یک داستان کوتاه

حمام

          صداي فرياد را من وقتي شنيدم که سر و صورتم را صابون زده بودم وچشم‌هايم بسته بود. اما فوراً چشم‌هايم را باز کردم و ديدم که يک نفر روي کف سيماني حمام افتاده است و دارد دست و پا مي‌زند و جيغ مي‌کشد.

          صابون چشم‌هايم را سوزاند. چشم‌ها را دوباره بستم و سرم را زير دوش گرفتم، و بعد چشم‌هايم را باز کردم.

          دکتر کياني بود که لحظة پيش کنار من ايستاده بود و داشت خودش را مي‌شست. حالا چند نفر از زنداني‌ها دورش ريخته بودند و مي‌خواستند دست و پايش را بگيرند. کياني درشت و سنگين بود و دست و پاي ستبري داشت، و چون تنش صابوني و لغزنده بود، زنداني‌ها نمي‌توانستند بگيرندش، و او لاي دست و پايشان مي‌غلتيد و سرش را مثل پتک به کف حمام مي‌کوبيد، و کف حمام که گويا زيرش خالي بود صداي طبل مانندي مي‌داد. زنداني‌هاي لخت، دورش گره خورده بودند. همة تن‌ها سفيد و بيخون بود، غير از تن خود کياني که رنگ گندمي داشت و لاي دست و پاهاي ديگر ديده مي‌شد.

          لحظة بعد مرکز گره از تکان افتاد. چند نفر از زنداني‌ها جدا شدند. و باقي‌شان لاشة خيس و صابوني را آهسته بلند کردند و به طرف در گرم خانه بردند. من از لاي تنهاي برهنه يک لحظه صورت او را ديدم، و ديدم که رنگش سفيد شده و بيني‌اش تيغ کشيده است. زنداني‌هاي برهنه او را از پا از در گرم‌خانه بيرون بردند.

          حالا گرداگرد گرم‌خانه دوش‌ها همين‌طور باز بود و آدم‌هاي برهنة خيس کنار دوش‌ها سرجاي خود خشک‌شان زده بود، و يک گل درشت آفتاب از دريچة سقفي وسط گرم‌خانه مي‌تابيد. بعد که من صداي ريزش آب دوش‌ها را شنيدم به نظرم آمد که لحظه‌هاي پيش از آن را در سکوت مطلق رويايي گذرانده بودم. شايد کف صابون گوش‌ام را گرفته بود.

          ما چهل و چند نفر مي‌شديم و بازداشتگاه‌مان پشت پاسدارخانة لشکر بود. اتاق بازداشتگاه دو پنجرة بزرگ رو به ميدان مشق داشت. پشت پنجره‌ها توري ميلة آهني کشيده بودند و هميشه يک سرباز تفنگ به دوش زير پنجره‌ها کشيک مي‌داد.

          منظرة ميدان مشق، که آن طرفش انبوه کاخ و چنار و زبان گنجشک پشت هم صف کشيده بودند از پشت توري مثل تابلو نقاشي بود، مگر وقتي که بهداري‌ها از آن‌جا مي‌گذشتند و همة ما براي تماشاي آن‌ها پشت پنجره جمع مي‌شديم و مسخره‌شان مي‌کرديم.

          و بهداري‌ها هم‌زنداني‌هاي ناخوش و ناجور بودند که در بهداري، دويست سيصد متري پاسدارخانه، نگهشان مي‌داشتند، و چون ساختمان بهداري مستراح و دستشويي نداشت، روزي دوبار سربازها آن‌ها را سينه مي‌کردند و از ميدان مشق مي‌گذراندند و مي‌آوردنشان به زندان ما تا از دستشويي و مستراح ما استفاده کنند و برگردند.

          صف بهداري‌ها مثل يک جوخة شکست خورده بود. يکي‌شان ابراهيمي گردن شکسته بود، که من نمي‌دانستم چرا به او مي‌گفتيم «گردن شکسته» چون گردنش درست بود و فقط بازوهايش شکسته بود و قفسة سينه و دست‌هاش را تا آرنج گچ گرفته بودند و مثل مترسک دست‌هايش باز بود و بايستي يک نفر ليوان آب جلو دهانش بگيرد و تو مستراح دکمة شلوارش را برايش باز کند. يکي ديگرشان حسين کرماني بود، که باز من نمي‌دانستم اسمش کرماني است يا چون کرماني است به او مي‌گوييم کرماني. حسين کرماني نمي‌توانست بايستد. اما غير از اين عيبي نداشت و اگر دو نفر زير بغلش را مي‌گرفتند که نيفتد. خودش مي‌توانست راه برود، و خنده و شوخي هم مي‌کرد. يکي ديگرشان آدمي بود که اسمش را نمي‌دانستم. هميشه دولادولا راه مي‌رفت، چون که نمي‌دانم با تيغ يا شيشه شکسته خواسته بود شکم خودش را پاره کند و بعد که شکمش را دوخته بودند پوست شکمش گويا طوري کشيده شده بود که نمي‌توانست راست بايستد. يکي‌شان هم حبيب بود که هيچ عيب و علتي نداشت. اما با قد بلندش عبا روي دوش مي‌انداخت و يک پيپ  دسته خميده به لب مي‌گذاشت و به همه چيز و همه کس شتروار آهسته سرتکان مي‌داد. يکي‌شان هم دکتر کياني بود که چون حالش بد بود بيرون نمي‌آوردنش و زيرش لگن مي‌گذاشتند.

          من خود دکتر کياني را نديده بودم. اما چند هفته بود که ملاقاتي‌هايش را عصر دوشنبه مي‌ديدم که مي‌آمدند و او را نديده برمي‌گشتند. يکي از ملاقاتي‌ها يک پيرزن خميدة عينکي بود که تا غروب در اتاق ملاقات مي‌نشست و هرازچندي دستش را روي زانوش مي‌زد و مي‌گفت «کجا آوردنت، مادر؟» ولي از چند روز قبل از آن روز بهداري‌ها گفته بودند که اين دفعه خيال دارند دکتر کياني را به حمام بياورند.

          حمام دوراز پاسدارخانه بود. صبح دوشنبه که مي‌خواستند ما را ببرند يک جوخه سرباز با تفنگ و سرنيزه جلو در پاسدارخانه حلقه مي‌زدند و ما باروبنديل‌مان را برمي‌داشتيم و به ميان حلقة سربازها مي‌رفتيم. اين بار سربازها ما را سينه مي‌کردند و از ميدان مشق مي‌گذراندند و جلو بهداري نگهمان مي‌داشتند تا بهداري‌ها هم بيايند. بعد همه به طرف حمام راه مي‌افتاديم.

          درراه تا مي‌توانستيم آهسته مي‌رفتيم تا بيش‌تر درهواي آزاد نفس کشيده باشيم. توي راه آدم‌هاي آزاد را از دور مي‌ديديم که براي خودشان اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رفتند. از ديدن آدم‌هاي آزاد، هواي محو و مبهم آزادي در دل‌مان زنده مي‌شد و دل‌مان قدري مي‌گرفت. اما تماشاي افق گستردة دنياي بيرون زندان و نفس کشيدن درهواي صاف و سرد ما را مست مي‌کرد و گاهي آن‌قدر ياوه مي‌گفتيم و مي‌خنديديم که سربازها به ما تشر مي‌زدند.

          آن روز هم جلو بهداري ايستاديم تا بهداري‌ها بيايند. اول از همة دکتر کياني بيرون آمد. جوان و ميانه بالا و چهارشانه و گندم‌گون بود. قيافة ورزشکارها را داشت. هيچ به نظر ناخوش نمي‌آمد. همين‌که از در بيرون آمد خنديد و يک دستش را با پنجة باز براي ما تکان داد. با دست ديگرش بقچة لباس‌هايش را زير بغل گرفته بود. جلو که آمد و قاطي ما شد چند نفر از ما که مي‌شناختنش با او روبوسي کردند. او با همه سلام عليک و احوال‌پرسي کرد.

          بعد همه راه افتاديم و ميدان مشق را پشت سرگذاشتيم و وارد زمين‌هاي سنگلاخي شديم که دو طرفش سيم‌خاردار کشيده بودند. پشت سيم، تانک‌هاي سياه زيتوني صف کشيده بودند. در ساية تانک‌ها برفي که دو روز پيش باريده بود، هنوز بود. آفتاب ضعيفي مي‌تابيد. به حمام که رسيديم ديديم در بسته است و ما را پشت در بسته نگاه داشتند.

          ما مي‌دانستيم که چرا ما را پشت در نگه مي‌دارند. ما هفتة پيش پول گروهبان حمامي را نداده بوديم و اين هفته هم خيال داشتيم ندهيم.

          از پول ملاقاتي‌هامان هر هفته نفري سه چهار تومان به هر کدام ما مي‌رسيد، و همه را اکبر نگه مي‌داشت، و گروهبان حمامي از ما نفري يک تومان پول حمام مي‌گرفت. يک روز پيش خودمان فکر کرديم که چون زنداني هستيم نبايد پول حمام بدهيم و تصميم گرفتيم که ديگر پول ندهيم.

          ولي آن روز از کار خودمان پشيمان شديم. چون که هوا خيلي سرد بود، و ما هر چه روي پاي خودمان ميان حلقة سربازها جست‌وخيز کرديم، گرم نشديم. آفتاب کم‌رنگي هم که روي ما مي‌تابيد زير ابر رفت. سربازها هم سردشان بود و رنگ‌شان رفته‌رفته کبود مي‌شد و از نوک بيني بعضي‌شان يک قطرة زلال آب آويزان بود.

          کياني حالش بد شد. دو نفر از زنداني‌ها بقچه‌شان را زمين گذاشتند و کياني را روي بقچه‌ها نشاندند. بقچة خودش زير بغلش بود. انگار يادش نبود. بچه‌ها به اکبر گفتند که بهتر است پول حمام را بدهد.

          وقتي که در حمام را باز کردند دست و پاي ما کرخت شده بود. وقتي که داخل رخت کن شديم شيشة عينک من تار شد، و من عينکم را برداشتم تا جلو پايم را ببينم. گل و گوش‌مان که يخ بود در هواي ولرم رخت کن به مورمور افتاد.

          بعد لخت شديم و به گرم‌خانه رفتيم. و من همين که سروصورتم را صابون زدم صداي فرياد را شنيدم و چشم‌هايم را باز کردم.

          بعد از آن‌همه وارفته بودند. بعد تندتند خودشان را زير دوش آب کشيدند و به‌دو از گرم‌خانه بيرون رفتند. من هم دستمال‌ها و زير پوش‌هام را که روي سکوي سيماني جلوم خيس کرده بودم، نشسته آب کشيدم و با تن خيس به رخت‌کن رفتم. از گرم‌خانه که بيرون آمدم هواي رخت کن يخ بود و به تن آدم شلاق مي‌زد، و زمينش هم زير پا سرد و سفت بود.

          روي سکوها بوريا پهن بود، و بيرون که آمدم ديدم دکتر کياني را روي يکي از پورياها دراز کرده‌اند و يک لنگ رويش انداخته‌اند. چند نفر از زنداني‌ها هنوز لخت بالاي سرش ايستاده بودند. کياني رنگش سفيد و شفاف شده بود و پره‌هاي بيني‌اش باز و چشم‌هايش بسته بود. سينه‌اش بالا و پايين مي‌رفت. انگشت‌هاي کلفت پاهايش از زير لنگ بيرون زده بود.

          وقتي که لباسمان را مي‌پوشيديم من توي پاکت سيگارم يک سيگار پيدا کردم. اکبر که پهلوي من لباس مي‌پوشيد نصف سيگار را از من گرفت. اکبر سيگار نمي‌کشيد. وقتي که نصف سيگار لهيده را به لب گذاشت ديدم که هرچه خون بود از لب‌هاش رفته بود و لب‌هاش سفيد شده بود. وقتي که خودم خواستم سيگار را از لبم بردارم ديدم که دستم مي‌لرزد. به دست اکبر نگاه کردم، به نظرم آمد که دستش نمي‌لرزد. سقف حمام طاق ضربي بود و ميان ستون‌ها تير چوبي افقي کار گذاشته بودند، و وسط رخت‌کن يک حوض خالي بود. حمام مثل مسجد خالي بود. سينة کياني همين طور بالا و پايين مي‌رفت.

بعد گروهبان حمامي از بيرون وارد شد و صدا زد:

«زودتر بيا بيرون!»

من و اکبر لباس‌هامان را خيلي آهسته مي‌پوشيديم، براي اين که آخر سر بدانيم که تکليف کياني چه مي‌شود. گروهبان دوربينه گشت و همه را بيرون کرد و به ما گفت:«بجنبين!»

اکبر گفت:«سرکار ما پهلوي مريض مي‌مانيم.»

گروهبان گفت:«لازم نيست. فرموده‌ن باشه. بقيه برن.»

من گفتم:«ممکنه بازهم حالش به هم بخوره.»

گروهبان گفت:«جون آبجيش، خودش مي‌دونه از اين شوخي‌ها نداريم.»

آخرين نفري که از رخت‌کن بيرون رفت ابراهيمي گردن شکسته بود. که چون از رو نمي‌توانست از در بيرون برود چرخيد و از پهلو بيرون رفت.

          بعد گروهبان ما را هم بيرون کرد. من دم در چرخيدم و فضاي نيمه تاريک رخت‌کن را نگاه کردم. دکتر کياني تنها و بي‌کس زير لنگ دو نم روي بورياي خشک خوابيده بود و رنگش سفيد مهتابي بود. روي حاشية بينه، کنار بورياها جاي پاهاي خيس باقي مانده بود. گچ بند کشي طاق‌هاي حمام به طرز عجيبي به نظرم تازه و سفيد آمد.

          بيرون، آسمان گرفته و هوا تيره و زمين يخ بسته بود. وقتي که راه افتاديم ديگر نمي‌خواستيم خيلي آهسته برويم. زنداني‌ها ديگر حرف نمي‌زدند. رنگ‌شان پريده بود و ريش يک هفته‌شان روي رنگ پريده‌شان سياه مي‌زد.

          در راه هيچ حرف نزديم. توري من که زيرپوش‌هاي خيس توش بود از رفتنه خيلي سنگين‌تر بود. فکر کردم که ملاقاتي‌هاي دکتر کياني که امروز قرار بود ملاقات کنند باز هم نوميد برمي‌گردند.

          وقتي که به سنگلاخ قبل از ميدان رسيديم ناگهان ابراهيمي گردن شکسته گفت:«اه. بچه‌ها اين حيوون را از زمين بردارين ببينيم چيه.» حبيب خم شد و چيزي را از زمين برداشت و جلو صورت ابراهيمي گردن شکسته گرفت. يک پرندة کوچک مرده بود. تازه هم مرده بود، چون که پرهاش مرتب و پاکيزه و براق بود. من هرگز همچو پرنده‌اي نديده بودم. رفتم جلو نگاه کردم. دهن بسته‌اش گشاد بود و يک قيطان زرد دورش کشيده بود و پرش سياه و دمش دراز بود. پنجه‌هاي لاغرش را جمع کرده بود.

يکي گفت:«ساره.»

يکي گفت:«نه، پرستوس.»

«خوب مي‌بيني که مرده.»

«خوب تازه مرده.»

«خوب از سرما مرده ديگه.»

مرگ در چهرة پرنده هيچ وحشتي برجا نگذاشته بود. از هرچه مرده بود، خيلي راحت و آرام مرده بود. حبيب پرندة مرده را چند قدم ديگر در دستش نگه داشت و بعد آهسته خم شد و آن را زمين گذاشت. ما از پرنده گذشتيم. گروهباني که پشت سر ما مي‌آمد پرنده را برداشت و با نگاه بدگماني آن را برانداز کرد. بعد دور سرش چرخاندش و به پشت سيم‌هاي خاردار، روي تانک‌هاي سياه پرتش کرد. ابراهيمي گردن شکسته گفت:«بچه‌ها اين دفعه پول حمام داديم؟»

اکبر گفت:«نه.»

نجف دريابندري