پایی به رکاب، سری به واپس...
دنباله ی سفرنامه
پایان هفته ی باران، زمین خیس خیش خراش
برومی اهواز /هفتکل/تَرَکُ/بُن آسیو/ جارو/فرشید آباد/
3
گذر از لین های کارگری هفتکل تا دوچرخه سواران کوه نورد خوزستانی در آبادی فرشید مکوندی...
کوله پشتی یادمان هایم را بردار برادر!
صبح آدینه ی هفتکل در خانه ی مادر، هزارگل، پای پیچ توف شیرین... گذرگاه پاهای صمیمی و بی غل و غش...
از جای پاهای دهه های 40 و 50 شمسی هنوز آثاری هست...صدایی می آید. عطری می پیچد در دالان های جان...
راه مانده اما پاها رفته اند.
فضا شیرگون است، ولی از بانگ خروس دی ابول خبری نیست.
گاو سید علی رضا تُله ای نیست که ماغ بکشد و ننه برود کاسه ی تازه دوشیده شده از زیر ورم شیر را بگیرد و بیاورد...
حاج حمید نیایشش را به جا آورده و خوابیده... راه می افتم در پی آن همه صدای هفتکل...
سرنوشت شهر، این گهواره ی نخستین نفت چه می شود؟
هجوم فرهنگ ماهواره ای است و اسباب بازی ها- موبایل در دست پیر و جوان که بیشتر به بریدن از سنت های هم پیوندی، از خودبیگانگی، افسردگی و وابستگی می انجامد...
صبحانه تخم مرغ محلی و سبزی کوهی، پنیر و گرد... چای...
حمید و زهرا و من رو به ترَکُ می رانیم...
بازار هفتکل خواب است. دکونا بسته...
به سه راهی پیر موسا دره وازی باغملک می رسیم و می پیچیم رو به صحرای توله (طویله ی اسبان سلحشوران بختیاری) راستی سرنوشت اسب و بلوط و اشکفت های باستانی آسماری چه می شود؟
...
نرسیده به آبادی پیر موسا، بوی عطر خاک پاییزی که فضا را انباشته زهرا را به وجد می آورد...
دستان بذر پاشان پر بخشش بر سینه ی خیش خراشیده ی خاک دانه می پاشد...
ملکوت را به امداد می طلبیم: فردا را امیدا که خوشه ها به زر بنشینند و :
دشت تا دشت صف ارایی گل
تابلو: به روستای ترکو خوش آمدید
با آن که روستا سگ های زیادی دارد اما انگار بوی ما را می شناسند... زهرا به راحتی از کنار چند سگ کنجکاو ایستاده بر درگاه می گذرد...
نهال نخلی را برای نخستین بار می بینم که در کوچه دارد پا می گیرد:
کجایی بلوط؟
نمی بینمت در میدان
روبه غرش شیران سنگی
بنگر!
برادرمان نخل به میهمانی آمده
سواران پنهان در ستیغ را فرا بخوان...
- می دانی چرا اجداد ما دشت را گذشتند و به آن دهانه ی کوه که تَرَک سینه اش سالیان سال چشمه پاکشان را مالا مال از برکت ساخت پناه بردند؟
عامو محمد علی که همراه با ماه بگم هم چنان زیبا و چالاک و کاری اش به خانه ی زادگاهی برگشته می گوید:
- بچه که بودم از بَرمِ سور {دریاچه ی شور} تا این جا همه اش بیشه بود... از همین تپه بالا سرمون رفتم کلخنگ چیدم... همه را بریدند و بردند...
بر بلندای تپه مادونی می ایستم....
فخری می گوید: چند شب پیش این دره سر ریز شد از سیلاب... کاش سدی بزنند آب های هدر رفته را نگه دارد برای بقیه ی سال...
پسر عموی نازنینم را که هنوز شرم روستایی در نگاهش مانده و فراری از شهر آمده مهندس این جا اتاقی بزند می بینم...اسماعیل حسینی تکنسین گره /کارگشای آشنا و غریبه در پلی کلینیک امیر کبیر را هم... با گاوی و تعدادی گوسفند و ماکیان...
ماه بگم همیشه جوان دارد نان می پزد.. کره ی محلی و چای دم کرده بر شعله ی هیمه عبیر آمیز از شیره ی چوب...
می روم بر بلندای ده.
بر بام های خانه هایی که نسب چند ساله به سادات مهاجر دهدشتی دارند، کف دستان بشقاب های ماهواره ای می درخشند...
خروسی به ناگهان بانگ بر می آورد... و سگ زاد بومی آبادی، خجول و آشنایاب می آید دم تکان می دهد...
چرا وقتی به روستا میرسیم شاد و سبکبار می شویم؟
چرا آسمان این قدر پاک و چشم اندازها صمیمی اند؟
چرا جاده ی ساده ی این جا، راحت آغوش می گشاید به هر آمده ای و معنای خود را در پیوستن به راه گوداژدر و آب لشکر و چشمه روغنی می یابد؟
این درختان هراسان کُنار تا کی دوام می یابند؟
مامن می گوید: طرحی دارم به احیاء بلوط و کَلخُنگ...
و من می افزایم: انجیر و بَن...
گوشی حاج حمید به صدا در می آید. حاج آقا بهرامی نژاد خبر می دهد که در منطقه ی جارو، بعد از بن آسیو{ ته آسیاب} در روستای فرشید آباد مسابقه کوپیمایی دوچرخه سواران استان خوزستان است...هیئت دوچرخه سواران اوکسین خوزستان به دعوت و میهمان نوازی کلانتر فرهیخته ی بن آسیو به فرشید آباد خوش آمده اند...
برویم؟
برویم!
یادم می آید که برومی اهواز زباله دانی اهواز شده با بوی سوخته ی پلاستیک و کاندوم و روده و جفت و بقایای زندگی فست فودی و لوله ی قطوری که متورم تر و سرطانی ، نخل ها را کنار می زند رو به افقی نا معلوم...
فردا شب بخش پایانی را در ساعت ۱۰ بخوانید...
شب هایتان نور باران انارهای یگانگی باد...![]()