خوانشسرا، روزنامه ای هر روز در چند شماره/1
حكايت تكراري بيرماني ما
امير احمديآريان/ شرق
برخلاف اغلب كشورهاي دنيا، در تاريخ ادبيات مدرن ايران داستان كوتاه گوي سبقت را از رمان ربوده است. حجم داستان كوتاههاي خوب و قابل اعتناي نويسندگان فارسيزبان در اين يك قرن اخير به مراتب بيشتر از رمانهاي خوب اين قرن بوده است. دلايل اين ويژگي جاي تامل و تدقيق دارد، به خصوص كه در مجموع، با وجود كميت پايينتر و كيفيت نازلتر، بازار فروش رمان در ايران بهتر از داستان كوتاه بوده و رمانها خوانندگان بيشتري داشتهاند، مثل همه جاي دنيا. با اين حال، اغلب نويسندگان بزرگ ما كه آثاري سنتساز و بنيانگذار خلق كردهاند، اوج تبحرشان را در داستان كوتاه به نمايش گذاشتهاند. دو استثنايي كه رمانهايشان مورد بحث و توجه آيندگان خواهد بود و نه داستانهاي كوتاهشان، احمد محمود و محمود دولتآبادي بودهاند و شايد رضا براهني، كه كاش وقت و انرژياي را كه صرف شعر كرد پاي رمان نوشتن ميگذاشت. براهني نثرنويسي كمنظير بود و حتي در شعر هم نقاط اوجش آنجايي است كه به نثر ميگرايد (ظلالله و اسماعيل و بعضي شعرهاي خطاب به پروانهها). اما ديگر ستونهاي ادبيات مدرن فارسي، بيشك تبحرشان در داستان كوتاه و حداكثر داستان بلند بود.
به نظر ميرسد دليل اين ويژگي تاريخي ادبيات داستاني ما دو وجه دارد؛ يكي به شرايط مادي و فيزيكي زندگي نويسندگان و سانسور بيپير اين صد سال برميگردد كه گويي خيال ندارد تسمه از گرده نويسنده ايراني برگيرد و ديگري به تاريخ فرهنگي و اجتماعي ما، كه مهمترين خصلتش غياب تفكر انتقادي و هستيشناختي است. خلق رمان به حداقلهايي از توسعه سياسي و اقتصادي نياز دارد و اگر چنين زمينهاي مهيا نباشد جز چند از جان گذشته استثنايي كه حاضرند به خاطر ادبيات به زمين و زمان پشت پا بزنند، كس ديگري براي رمان نوشتن زندگياش را در معرض خطر قرار نخواهد داد. بديهي است در شرايط امروز ايران چنين شرايطي وجود ندارد، چه بسا جز چند سال استثنايي هرگز چنين شرايطي وجود نداشته است. نويسندهاي كه قصد كند يك سال از زندگياش را وقف نوشتن رماني كند، اگر پشتش به ثروت خانوادگي گرم نباشد، بيشك در همان چند ماه نخست از گرسنگي تلف خواهد شد. با اين شرايط نوشتن داستان كوتاه معقولتر است و ممكنتر، ميتوان زندگي را تعطيل نكرد و در حاشيهاش داستان كوتاه نوشت و موفق هم بود، هر چند كه بيشك چنين اوضاعي نوشتن داستان كوتاه را نيز به مجاهدتي جنونآميز بدل كرده است. رمان نوشتن به پشتوانهاي مالي نياز دارد و روز به روز اين پشتوانه كاهش يافته و امروز فقط در اختيار عدهاي انگشتشمار است. در غرب انواع و اقسام نهادهاي خصوصي و دولتي، به خصوص دانشگاهها، نويسندهها را حمايت ميكنند تا احتياج نان شب مانع نوشتنشان نشود و در ميهن عزيزمان نه فقط از اين حمايتها خبري نيست، بلكه اگر نهادهاي مذكور سنگي سر راه نيندازند بايد كلاه را به هوا انداخت.
از سوي ديگر، سانسور بيشك در اين فقدان نقش عظيمي داشته است. حاصل يكي، دو سال كار نويسنده با يك حذف به باد فنا ميرود. اينها كه ذكرش رفت حكايت «شتر بر نردبان» است، آنقدر روشن و پيداست كه تكرارش بيمزه به نظر ميآيد و ليكن تا زمان رفعش از تكرار گريزي نيست.
اما مشكلي چه بسا جديتر و عميقتر در اين راه وجود دارد؛ مشكلي كه فراتر از سانسور و بيپولي است و آن به خصلت تاريخي ما برميگردد. رماننويسي، بين تمام انواع فعاليتهاي ادبي، از همه «هستيشناختي»تر است، به اين معنا كه تامل در وجود بيش از هر جا در رمان رخ داده است و خواهد داد. چه بسا كلام اندكي اغراقآميز ميلان كوندرا پذيرفتني باشد كه هايدگر در بحثهايش پيرامون فراموشي وجود در سيطره متافيزيك بر تفكر غرب، نكتهاي مهم را جا انداخت؛ اينكه باري را كه متفكران غربي زمين نهادند ميراث دنكيشوت به دوش كشيد و تا قرن بيستم همراه آورد. ستون فقرات تفكر هستيشناختي تامل در مساله مرگ و زندگي است و چه كسي ميتواند بگويد كسي عميقتر و زيباتر از نويسندگان قرن 19 روس در مساله مرگ و زندگي تامل كرده است؟ اينكه بخشي از ضعف ما در رماننويسي بيشك برآمده از ضعف تاريخي ما در تفكر هستيشناختي است. آن حركت به عمق كه در «جنايت و مكافات» و «جنگ و صلح» و «موبيديك» ميبينيم، علاوه بر ميراث ادبي، برآمده از ميراث فكري و فلسفي مغربزمين نيز هست؛ ميراثي كه اينجا از شكل بومياش محروم ماندهايم. اين امر در سطح تجربه زيسته شخصيتها در رمان و سرگذشتشان در عالم كلمات نيز ديده ميشود: انگشتشمارند رمانهاي ايراني كه روايتشان استوار بر نوعي «اديسه زوال» باشد، به اين معنا كه شخصيتي محور قرار گيرد كه پس از گذراندن مراحل گوناگون تكوين، سوژگياش مضمحل شود و از من يكدست و مقتدرش چيزي نماند. «بوف كور» و «سنگ صبور» و «سنگي بر گوري» حتي «داستان يك شهر» نمونههايي از «اديسه زوال» در ادبيات ما هستند، اما هم انگشتشمارند و هم با وجود موفقيت نسبيشان، در قياس با عظمت «موبي ديك» و «ابله» به وضوح كم ميآورند. شخصيتهاي رمانهاي ما عمدتا به «ته خط» نميرسند، بالقوگيهايشان آزاد نميشود و به جاي رستگاري، معمولا در گرداب زندگي روزمره مضمحل ميشوند و از ياد ميروند؛ گردابي كه بيش از هر چيز بازنمايي زندگي روزمره ما و شخص نويسنده است و خواندنش در قالب رمان چندان لطفي ندارد.