یادی

نگاهی

 راهی... 

یادی از نویسنده ای نامیرا، احمد محمود


به نقل از کتاب " دیدار با احمد محمود"

از یادداشت های روزانه احمد محمود


15 مرداد 64
دو شب است كه تلويزيون خراب شده است. سياه سفيد است و مال عهد بوق. 18 سال است كار مي‌كند يك‌بار لامپ سوخته و... دو شب است كه تصوير نمي‌دهد. ديشب سارك داشت تو اتاق مطالعه مي‌كرد. لامپ خودبه‌خود سوخت. لامپ نداشتيم كه عوضش كنيم. بلند شد و رفت تلويزيون را روشن كرد به اين اميد كه شايد درست شده باشد! تصوير نداشت. گفت اين هم از تلويزيون! خب مفهوم حرفش اين است كه همه چيز زندگي‌مان خراب است. حرفش درست است. اين بود كه شنيدم و زيرسبيلي رد كردم. شش، هفت سال بيكاري نتيجه‌اي بهتر از اين ندارد، آن هم با خرج سنگين زندگي، خدا عاقبتش را به خير كند.
2 آذر 64
امروز بار ديگر تنگدستي را احساس كردم. بار ديگر احساس كردم كه اين غول دارد جوانه مي‌زند. زنم گفت پول آب را بايد بدهيم. گفتم تا كي مهلت داريم، گفت ششم. گفتم حالا بماند، چهار روز ديگر فرصت هست. زنم احساس كرد كه 348 تومان ندارم بدهم. دلم نمي‌خواست فكر كند پول ندارم و دلش توي هول و ولا افتد. صداش كردم و گفتم كي پول آب را مي‌برد و مي‌دهد؟ گفت خودم. گفت دارم مي‌روم به طرف بانك، گفتم پول آب را هم بدهم. هزار تومن بهش دادم. هزار توماني را گرفت و گفت خيال كردم نداري. درواقع نداشتم. چند هزار توماني گذاشته‌ام كنار كه اگر مريض شديم دم در بيمارستان نميريم. دل زدم به دريا و يكي از هزار توماني‌ها را دادم. بايد تحمل داشت و خوشبختانه همه‌مان آدم‌هاي قانع و سازگاري هستيم.»
16 آذر 64
دستم به نوشتن نمي‌رود. بدجوري كسل و دلزده شده‌ام. دلزده از همه چيز، به خصوص از نوشتن. حتي اين يادداشت را كه مي‌نويسم با كمال دلزدگي است. گاهي فكر مي‌كنم كه اصلا چرا بايد بنويسم. چه كسي گفته است كه اين چند روز عمر را بايد صرف نوشتن كنم. كمابيش هميشه همين‌طور بوده است. هميشه موردي يا مواردي وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگيرد و حتي بايد اعتراف كنم آنچه تا امروز نوشته‌ام با اشتياق كامل نبوده است. گاهي شور نوشتن دست مي‌داد، كاري را آغاز مي‌كردم، دلمردگي مي‌آمد، طوري كه شايد بايد نيمه راه مي‌ماندم، اما تلاش را (و گاهي تلاش مكانيكي را) جانشين شور و اشتياق مي‌كردم تا كار تمام شود. شايد اگر امكان چاپ بود و اگر امكان باليدن بود وضع طور ديگري بود. مثلا تا آنجا كه يادم هست نسخه اول رمان همسايه‌ها سال 1342 آغاز شد و ارديبهشت سال 1345 به پايان رسيد. نسخه خطي آن هنوز در چند دفتر 200 برگي قطع خشتي موجود است. اهواز بودم كه نسخه اول همسايه‌ها تمام شد. طبيعتا دسترسي به جايي نداشتم تا چاپش كنم. زمستان سال 45 آمدم تهران و ساكن شدم. قبل از اينكه اهواز را ترك كنم، ‌چند صفحه از رمان همسايه‌ها به عنوان يك قصه كوتاه و به نام «دو سرپنج» در جنگ جنوب چاپ شد. جنگ جنوب نشريه محقري بود كه تصميم داشتيم يا آرزو داشتيم توسعه‌اش بدهيم اما با آمدن من به تهران در همان شماره اول رحلت كرد و تمام شد. چند صفحه ديگر همسايه‌ها را زمستان 1345 دادم مجله پيام نوين. چاپ كرد. به عنوان بخشي از رمان همسايه‌ها. بعد سال 1346 يكي، دو تكه‌اش را دادم مجله فردوسي چاپ كرد كه اسم يك تكه‌اش يادم است «راز كوچك جميله».
به هر جهت همسايه‌ها را بار ديگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود اما چشمم آب نمي‌خورد كسي چاپش كند. يكي، دو مجموعه داستان دادم انتشارات بابك چاپ كرد. فروش خوب بود و ناشرم راضي. همسايه‌ها را پيشنهاد كردم و حتي نسخه خطي را برداشتم و بردم و دادم به انتشارات بابك با اين شرط كه چهار هزار تومان احتياج دارم و بايد هنگام امضا قرارداد بپردازد. بابك سرسنگين بود. نسخه خطي را گرفتم و بردم خانه. روزي ابراهيم يونسي سرافرازم كرد و آمد خانه‌ام. نشستيم و گپ زديم. يونسي را در بازداشتگاه لشكر دو زرهي يكي، دو بار دورادور ديده بودم. بازداشت بود و به اعدام محكوم شده بود. قبل از اعدام گروهي كه يونسي بايد همراه آنها اعدام مي‌شد از لشكر دو زرهي تبعيد شدم به بندر لنگه و ديگر از يونسي خبر نداشتم. از همه جهان بي‌خبر بودم. بندر لنگه هم در سال 1333 جايي نبود كه كسي به آنجا سفر كند. يونسي را قريب 18-17 سال بعد بود كه ديدم و از گذشته‌ها گفتيم. آن هم تصادفي او را ديدم. عبدالعلي دستغيب، يونسي و اسماعيل شاهرودي را برداشته بود و آمده بود خانه‌ام. من و يونسي نشستيم به حرف زدن. تصادفا مجموعه پسرك بومي داشت تجديد چاپ مي‌شد. نمونه‌هاي چاپي بغل دستم بود. يونسي پرسيد كه نمونه‌هاي چي هست؟ ‌گفتم كه چه هست. نمونه‌ها را نگاه كرد. قصه «شهر كوچك ما» را خواند. بعد ديدم كه در تجديد چاپ هنر داستان نويسي آن را چاپ كرد. آن شب حرف رمان همسايه‌ها هم شد. اظهار علاقه كرد كه آن را بخواند. نسخه خطي را كه توي پنج دفتر نوشته بودم، زدم زير بغلش و برد خانه. يكي، دو هفته بعد يونسي پيدا شد. همسايه‌ها را پسنديده بود. گفت كه براي چاپش با اميركبير حرف مي‌زند. گفت كه نظرياتي هم درباره همسايه‌ها دارد. گفتم چي هست؟ شرح داد. پاره‌اي را قبول كردم و در متن اصلاح كردم و بنا كردم به پاكنويس كردنش. با رضا جعفري (انتشارات اميركبير) حرف زد. با هم همسايه‌ها را برديم و داديم رضا جعفري. خواند و پسنديد اما جرات نكرد كه تعداد زيادي چاپ كند. يك هزار نسخه چاپ كرد. تيراژ كتاب سه هزار نسخه بيشتر نبود، آن هم دو سال طول كشيد تا فروش رود. چه كتابي بايد مي‌بود كه اين تيراژ را بشكند. كتاب همسايه‌ها چاپ شد (سال 1353) اما در اداره سانسور شاهنشاهي! خوابيد. صد تا واسطه تراشيده شد اما نشد. بالاخره با راهنمايي ابراهيم يونسي يك روز همراه مرحوم سروش رفتيم فرهنگ و هنر. رييس اداره نگارش با سروش دوست بود. قول داد كاري بكند و كرد. كتاب از سانسور درآمد. خيلي زود فروش رفت و صدا هم كرد. دست به كار چاپ دوم شديم، با تيراژي بالاتر، كه سازمان امنيت به اميركبير تلفن كرد و گفت كه حق ندارد اين كتاب را تجديد چاپ كند. ماموران امنيت توي كتاب‌فروشي‌ها به دنبال نسخه‌هاي اول گشتند كه نبود. كتاب به محاق توقيف افتاد. اوايل سال 1357 كه اوضاع مملكت رو به حركت انقلابي مي‌رفت و دستگاه دستپاچه شده بود كتاب همسايه‌ها در 11 هزار نسخه چاپ و توزيع شد. در همين زمان معلوم نيست كدام شير پاك خورده‌، همسايه‌ها را به تعداد وسيع افست و توزيع كرد. 11 هزار نسخه اميركبير تمام شده بود. افست امكان فروش پيدا كرد. اميركبير 22 هزار نسخه ديگر چاپ كرد و كوشيد كه ناشر قاچاق را پيدا كند اما پيدا نشد. چاپ اميركبير (22 هزار نسخه) فروش رفت. يك چاپ افست ديگر درآمد. بي‌انصاف‌ها مهلت نفس‌كشيدن نمي‌دادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمي بيش از 40 هزار نسخه چاپ شده است. جعفري، مدير اميركبير گفت مي‌خواهد 23 هزار جلد جيب پالتويي چاپ كند با قيمتي ارزان‌تر از چاپ قبلي تا شايد با نسخه افست مبارزه كرده باشد. قبول كردم. من‌من كرد و گفت اما حق‌التاليف را بايد نصف كني. گفتم چرا؟ گفت براي اينكه زياد چاپ مي‌كنم. گفتم آخر زياد كه چاپ مي‌كني، زياد هم مي‌فروشي. استدلال كرد. گفتم اصلا پنج هزار نسخه چاپ كن. فرصتي آن هم به حق برايم پيش آمده بود. دليل نداشت از حق‌التاليفم براي ناشر صرف‌نظر كنم. قبول كرد با همان 20 درصد 33 هزار نسخه چاپ كند و چاپ كرد.
داستان يك شهر را سال 1358 تمام كردم و آماده چاپ شد... نسخه همسايه‌ها تمام شد. رضا جعفري هنوز توي اميركبير كار مي‌كرد. داستان يك شهر را چاپ كرد (11هزار نسخه) فروش رفت اما حالا اميركبير به دست دولت افتاده بود. روي خوش به تجديد‌چاپ كارهايم نشان نمي‌داد. رضا جعفري، نشر نو را تاسيس كرد. همسايه‌ها و داستان يك شهر را از اميركبير گرفتم. قرارداد را فسخ كردم و كتاب‌ها را در اختيار نشر نو گذاشتم. «داستان يك شهر» را چاپ كرد. (11 هزار نسخه). «زمين سوخته» را آماده كردم، چاپ كرد (11 هزار نسخه). يك ماه بعد چاپ دوم را در 22 هزار نسخه چاپ كرد. پس از چاپ دوم داستان يك شهر و زمين سوخته ديگر چيزي چاپ نشد. اما همسايه‌ها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتيم كه بابا، شما مي‌گوييد همسايه‌ها نبايد چاپ شود اما بازار پر است از نسخه‌هاي تقلبي كه به عنوان كمياب چهار تا پنج برابر قيمت رو جلد مي‌فروشند. گفت جمعش مي‌كنيم اما نكردند.
خب، حالا دستي مي‌ماند كه به نوشتن برود؟

 

نامه ای از احمد محمود

 دوست عزیز جناب عبدالعلی دستغیب – سلام  یک نسخه اش برای دستغیب فرستاده شد
12/7/72
   مدتی است که خواسته اید زندگی نامه ام را بنویسم و برایتان بفرستم. بیماری، گرفتاری، کار و خیلی چیزهای نگفتنی دیگر موجب شد که به تاخیر افتد. حالا هم که نشسته ام حواسم را جمع و جور کنم، می بینم نه ذهن یاری می کند و نه دستم به جایی بند است. آخر چه چیزی در زندگی آدم های همیشه رانده ای مثل من- ما- هست که قابل نوشتن باشد؟ با این حال چشم!
   چهارم دیماه 1310 در اهواز متولد شده ام- در خانواده ای رشد کرده ام که هم واقعاً زحمت کش بوده است و هم به برکت همین زحمت دستش به دهانش رسیده است. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در اهواز گذرانده ام. یادم نمی رود که از ده- دوازده سالگی، تمام تعطیلات تابستان ها را کار کرده ام. همیشه حسرت به دل بودم که مثل کسانی از همکلاسان مرفه، تابستان ها را- اقلاً یکی دوبار- به سفر بروم و از کار و گرمای نفس بر اهواز راحت باشم که هیچ وقت نشد! چرا، یک بار شد. مرداد 20 با پدر رفتم مشهد. نفس کشیده نکشیده خبر آمد که متفقین خوزستان را تصرف کرده اند و اهواز با خاک یکسان شده است. سفر زهرمان شد. با فلاکت برگشتیم. اهواز سرجایش بود، اما پاسبان ها با سربازان هندی جا عوض کرده بودند. پس اینهم نشد سفر. اما آنچه شد کار در تعطیلات تا بستان با حرفه های مختلف آشنایم کرد. دبیرستان که تمام شد گرفتار سیاست شدم. آن سال ها همه جوانان و نوجوانان- حتی پیران- گرفتار سیاست بودند. به زندان افتادم. فرصت ادامه تحصیل از دست رفت. از زندان که آزاد شدم باید می رفتم سربازی. آن وقت ها دیپلمه ها می رفتند دانشکده افسری احتیاط را می گذراندند و می شدند ستوان سوم. گفتم افسر که شدم فرصت دارم ادامه تحصیل بدهم. این هم نشد. باز گرفتار زندان شدم. مدتی در لشکر دوزرهی بودم. در زندان عمومی و در همین جا بود که دورادور شاهد رفت و آمدها و محاکمات و تیرباران گروه اول افسران حزب توده ایران و مهندس مرتضی کیوان بودم. جایشان در انفرادی های همان زندان بود که من و دیگر دوستان در اتاق عمومی ته راهرو و انفرادی ها بودیم و به این ترتیب بنا به مقتضیات روزی یکی – دوبار از مقابل سلول هاشان می گذشتیم و گاهی اشاره ای و کلامی. باز همینجا بود که دکتر حسین فاطمی را می دیدیم با تخته روان، عینک تیره بر چشم، کیف روی سینه و چهار سرباز مسلح به مسلسل در چهار گوش تخته روان، به دادگاه می برند که در باشگاه افسران بود- دادگاه پیش رو، زندان مصدق و یارانش پس پشت، حمام- شکنجه گاه- معروف و میدان تیر، چپ بازداشتگاه ما.
مدت ها بعد، با سه دوست دیگرمنتقلمان کردند به زندان پادگان شیراز، بعد زندان جهرم بعد زندان لار و آخر سر تبعیدمان کردند به بندرلنگه. دو- سه سالی در بندر لنگه بودم- اگر خوشت می آید می توانی آشنایی با خودت را که د رهمین لنگه اتفاق افتاد و بعد تبدیل شد به دوستی چهل ساله، در همین جا اضافه کنی- دوران تبعید که تمام شد و برگشتم اهواز دیدیم دنیا عوض شده است. تب پول جای تب سیاست را گرفته بود. بانک ها، بنگاه ها و شرکت های خارجی از سر و کول شهر بالا می رفت و بسیاری از دوستان هم با حفظ موضع سیاسی دنبال آلاف و الوف بودند و من دیدیم باید دنبال علوفه زمستانی باشم که هوا ناجوانمردانه سرد بود. بیست و هفت ساله بودم و بیکار و از نظر حاکمیت فاقد حیثیت و حقوق اجتماعی. برای اشتغال در جایی- هرجا- باید برگ عدم سوء پیشینه می داشتم که من صلاحیت دریافتنش را نداشتم. حالا دیگر فکر ادامه تحصیل در ذهنم یخ زده بود. باید جواب شکم را می دادم. پس آستین ها را زدم بالا و کار کردم- هر کار پر زحمت و کم در آمدی که فکر بکنی- در این حیص و بیص، کسی- که خداش بیامرزاد- حمایتم کرد. معرفی شدم به عمران وزارت کشور در اهواز. چند ماهی کارآموزی و بعد، جریان استخدام رسمی پیش آمد. حالا سازمان امنیت درست شده بود. گفتند عکس و چه و چه بیار برای تشکیل پرونده. تاییدسازمان امنیت را کم داشتم- نمی دادند. از خیرش گذشتم- نرفتم اداره. رئیس کسی را فرستاد سراغم. رفتم. علت را گفتم. با مسئولیت خودش به عنوان «سرپرست حوزه عمرانی لرستان» برایم ابلاغ صادر کرد. این رئیس اداره، مرد خوبی بود، در فرانسه تحصیل کرده بود و خدا خواست به من علاقه ای پیدا کرده بود. این «خدا خواست» البته «خواست بنده» و روابط انسانی دیگر نیز چاشنی داشت. نامش مهندس امین البرزی بود. خداش بیامرزاد. این هم ادای دین. تا سال 1339 روستاهای لرستان را گشتم. البته هیچ کار درست و حسابی نکردم- نمی شد. تشکیل انجمن ده، تعمیر غسالخانه فلان روستا، ساختن یک کیلومتر راه خاکی به همان روستا، تعویض پاتیل سوراخ خزینه ی حمام حسن آباد- حسین آباد- دولت آباد و – اینها کار نبود. به خصوص که کسانی از بخشداران دندان تیز کرده بودند برای چندرقاز موجودی انجمن های دهات که بابت پنج درصد بهره مالکانه و دیگر نمی دانم چه ممری در حساب بانکیشان بود. از دو یا سه امضا- درست یادم نیست- یکی اش امضای من بود که باید امضا می کردم تا وجه ناقابل، قابل وصول باشد- نمی کردم مگر مطمئن می شدم که دردی را درمان می کند. پس ناسازگاری و بحث و جنگ و جدل- رئیس اداره مان منتقل شد به جای دیگر. حامی ام از دست رفت. نتوانستم ادامه دهم. استعفا کردم- باز بیکاری. بار دیگر همان رئیس اداره دستم را گرفت و بردم شرکت ایتال کنسولت. به عنوان کارشناس اموراجتماعی و شرکت های تعاونی روستایی استخدام شدم- دوره اش را دیده بودم. رفتم جیرفت که یکی از حوزه های عملیات همین شرکت بود. در بررسی ها و آزمایشات کشاورزی و عمرانی و – تا سال 1342 جیرفت بودم و گاهی ماموریت کرمان، بم یا زاهدان. از گفتنی های این دوره ی کار، شاید بد نباشد بگویم که طبق دستور اداره، برای بررسی مسائل اجتماعی و ایجاد شرکت های تعاونی مصرف روستایی اقدام کردم. چند ماهی، چنان که در کلاس یادمان داده بودند و در روستاهای لرستان تجربه کرده بودم، روزها راه افتادم و در مزارع، و در خرمن جا، درباغات و در- نرم نرم حرف زدم و تعدادای از روستاییان را آماده کردم. بعد قرار شد غروب ها بروم روستای دولت آباد و برای جمع بیشتری از روستاییان- زن و مرد- درباره شرکت های تعاونی، چگونگی عضویت، تشکیل و اداره اش حرف بزنم. کار، کم کم رونق گرفت- از روستاهای دیگر هم می آمدند. رسیده بودیم به پذیرش عضو و بعد اگر خدا بخواهد تشکیل مجمع عمومی و انتخابات و این حرف ها که یک روز فرماندار احضارم کرد. رفتم حضورش. فرمود: کار تعاونی را متوقف کن! عرض کردم: مطابق قانون تعاونی ها عمل می کنم. حتی وزارت تعاون روستاها هم داریم. فرمود: همین که گفتم. عرض کردم: مشکلی پیش آمده است؟ فرمود: اجتماع روستاییان مشکل آفرین است. عرض کردم: من کارمند ایتال کنسولت هستم. فرمایش شما را به اداره ابلاغ می کنم، هرچه دستور دادند، چشم ! فرمود: به اداره تان هم ابلاغ می کنم. کتباً ابلاغ کرد- سر بسته و قابل تفسیر. تعاونی تمام شد. رئیس اداره گفت: اصلاً چطور است انبار قطعات یدکی را اداره کنی؟ گفتم هر چه دستور بفرمایید. شدم انبار دار. حالا کم کم مشاغل- مشاغل گوناگونی را که از ده سالگی ، به بعد تجربه کرده بودم- از دستم در رفته بود: کارگری- از آجر تراشی تا بند کشی- نانوایی- از خمیر گیری تا شاطری- کارآموزی فنی در شرکت نفت(A.T.S) ، بار نویسی کشتی ، منشی تجارتخانه، سر کارگر و منشی پیمانکاری ساختمانی، پارچه فروشی، کارمند ی دستگاه تبلیغاتی، مقاله نویسی( و بعد سر دبیری) در یکی دوتا از روزنامه های محلی، چند شغل بدرد بخور- یا نخور- دیگر...- اگر پس و پیش شده است می بخشید- در انبار داری طاقت نیاوردم. مدت کوتاهی گاراژداری ماشین آلات کشاورزی و اتومبیل های شرکت ایتال کنسولت را یدک انبارداری کشیدم... و استعفا کردم. باز برگشتم اهواز. حالا سال ها گذشته بود. «اعاده حیثیت! حقوق اجتماعی» شده بود. خسته ات کردم. مشاغل بعدی را هم پشت سر هم ردیف می کنم که کارمندی شهرداری اهواز، مامور خدمت استانداری خوزستان تا زمستان سال 45، بعد سازمان زنان ایران و پایتخت در تهران، نویسنده برنامه رادیویی، کارمند  شرکت فروش هواپیماهای یک موتوره کوچک شخصی (سسنا)، کارمند اداره رفاه سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماغی، بعد موسسه تولید و پخش پوشاک تا انقلاب 57، بعد بازخرید و خانه نشین- چهار فرزند دارم- دو دختر و دو پسر. پسران زن گرفته اند، دختران شوهر کرده اند و رفته اند دنبال کار خودشان- حالا من مانده ام و زنم- مادام و موسیو. پیر و خسته و تنها. لابد می گویی من که قصه حسین کرد نخواسته ام، کار چه کرده ای؟ می گویم هیچ! واضح تر بگویم: یک عمر شصت ساله و این حجم ناچیز کار اسباب شرمندگی است. اما راه گریز هم دارم. تمام عمر روزی ده- دوازده ساعت کار کرده ام تا جوابگوی احتیاجات زندگی باشم. با همین حرف- و حرف ها- خودم را گول می زنم و تسکین می دهم. با این توصیف، باز می گویم چه کرده ام- با چاپ چند داستان کوتاه در مجلات تهران شروع کردم- بین سال های 33 تا 36- بعد چند تایی از این داستان ها را جمع کردم و سپردم به چاپ. اسمش شد مول. هزینه چاپش را دوستان دادند- پانصد تومان- که بعد قرضم را ادا کردم. در پانصد نسخه درآمد. راهنمای کتاب چند سطری درباره اش نوشت که خوب بود و این تابستان یا پاییز سال 36 بود. بعد، سال 39، گوتنبرگ دریا هنوز آرام است را چاپ کرد0 در سه هزار نسخه که ماند رو دستش. مهر جایزه زد رو جلد کتاب ها و به خریدار هر کیلو کتاب یک نسخه جایزه داد- یادت هست که روزگاری گوتنبرگ با ترازو کتاب می فروخت؟ مجموعه داستان بیهودگی را خودم چاپ کردم. سال 41 در چاپخانه امیر کبیر. این یکی هم در پانصد نسخه به هشتصد  تومان.
زائری زیر باران در تهران چاپ شد- سال 46 با همت خودت. یادت که هست؟ پسرک بومی و غریبه ها را انتشارات بابک چاپ کرد- هر دو در سال 50- حق التالیف هم داد- سیصد تومان و تعدادی شلوار کار- یکی هفده تومان حساب کرد- که ازتولیدی همسایه اش گرفت و داد بردم خانه بچه ها بپوشند- خودم هم پوشیدم. تو خانه خوب بود. این سه تای آخری بعدها بارها تجدید چاپ شدند.
   رمان همسایه ها را در اهواز نوشته بودم. تحریر ما قبل آخرش بهار سال 45 تمام شده بود. تهران که آمدم و ساکن شدم- زمستان سال 45- بخش هایی از آن را دستکاری کردم و به عنوان داستان کوتاه دادم چاپ کردند- تو فردوسی، پیام نوین و ... سال 52 همسایه ها را بازنویسی اش کردم. و سال 53 با همت جناب دکتر ابراهیم یونسی، انتشارات امیر کبیر چاپش کرد- در همان چاپ اول، پس از پخش توقیف شد. باید از مرحوم علی اصغر سروش- مترجم- یاد کنم که برای کسب اجازه چاپ اول همسایه ها از ممیزی فرهنگ و هنر، زحمت کشید.
  سال 60 رمان داستان یک شهر چاپ شد- انتشارات امیر کبیر. دو- سه ماه بعد نشر نو تجدید چاپش کرد و بعد دیگر جواز ورود به بازار نگرفت و خوابید تا ده- دوازده سالی استراحت کند. مثل همسایه ها که بعد از چاپ اول در 53 و چاپ های دیگر در فاصله 57 تا 60 مجموعاً شانزده، هفده سالی- تا حالا- استراحت کرده است.
نشر نو با چاپ زمین سوخته کارش را آغاز کرد- یکماه بعد تجدید چاپ شد- سال 60 و بعد اجباراً سرنوشت همسایه ها و داستان یک شهر را پذیرفت.
   دیدار سه داستان- چاپ اول سال 70- انتشارات نگاه.
   از مسافر تا تب خال- چاپ اول- سال 71- انتشارات معین. این مجموعه 23 داستان کوتاه را در بر می گیرد. انتخابی است از داستان هایی که د رفاصله 35 تا 53 چاپ شده اند.
رمان مدار صفر درجه را نشر معین چاپ کرد. سال 72.
   در این مدت در پاره ای از نشریات داستان هایی داشته ام. مثل: کتاب هفته، پیام نوین، فردوسی، نقش جهان، خوشه و ... دیگر یادم نمی آید.
   چند تایی رمان تمام و نیمه تمام دارم که اگر از سبک و سیاقشان رضایت حاصل کردم، لابد می دهم چاپشان کنند. کارهایی که ترجمه شده- تا آنجا که اطلاع دارم- یکی رمان همسایه ها است- سال 1983- روسی. مترجم: ن- کاندیرووی- انتشارات «رادوکا» مسکو. و دیگر تعدادی داستان کوتاه- مختلف: روسی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ارمنی.
   فیلمنامه هم داشته ام، و دارم- چند تایی که همین اشاره درباره شان کافیست.
   حالا هم خانه نشین هستم. روزها را تا یکساهت بعداز ظهر چیزکی می نویسم و عصر ها یا کتاب می خوانم، یا- و شب ها می نشینم پای تلویزیون تا سریال های ایرانی را- و گاهی خارجی را هم- ببینم و لذت ببرم! هنوز بنویسم؟ می دانم- غر نزن. همین را که نوشته ام خیلی همت کرده ام!
حق نگهدارت  
امضا احمد محمود


12/7/72 تهران
از بدی خط عذر می خواهم. چون برای ریه ام terbataline می خورم لرزش دست دارم.
 
از کتاب دیدار با احمد محمود به کوشش سارک محمود(اعطا)،بابک محمود(اعطا)، سیامک محمود(اعطا)، نشر معین، چاپ اول 1384، ص 125 تا 130