A Safe Corner/Short Story/ Hashem Hossaini
گوشه ای امن...✍️
در نیمروز پنجم ماه رمضان سال ۱۴۴۶ هجری قمری، میدانِ "انقلاب اسلامیِ" تهران را دور می زنم.
از میان انبوه چهره هایِ کِدر که می گذرم، صدای مردجوانی را می شنوم که دست در دستِ دختری گیسو رها، می گوید:
-اینجا پایتخت سه قوه ی نیم قلمیِ اکسیده شده س!
واکنش دختر را نمی شنوم. محو می شوند.
به جمعِ راننده های منتظر نوبت و مسافر می رسم که با هم گپ و گفت دارند.
جوان که لحنی جدی و نگران دارد، از پیر می پرسد:
-امسال برا نوروز چی کار کردی؟
پیر می خندد:
-کُتِ من در گِروِ عید گذشته ست هنوز!
میدان را آشغال، جارهای فروش مدارک و آسمان را دوده انباشته است...
جلوتر، راننده ای که به صندلی عقب خودرویش پناه برده، یغلاوی ناهارش را روی زانوهایش می گذرد.
همکارش که در یک چشم به هم زدن و با مهارت، کف دستی از نخودچی کشمش را در دهان ریخته و بدون آن که لب هایش بجنبد، آن ها را به خوبی آسیا کرده و مدام می خندد، فریاد می زند:
-کجایی داش منوچ؟
یغلاوی تکانی می خورد و با حالت ضعف در صدا جواب می دهد:
-دارم چراغ خاموش استارت قُوتِ لایموت را می زنم...
مسافری از راه رسیده که عصبانیست و دست چپش می لرزد، خطاب به دیوار که در سایه فرو رفته می گوید:
-دَکَل خورها و دلار خورها را کاری ندارن، گیر داده ن به روزه خواری گشنه ها..پیرمردی بی دندان را با خودشون بردن که دم درِ مغازه ای بسته، جعبه ی پیتزایی نیم خورده را پیدا کرده بود و داشت اونو می بلعید...
دور و بری ها می شنوند و کسی واکنشی نشان نمی دهد.
داش منوچ قاشق قاشق محتویات یغلاوی ناهارش را با احتیاط در دهان فرو می برد...
راننده ای که مدام می خندد، مرد جوان تکیه داده به دیوار آفتابی را خطاب قرار می دهد:
-نگاشون کن!
پنجه ی او به زباله دانی بغل خیابان رو به "آزادی"، اشاره می کند. در راستای چرخش کلّه یِ مرد جوانِ تکیه داده به دیوار آفتابی، سه گربه را می بینم که بی دغدغه، با لذّت و اشتهای تمام در حال خوردن ناهارشان: کُپه ای از گوشت مرغ هستند که کسی در ظرف یک بار مصرف آلومینیومی جلویشان گذاشته و رفته...
-نگاشون کن! از داش منوچ راحت تر غذا می خورن!
مرد جوان آه می کشد: -خوشبخت ترن!
داش منوچ از درون خودروی خاموشش بیرون آمده است. یغلاوی خالی شده را می برد و در صندوق عقب جا می دهد.
دو سه راننده مسافر زده و رفته اند.
می شنود که راننده ی برگشته به سر صف به جوان که دارد زرشک پلو می خورد، می گوید:
-غلومی! غلومی! گربه ها مثل تو دارن می خورن...
داش منوچ که دلش هوس یک لیوان چای کرده، خودروهای جلوتر از خود را می شمارد و تشنه و خواب آلود به گربه ها نزدیک می شود که هنوز خوردنشان ادامه دارد./ هاشم حسینی