بخش نخست سفرنوشتِ سیری در زوایای خیش و چرخ
پایان هفته ی باران، زمین خیس خیش خراش
برومی اهواز /هفتکل/تَرَکُ/بُن آسیو/ جارو/فرشید آباد/
1
گذر از لین های کارگری هفتکل تا دوچرخه سواران کوه نورد خوزستانی در آبادی فرشید مکوندی...
کوله پشتی یادمان هایم را بردار برادر!
سبب خیر این سفر ، برادر نازنین ام حمید بوده همراه با نازنین همسرش و کودک همراه اشان، بانوی خردمندی با دهانی 7 ساله: زهرا.
ساعت 5 پسینگاه ابری خوزستان است در کارگاه برومی و ناگهان زنگ تلفن حمید که ساعت 7 می آید مرا از دم دروازه ی کارگاه لوله صادراتی بلند کند رو به شهر هفتکل...
در باره ی این شهر که زمانی قطب نیروی کارگرنفتی درگیر با عمله ی جیکاک و خرافات و مسلح به معرفت بوده و از دوره ی زمانی کشف نفت تا اوج رونقش در دهه ی 40 و افول خود ناخواسته اش در سال های 50 تا 57 بسیار نوشته ام و به چاپ رسانده ام در این وبلاگ و دوره ی انتشار قبلی روزنامه ی"روزان" که صفحات ادبیات و گوناگون و بومرنگ و کتاب را در آن همه خود می نوشتم و بیرون می دادم در کشاکش کار و گرداندن زندگی و ندریس خصوصی؛ که در بومرنگ ستون "دوباره سلام هفتکل!" را پی آیند می نگاشتم به بازگفت تاریخ شهری که روزی دوستش می داشتم و اکنون هم چنان می گردم در پی آن همه صفا و معرفت و یگانگی و راستی. انگار شهری که روزی همشهریانی چون پهلوان امیری / حیدری، بازاریان مردمداری مانند شادروانان رخ، حاج جانعلی طاهری، کریمی، ملک قنبری و دبیران عاشق شمع صفتی چون خشنودی و امامی و اله بیگی و ارشدی داشت، آب شده رفته زیر زمین....
شاید/گویا ردی از آن عطر همدردی باقی مانده که مرا در پی خود می کشاند...
و همین جا خبر خوشی بدهم به دوستان علاقه مند به خواندن تاریخ عاطفی هفتکل: بخش تازه ای در سایت هفتکل درج می گردد با عنوانِ:
باز هم سلام هفتکل!
جاده ی مسیر اهواز شهر کرد که از کنارِ پرت هفتکل می گذرد شلوغ است، سرشار از خودروهای سبک و سنگین...
شب ساعت 8 و نیم می رسیم هفتکل. جغرافیایی درهم از مهاجرت کشت و کار به گوشه های زندگی اسلو موشن و محو روابط تولید و کار و رشد معیشت عشایری آلوده به فرهنگ نچسب سریال های ماهواره ای و سیاست های هیپنوتیزمی که در جهت جمع کردن گله های مطیع شب و روز می کوشند...
در آن تک خیابان بازار هنوز باقی از آن سال ها، اما استحاله شده و متورم هم چنان که در پی آن کودک دبستانی در حال خرید برای خانه اش در "جاروکارا" – محله ی کارگر نشین می گردم، می شنوم که پیرمردی زمزمه می کند، معترض و آهسته به میانسالی با لباس نامرتب و اتو نکشیده:
- دارند ماهواره های روستای امان را جمع می کنند...
- نه!
...
بقیه ی این سفرنامه را فردا شب ساعت 10، پس از خوانشسرا های 1، 2 و 3 بخوانید...