش قد کوتاهی داشت و دست هایی کوچولو...
چه دردی کشیدم اون شب زایمان!
هم چنان نگاه می کرد با لذت.
پسرک با آن که خسته شده، اما فرز می رود و سریع با سینی می آید. پارچه ی نمدار را بر سطح میز اشغال نشده می کشد.
- بیا ببر...
خیز بر می دارد رو به پیشخوان. همبرگر کاغذ پیچ را که بخار چرب از آن بیرون می زند، می برد رو به میز دخترک لاغر که با چشم های منتظر به خیابان خیس خیره شده...
- نوشابه نمی خواهید؟
در نمای کدر دیوار شیشه ای ، مردی کودک به بغل رد می شود. موتور سواری بوق می زند. بعد هاشورهای باران فضای نمای مات را پر می کند...
مردی 40 ساله وارد می شود. شانه های اورکت اش خیس است.
- چی میل دارید؟
- همبرگر مخصوص... بعدش پیتزای پپرونی...
- نوشابه؟
- حالا یه سه اسبی برام بیار... گلوم خشکه...
دستی را که آزاد است بر کله می کشد. پارچه را روی پیشخوان می گذارد. صدای قیژ قیز بالابر را می شنود و نگاهی به عقربه ی بی رمق ساعت دیواری می اندازد.
- پسر!
- بله اقا؟
- سه اسبی چی شد؟
- داره میاد، آقا...
از دریچه ی پشت سر صاحب خوراک سرا، امواج کارون ارده ای شده و کمان پل پیداست.
پرنده های مهاجر دوباره آمده اند، نقطه های پهن برف، نشسته بر تاق بلند پل.
از فریزر ویترینی قوطی دلستر را در می آورد، می برد روی میز مرد 40 ساله که شانه های اورکت اش خیس است و با گشنگی زل زده به انگشتانی که قوطی را بر سبد جلوی او می گذارد...
- آهای پسر!
- بله خانوم؟
- نوشابه و سُس من چی شد؟
- چشم، همین حالا...
زن ی که در بازار عبدالحمید بساط پهن می کند، و بر چانه ی بر آمده ی سپیدش دانه های سبز می درخشد، هراسان و خیس، در ردای بلند مشکی، با گونی زیرپوش های زنانه بر دوش می آید در نمای کدر دیوار شیشه ای تا با شتاب بدود، آه بکشد، "خالد" را صدا بزند و بعد در سیاه چاله ی پنهان بماند...
دوباره هاشورهای باران فضای نمای مات را پر می کند...
مرد 40 ساله برش کلفت نان خمیر پیتزا را در دهن هل می دهد و دستی به ورم شکم می کشد...
همه مشغول خوردن اند و صاحب کار رفته در اتاق اش بالا تا به پسرش در آن سوی آب ها و کوه ها، دورِ دور که حالا یخبندان است تلفن بزند و مثل یک شنبه ی گذشته بپرسد:
- بابا! اتاق ات گرمه؟
و او نزدیک دیواره ی شیشه که می ایستد، پشت خطوط منظم باران، پیاده رو را می بیند و نازی نی نی که قطرات شیر بر لبان اش مانده و او را می پاید، بی زبان، اما سراسیمه پاها را تکان می دهد. صورت ها پیدا نیسند. اما برق چشم ها می درخشند.
بدنش مور مور می شود.
نگاهی به میزها می اندازد.
همه مشغول خوردن اند و صاحب کار رفته در اتاق اش بالا تا به پسرش در آن سوی آب ها و کوه ها، دورِ دور که حالا یخبندان است تلفن بزند و مثل یک شنبه ی گذشته بپرسد:
- ... از همین حالا بلیط اُپن بگیر... هیچی نمی خواد برا ما بخری...مشکل برق و گاز و اینا که نداری؟
و او با پیشانی داغ و کف دست ها می رود بیرون در قاب در نمای شفاف دیوار شیشه ای...
از عرض خیابان بارانی رد می شود.
- مامان... چرا اومدی؟ مگه من بچه م؟ نازی جون... بیا بغل داداش...
مادر که غافلگیر شده، باسینه ی بیرون زده و متورم سر پا می ایستد.
نازی نی نی بال بال می زند برای آغوش او.
- گشنه هستی مامان؟
- نه.
- گشنه ای، می دونم.
- کجا می بری ئی طفل معصوم را زیر بارون؟
می دود و چه زود بر می گردد با سینی همبر گر و کالباس و پیتزا و دلستر لیمویی...
- مامان! نازی از این لیمویی خیلی دوس داره! بهش دادم...
و هوا که تاریک شد و به مادر پول داد، نازی نی نی خواب بود.
تا ایستگاه اتوبوس همراهی اشان کرد. رفت داخل و چند بار نازی نی نی را بوسید و بعد پایین آمد و دست تکان داد. مادر که داشت شیشه ی پنجره را یک ور می کشید، نازی نی نی بیدار شد و لبخند زد.
دست تکان داد.
اگزوز اتوبوس خر و خر کرد و ابر غلیظ دود را داد بیرون.
تکانی خورد و آرم از جا کنده شد.
- نیگا!
- هان؟
- بگم کجا کار می کنی؟
- چی؟
- اسم غذاخوریه چیه؟
دوید تا رسید به زیر پنجره. غرش موتور اتوبوس را می شنید. نازی نی نی را نمی دید.
- پسرم! صدامُ می شنفی؟
- آره...
- بگم کجا کار می کنی؟ اسم غذاخوریه چیه؟
- هیچ برگر...
اهواز، برومی
27/11/90