خوانشسرا، روزنامه ای هر روز در چند شماره/3
گفت و گویی بر خطوط حامل مرگ
برای بیداری زندگان
در سالگرد زلزله بم، با او ملاقات كردم. 15-10 قدم جلوتر از ورودي بهشت زهراي بم نشسته بود، قرآن ميخواند و دفترچهاي با نام های خطخورده و خط نخورده دستش بود كه گاهي به آن نگاهي ميانداخت. جلوتر كه رفتم دفترچه را پنهان كرد، مثل بغضش.
صديقه كوهساري، غسال بهشت زهراي بم است اما هيچكدام از رفتگان زلزله بم را نشسته و فقط آن ها را در كانالهاي عميقي كه در سر تا سر قبرستان حفر شده بودند به خاك سپرده است.
او از 30 سالگي بيوه شده، حدود 20 سال است با وجود داشتن مهارت بهياري و ماشيننويسي، غسال است. پنج بچه يتيم را بزرگ كرده و براي زندگي كردن، آنقدر مرده شسته كه ديگر حسابش دستش نيست.
همين حالا كه گفتوگو را ميخوانيد، چند روزي است صاحبخانه، او و بچههايش را از خانه بيرون كرده است و آن ها كانكسي را با اجاره بهاي ماهانه 40 هزار تومان اجاره كردهاند.
خاطرههاي صديقه از بم، پر از تلهاي آوار است و تنهاي متلاشي و چهرههاي خاك گرفتهاي كه چشمهايشان از درد و وحشت، بازماندهاند و بدي ماجرا اين است كه او هيچكدام اين خاطرات را حتي يك لحظه فراموش نميكند.
خاطراتي پر از تل هاي آوار
جام جم آنلاين: صديقه كوهساري ، غسال بهشت زهراي بم است اما هيچكدام از رفتگان زلزله بم را نشسته و فقط آن ها را در كانالهاي عميقي كه در سر تا سر قبرستان حفر شده بودند به خاك سپرده است.
آن دفترچه كه وقتي آمدم، زير قرآن گذاشتيدش چه بود؟
براي رفتگان زلزله پنجم دي قرآن ميخواندم. ختم قرآن داشتم. ببين پر از اسم است! اينها اسم اعضاي خانوادهها هستند. هر خانوادهاي كه قرآنش تمام ميشود روي اسمهايش خط ميكشم.
نامها را از كجا آوردهايد؟
بستگان اموات سفارش دادهاند.
هميشه اينقدر سرتان شلوغ است؟
هر شب جمعه ميآيند، يادي ميكنند. بيشترشان بستگان رفتههاي زلزله هستند. اينجا هميشه شلوغ است. داغ بميها، هميشه تازه است دخترم. فراموش نميشود.
امروز چند تا سفارش گرفتيد؟
45 خانوار. بعضي از خانوادهها 15-14 نفري بودند.
چه سورههايي برايشان ميخوانيد؟
معمولا الرحمن و ياسين.... هرچه خودشان بخواهند.
پول هم ميگيريد؟
اگر خودشان دوست داشته باشند چيزي ميدهند.
اگر كسي پولي نداشته باشد، اما بخواهد براي بستگانش قرآن بخوانيد. قبول ميكنيد؟
حتما ميخوانم. من هميشه برايشان قرآن ميخوانم. از همان اوايل كه زلزله آمد. قبل از آن فقط ميت غسل ميدادم، اما وقتي زلزله شد، ديدم ديگر كمتر كسي مانده كه برايشان قرآن بخواند؛ من خواندم. از همان موقع شروع كردم.
براي من خيلي جالب است كه شما با وجود داشتن مهارت تايپ و بهياري، غسال شدهايد!
كار ديگري پيدا نكردم. در مضيقه مالي بودم. بيوه بودم و بايد بچههايم را بزرگ ميكردم. اوايل سال 71، يك روحاني در كلاس قرآن به من گفت «غسال شو، اين كار ثواب هم دارد.» پیش از من خانم بيسوادي اين كار را ميكرد. آن آقا گفت اين خانم چون سواد ندارد ، نميتواند.
مگر براي غسال شدن هم بايد سواد داشت؟
بله. براي شستن ميت، اول بايد آب سدر، بعد آب كافور ريخت، بعد هم آب خالص كه آب آخرت است. آن وقت بايد بالاي سرش قرآن خواند. بايد سواد داشته باشي كه بتواني ذكر بگويي و قرآن بخواني مثلا انا انزلناه يا چهار قل. غسالي زحمت دارد دخترم. من براي اين كار گزينش شدم.
اين بوي سدر و كافور شما را اذيت نميكند؟
بويش ميماند. من هر روز ميروم حمام. غسل مس ميت ميكنم. لباسهايم را عوض ميكنم.
شما از مردهها نميترسيد؟
روزهاي اول ميترسيدم. آن اوايل كه كارم را شروع كردم يكبار بعد از شستن يك مرده تا 3 روز، دائم از حال ميرفتم.
چرا؟ مگر آن مرده چه طوري بود؟
تصادفي بود. يك خانواده توي سيزده بدر، تصادف كرده بودند. تصادف فجيعي بود. بدن مادر خانواده در تصادف، له شده بود. من بايد ميشستمش. شستم اما پس از آن، تا سه روز از حال ميرفتم. با كمك همان خانم بيسواد اين كار را كردم. كارمان، كار سختي است مثلا شستن سوختهها خيلي سخت است. بدنشان مثل مجسمه ميشود. خيلي تغيير ميكند. بعضي وقتها اگر قابل شستشو نباشند بايد تيممشان بدهيم.
امروز چند نفر را شستيد؟
يك نفر بيشتر نداشتم. يك خانم تقريبا 50 و خردهاي ساله بود.
چهره كساني را كه ميشوييد به ياد ميآوريد؟
بله كاملا يادم ميماند، حتي يادم ميآيد كه چطور فوت كردهاند يا چهكاره بودهاند. مثلا يك حاجيه خانم يادم ميآيد از تهران شما بود، سادات بود، تصادف كرده بود، وقتي آوردندش هيچكس جز دامادش همراهش نبود، وقتي غسلش دادم ديدم نوري روي صورتش افتاد. اين تصوير را هيچوقت فراموش نميكنم يا مثلا يك بار حاجيه خانم ديگري را براي شستن آورده بودند كه يكهو چشمهايش را باز كرد. فهميدم فوت نكرده، سكته كرده بود. نگفتم كجاست، فكر كردم شايد شوكه شود، فقط به بچههايش گفتم «بياييد! مادرتان زنده است.» همان موقع او را بردند بيمارستان اما متاسفانه دو سه روز بعد فوت كرد.
كسي از رفتگان زلزله بم را هم شستيد؟
هيچكدام را نشستيم، فقط دفنشان كرديم. آب نبود، بعضيها هم اصلا قابل شستن نبودند، بدنشان متلاشي بود، تاول زده بودند، پوسيده بودند.
شهر بوي تعفن گرفته بود، علاوه بر بوي اجساد آدمها، دامها هم زير آوار مرده بودند، بوي آنها هم ميآمد.
از هشتم دي آن سال، من گرچه داغدار بودم، در بهشت زهرا چادر زدم كه مردم را دفن كنم. قبل از آن كمك ميكردم، اما اوضاع به هم ريخته بود، بعد از هشتم، منظم شد. پليس آگاهي از رفتگان عكس ميگرفت بعد ما خاكشان ميكرديم.
چرا از آن ها عكس ميگرفتند؟
چون بستگان بعضيها هنوز پيدا نشده بودند، پليس عكس ميگرفت كه اگر روزي، اقوامشان پيشان گشتند از روي عكسها بفهمند آنها در زلزله از دست رفتهاند.
دفن كردن اجساد چقدر طول كشيد؟
ما تا دو سه ماه، مشغول دفن كردن بوديم.
بين صحبتهايتان گفتيد كه خودتان هم داغدار بوديد، يعني شما هم در آن زلزله عزيزي از دست داده بوديد؟
نكته: با گذشت شش سال هنوز برخي بيسر و سامانند اگرچه كار ميكنند اما 10 ميليون تومان وام، كفاف ساخت دوباره خانهها را نميدهد
مسعود، خواهرزادهام در آن زلزله فوت شد. 20 سالش بود، خودم بزرگش كرده بود. يك هفته از ازدواجش ميگذشت، خودش و خانمش زير آوار ماندند. خيليها زير آوار ماندند دخترم، توي كوچه خودمان عروس و دامادي بودند كه همان شب، عروسي گرفته بودند، خودم رويشان چادر كشيدم.
شما و بچههايتان چطور زنده مانديد؟
كار خدا بود، نصف سقف خانه آمده بود پايين. باور نميكني اما حتي يك آجر روي سر بچههاي من نيفتاده بود. من آن شب ختم قرآن داشتم. رفتم حياط، براي تجديد وضو، نميدانم چطور برايت بگويم.
هوا يكهو قرمز شد، زمين لرزيد، خانه ما، نزديك ارگ بود. ديدم كه چيزي مثل شعله آتش از طرف ارگ بلند شد، صداي ترسناكي آمد. دويدم طرف اتاق، در بسته شده بود، سنگ و آجر، راه بچهها را سد كرده بود. روي آن ها نريخته بود، اما آن قسمت از سقف كه ريخته بود، راه بيرون آمدنشان را بسته بود.
آوار را خودم كنار زدم، بچههايم را تكتك بيرون كشيدم، خواباندم توي حياط، بعد دويدم طرف خانه مسعود، آوار آمده بود روي سر خودش و خانمش، فوت كرده بودند، مسعود خانواده درجه يكم بود. از اقوام هم، خيليها را از دست دادم؛ دختر دايي، پسر دايي، زن دايي، دايي، عمو همهشان الان در بهشت زهراي بم و نرماشير و دهاتهاي اطراف بم هستند.
شما شبها كابوس آن همه جسد را نميبينيد؟
نه، به فكر نميروم.
يادم ميآيد كه در آن سال، اجساد آنقدر زياد بودند كه آنها را داخل كانالهايي كه در امتداد بهشت زهرا كنده شده بودند دفن ميكردند. با اين حساب امكان دارد سنگ قبرهايي كه امروز روي قبرها هستند در جاي دقيقشان نباشند؟
بعضيها در گورهاي دسته جمعي دفن شدند.
آن زمان هم شما از ديدن اجساد ترسيديد؟
نميترسيدم. برايم عادي شده بود. فقط به اين فكر ميكردم كه زودتر دفنشان كنم.
گفتيد يك بار، قبل از زلزله، حاجيه خانمي در غسالخانه زنده شد. هيچ وقت پيش آمد، از ميان آنها كه ميخواستيد دفن كنيد، در كسي علائم حياتي ظاهر شود؟
همه فوت كرده بودند.
آن روزها شما هزاران نفر را با كمك بقيه امدادگرها دفن كرديد. بعيد است كسي از ميانشان يادتان مانده باشد. اينطور نيست؟
يكي از كساني كه خيلي واضح و روشن يادم مانده است و هيچ وقت از خاطرم نميرود، خانمي بود كه از وسط نصف شده بود. نيمي از بدنش گم شده بود. (گريه ميكند) وقتي او را از زير آوار بيرون كشيديم فقط بالا تنهاش را پيدا كرديم. هيچوقت نيمه ديگر بدنش پيدا نشد و ما نيمتنهاش را دفن كرديم.
به نظرتان ممكن است دوباره زلزلهاي مثل زلزله آن سال بم بيايد؟
اتفاقا چند روز قبل از سالگرد زلزله، باز زمين لرزيد اما آنقدرها شديد نبود.
خاطره مردههايي كه ديدهايد، اذيتتان نميكند؟
فكر كن آرايشگر باشي. وقتي عروسي برايت ميآورند كه آرايشش كني، چه برايت ميماند؟ خنده و دستزدن و شادي. حالا فكر كن در موقعيت من، چه بايد يادم بماند، شيون و گريه و غم. ميداني من از شدت غم و غصه تا حالا 2 تا سكته خفيف كردهام؟ خوب نيستم. مريضم.
شما تخصصهاي مختلفي داريد. چرا دنبال كار ديگري نميرويد؟
رفتم. اداره كار هم اسم نوشتم. كاري پيدا نميشود.
حقوقي كه ميگيريد كفاف ادارهكردن خانوادهتان را ميدهد؟
بچههاي من مريض هستند. يكي از دخترهايم گواتر دارد. يكيشان هم كمبود آهن دارد. پسرم هم رفت سر كار، آسم گرفت. حالا تنگي نفس دارد.
من حتي پول لباسهايشان را هم ندارم. بچههايم براي كمك به خانواده، درسشان را ول كردند، اما حالا همهشان در خانه هستند، كار پيدا نكردهاند و بيكارند.
چرا با گذشت هشت سال از زلزله، هنوز سر و سامان نگرفتهايد؟
چون ديگر كسي را ندارم. همه رفتهاند زير آوار. كسي به من كمك نميكند. خودم هستم و خداي بالاي سرم. خانواده رنجوري هستيم. بچههايم مريض هستند. خودم هم مريضم. نه كميته امداد كمك ميكند، نه بهزيستي. ميگويند چون كار ميكنم نميتوانم تحت پوشش آنها باشم، اما حقوقم براي خانواده كافي نيست.
پس از زلزله به شما وامي براي بازسازي خانهتان دادند؟
10 ميليون تومان وام براي خانهسازي به ما دادند. من قبل از آن وام نگرفته بودم. پولم را سپردم به پيمانكار. فقط پي ساختمان را ريخت. بعد هم نميدانم چطور شد كه فرار كرد. اين اتفاق براي چند نفر ديگر از همشهريهاي ما هم افتاد. من آن خانه نيمهكاره را فروختم خرج بيماري دخترم كردم.
بزرگترين آرزويتان چيست؟
دلم ميخواهد از اين بيخانماني نجات پيدا كنيم. آرزويم اين است كه پسرها از بيكاري دربيايند، مثلا يك وانت بار داشته باشند، پشتش سيبزميني بار كنند، بفروشند.
اگر قرار بود از ميان همه كشتهشدههاي زلزله بم فقط يك نفر زنده شود و انتخاب او با شما باشد، چه كسي را انتخاب ميكرديد؟
همان عروسي كه توي محلهمان بود را انتخاب ميكردم. صورتش هيچ وقت از يادم نميرود.
مريم يوشيزاده - گروه جامعه/ جام جم
![]()