Victorious

پیروزمند

بازوان تو

که کُنده ی درخت را میزِ مهربانی می آفریند

جاده ها را پیوند

بوستان ها، دفتر و قلم، جامه های کودک و عروس زندگی را رنگارنگ...

کارخانه ها را به خواندن

تاریخ را

رادی و راستی

سرزمین اهورا را به گواهی...

 

در ‌جنگ نابرابرِ این دورانِ نامرادی

برابرِ نفرینِ سازمان داده شده به نامِ سرنوشت

سیاووش وار بیرون می آید از آزمونِ آتش

ایرانِ من

به نیروی کار

در این پیکار

فاتحانه به لبخند.../ه. ح. 》 از " روز نوشت های یک جنوبی سرگردان..." 》آدینه، بیستمین روز بهار ۱۴۰۰

Take Care

داستان آخر هفته، چاپ شده در روزنامه ی اعتماد ۱۹ فروردین ۱۴۰۰

مواظب خودت باش!

 

آسمان که سیاه شد و دیگر باران بند نیامد، زن خودش را نفرین کرد چرا درخواست تاکسی تلفنی نکرده...خب، صرفه جویی خوبه، اما نه این موقع و تُو این محله ی اعیونی... و این کفشای بی عرضه! نوک انگشتام می سوزه از سرما... شانه هایش هم داشت خیس می شد و خیابان هم خلوت بود و از ماسک‌ اش بی وقفه قطرات می چکید و دستکش های لاتکس هم حریف سرمای سمج نبودند. سر را گرداند، دور و بر در قابی مات فرو رفته بود. در دور دست، کور سوی چراغی، شمعی بود در دست بوران مهاجم و سمج... اما ناگهان، پیکان درب و داغونی از سمت رو به رو، دهنه ی خیابان ۱۲۰ بیرون آمد. راننده؟ خودرو کاهلانه به درون خیابان سیلابی که پیچید، کله ی راننده را دید. پیرمرد زوار در رفته... ای به خشکی شانس! دست بلند کنم؟ نمی دونم...خودروی بی خیال، در طول خیابان، جهت عکس می خزید و پیش می رفت. و او حس کرد در برهوت بیابانی بی سرپناه گرفتار شده...قطره ها از لبه ی طُره ی بیرون زده پایین می آمدند، از ابروها فرو می چکیدند و نوک بینی اش داشت یخ می زد. - اون هم توُ ئی شرایط کرونایی...ویروس از خُنکی و خیسی خوشش میاد...اگه شرایط غیر کرونایی بود، تا حالاش، چپ و راست ماشینا لاکچری دم پات قربون صدقه می رفتن! چشم ها را بست نمی دانست این آسمان است یا چشم‌های او که می بارد... - بفرمائید بالا تا یه جایی برسونمتان... سر و صورت و چشمان خیس جلوی دید و تردیدش را گرفته بود. چی گفت؟هر چی می خواد پیش بیاد. سوار می شم... اول کیسه را جا داد و بعد خودش نشست...نسیمی گرم و خوشبو به صورت اش خورد و بعد رایحه ی چای تازه دم به درونِ دل و جان اش راه یافت. - بفرمائید! خودتان را خوب خشک کنید‌. جعبه ی دستمال کاغذی را که عقب عقب می آمد، گرفت. - اِ...این که همون پیرمردِ راننده س! از داشبورد صدای دل نشین زنی می آمد که قهر کرده بود و به انتقام داشت می رفت و می خواند: رفتم که رفتم.... خواست بپرسد مسافرکش هستین؟ چه جراَتی دارین تُو این کرونابارون، کس و ناکس را سوار و پیاده می کنین...اون هم با این سنُ سال! تازه بدون دستکش و ماسک! راستی خیابان ۱۲۰ چه کار داشتین؟ اما نفس عمیقی کشید: به من چی، هر کی هست باشه...هر چی می خواد بکنه... - کجا برسونمت دخترم؟ پیرمرد نیمرخ سرِ حال دارد، اصلاح کرده، تر و تمییز... - میدون کرج می رم... راننده سر را بر نمی گرداند. پنجه ها محکم فرمان را گرفته... - می خوای بری ایستگاه مترو؟ - نه، پاکدشت. خونه م اون جاست..‌ نگاه عمیق که قیافه ی زن جوان را ورانداز می کرد، حالت خریدارانه داشت... راننده نگاه را به جلو متمرکز کرد. تک پرون؟ گمون نکنم. آرایش و قر و اطوار که نداره...چشاش...صداش....مال خودشه.... اول، فلاسک چای را بی آن که سر برگرداند، رد کرد، با دو لیوان شیشه ای دسته دار...بعد قندان لاکی‌‌‌... - برا خودت و خودم چای بریز.... زن خواست بپرسد چرا ماسک و دستکش نداری؟ از خفه مرگی نمی ترسی؟ اما چشم های پیرمرد که در آینه می خندید، خیال او را راحت کرد... زن لیوان چای را به دست پیرمرد داد. حالا باران شلاقی بر سر و روی خودروی نیمه جان فرود می آمد که دور می زد. می چرخید و هم چنان می رفت و می رفت. - بفرما! این هم میدون متروکه ی کرج! زن که سر و صورت اش خشک و تن اش گرم شده، سیخ سرما بر نوک انگشت ها را از یاد برده، دست می برد به کیسه، تکانی می خورد پیاده شود. پیرمرد سرش را بر می گرداند: - با چی می خوای بری پاکدشت؟ - نمی دونم... انگشتان خوشتراش به سوی دستگیره می رود گرم. باران امان نمی دهد پیاده شود. ماسک تازه ای به صورت می بندد. - صبر کن! خودم می رسونمت... - جدی؟ - بسیار جدی! حالا تمام صورت پیرمرد به سوی او برگشته که لبخند اطمینان بخشی می زند... - فقط اجازه بده سیگارمُ زیر بارون پُک بزنم. زن آرام می گیرد. - نمی دونم چی پیش میاد...پسرم حالا دیگه بیدار شده...کون سرک خودش را رسونده به توالت؟ گمون نکنم... پیرمرد که پیاده می شود، کلاه را پایین تر می کشد. بازو ها را از هم باز می کند، تن را کش می آورد‌. - ماسک هم نزده...این دیگه چه آدمیه! دست پر چروک، با مهارت زیر باران کبریت می کشد.‌ شعله ی زیر باران را به نوک سیگار می رساند. پُک می زند. به آسمان می نگرد و لب های خیس را می مکد. دقایقی بعد سر را بر می گرداند به درون: - دوست دارم زیر بارون دود هوا کنم! فقط زیر بارون... هی پک بزنم تا بارون خاموشش کنه...عادتمه! دوباره زیر باران بازو ها را می گشاید و کلماتی نامفهوم را فریاد می زند...نقطه ی سرخ گوشه لب هایش می درخشد و او هم چنان دعا، نفرین و شاید شعری را تکرار می کند... - کجا زندگی می کنه؟ از قیافه اش پیداست بازنشسته س... باران می بارد و خودرو پت پت کنان منتظر راننده است که به درون بخزد و پا بر پدال گاز فشار دهد، به او حالی تازه ببخشد. بر می گردد به درون... - ببخش دخترم.... ماشین که به حرکت در می آید و میدان را دور می زند، زن بی اختیار می پرسد: - خونه ات کجاست بابا جان؟ سرما و باران را از یاد برده ، اما هم چنان بینی و دهان اش زیر ماسک پنهان مانده...و پیرمرد به خوبی می بیند که زن چشمان درشت ساده ای دارد، سیاه. - خونه م؟ هِه...هِه.. چرخ جلوی سمت چپ در گودال کوچکی فرو می رود، خودرو لنگر برمی دارد و لیوان در دستان زن می لرزد. - همین که توش نشستیم! چهار دیواری...اختیاری‌.‌.منزلی که مقصده... از کرج خارج‌شده اند و بیرون، از آدمیزاد خبری نیست و ماشین سر به راه، هرچند پیر و ناتوان، می رود و می رود. چای درونِ زن را گرم کرده، حس آرامش دارد... خواب شیرینی به سراغش می آید....روسری از سرش به عقب لغزیده و چشم ها دیگر چیزی نمی بینند. پیرمرد با سرعت کم، احتیاط می کند لغزش و تکانی ناگهانی خواب مسافرش را به هم نزند. - بفرمائید! رسیدیم به مقصد. و خودرو هم چنان زیر باران می نالد و باد گرم بخاری به گونه های گل انداخته ی زن دست می کشد. - می شه لطف کنین بپیچید تَهِ اون خیابون... خودروی گوش به فرمان پیش می رود. - آره...بیرون، حاشیه... پیرمرد واکنشی نشان نمی دهد. چیزی نمی پرسد، زن ادامه می دهد: - خودمُ پسر شیش ساله م که مادر زاد کر و لاله، نیمه فلج... تُو یه اتاق، بالاخانه زندگی می کنیم و صاب خونه یه بیوه افغانیه، مهربون...هوای ما رو داره... پیرمرد چیزی نمی گوید و باران بند نیامده... - رسیدیم؟ - همین جاست! - صبر کن درست جلو دم در پیاده ت کنم...هنوز بارونه... و زن که پیاده می شود، از آن بالا، پشت پنجره، کودکی برایش دست تکان می دهد. در به غیژه، با یک تکان باز می شود. اول کیسه را بیرون می گذارد.. بعد به کندی، پیکر ظریف را زیر شلاق های بوران می برد. پیرمرد چیزی نمی گوید. زن فرز و چابک به دم در محقر می پرد، کلید را می چرخاند، لنگه ی کله شق در را به درون هل می دهد، کیسه را پرت می کند، و با چشمانی به لبخند، بر می گرد رو به سمت راننده؛ لب ها می جنبد. پیرمرد دست را به پرسش تکان می دهد: - هان؟ زن سراپا خیس، نزدیکتر می آید: - مواظب خودت باش..‌‌ پیرمرد لبخند می زند و با نیت آن که فرصتی برای پرداخت کرایه ندهد، به سرعت خودرو را سر و ته می کند و در خم کوچه ی رو به خیابان ناپدید می شود. میل به سیگار زیر باران رهایش نمی کند. می زند کنار. می خواهد پیاده شود که چشم اش به صندلی عقب می افتد که روی آن دو سه اسکناس درشت، یک جفت ماسک و چند جفت دستکش دیده می شد..../ از مجموعه ی "داستان های کوچک از سرزمین بزرگ" / هاشم حسینی

Whispering, I am the all

...

به همهمه، من همه ام...

☆☆☆

 این جا

سفره خانه ی من است

هم وطن!

ناکام

پیشیِ گمشده

بیرون زده از زباله های حسرت و آه..

. همه جا را پیشتر

گِرزه ی گُربُز*

کاویده

چیزی دندان گیر نیافته...

 

بابا ندارم من

مادر؟

در به در...

مامان بزرگ کجاست تا از جیب پر شعبده اش اسکناس و شکلات نثارم کند...

کفتری ندارم

هاپوی وفادار هم...

جوراب های نو؟ کیف مدرسه؟لوح نور و صدا؟ جعبه ی مداد رنگی و برچسب های خوشبختی دنیا؟

نه!

ندارم من...

بستری گرم کنار پنجره؟ شناسنامه؟ کفش و کلاه؟ توپ فوتبال؟

نه!

ندارم من...

 

اما انگشتانی کشیده دارم مقاوم و بی رحم

رویاهایی

رها از حصارها و سنگلاخ

چشمانی دارم به خشم

پاهایی آماده ی خیابان تا میدان به دویدن

قلبی مقاوم

دهانی به آواز

سرود خوان

روزی رجز خوان

در میان...

 

آری

هم وطن!

من

به همهمه

همه ام.../ ه. ح. از روز نوشت های یک جنوبی سرگردان در مملکت محروسه؛ دوازده روز رفته از بهار

 

👇توضیحات:

۱. * گِرزه ی گُربز: موش بزرگ زیرک

۲. سروده ی بالا، الهام گرفته از ترانه ی معروف نینا سایمون است.

۳. آن را به دوستدار واقعی انسان، پژمان توفیقی تقدیم می کنم که بر سر پیمان، دغدغه ی کودکان وطن اش را دارد... برگ سبزی تحفه ی درویش☘️

گفت و گوی خبرگزاری "ساعد نیوز با مترجم کتاب "شهریار و شهروندان"

The Elementary Structuresof Political Life

...

رنج های توسعه نیافتگی و اژدهای تکنوکراسی 👇

گفت و گوی ساعد نیوز با هاشم حسینی، مترجم کتاب "شهریار و شهروندان" اثر پروفسور گریس گودل، مردم شناس آمریکایی، پس از حدود سه سال حضور در روزگار پهلوی دوم، خطه ی خوزستان..  

دوشنبه، 09 فروردین 1400  زمان مطالعه 13دقیقه

 

نزدیک یک قرن از ورود مدرنیته به ایران و شکل گیری اولین جنبش های تجددخواهانه در این مرز و بوم می گذرد. پیام اصلی مدرنیته، قدرتمندتر ساختن جوامع و به ارمغان آوردن سعادت، توسعه و راحتی برای شهروندان است. اما تجدد، صنعت و تکنیک در بسیاری موارد در ایران جز نابود کردن سنت ها و هویت های فرهنگی و زیست جهان و ارزش های تمدنی به همراه نداشته است. پرسش از توسعه نیافتگی یکی از اساسی ترین پرسش هایی است که ذهن روشنفکران، محققان و متفکران ایرانی را به خود مشغول داشته است. چرا ورود تکنولوژی های مدرن و استیلای تفکرات تکنوکراتیک در بدنه اجرایی کشور، منجر به شکل گیری یک جامعه پویا، هویتمند با مشارکت تمام افراد در سطوح مختلف نشده است؟ چرا ساخت کارخانه ها، سدها، راه ها، و زیرساخت های تکنولوژیکی در کشور با نابود کردن هویت های فرهنگی و سنن، ارزش ها و زیست جهان ها همراه بوده است؟ چرا سهم ما از دنیای مدرن جز مصائب آن از جمله آلودگی منابع آب، نابودی زمین های کشاورزی، بی خانمان شدن بخشی از اجتماعات انسانی، تغییر سبک زندگی، و بی هویت شدن شهروندان نبوده است؟ اینها پرسش های سترگی است که پاسخ به آنها نیازمند مطالعه و بررسی موردی طرح های عمرانی و صنعتی ای در کشور است که به دلیل نداشتن پیوست های فرهنگی درست و سلطه تفکرات سرمایه دارانه، تکنوکراتیک و سنت ستیزانه منجر به نابودی زیست جهان های بسیاری شده اند. در واقع، شکل گیری مدرنیته ناقص در ایران مسبوق به تعلیق مسأله سنت بوده است. عدم مواجهه با سنت و مسأله زیست جهان اجتماعات انسانی ای که جامعه ایرانی از آنها تشکیل یافته است، یکی از ریشه های اصلی رنج هایی است که امروز گریبانگیر ما شده است. توسعه نیافتگی در اصل همان توسعه تکنوکراتیک سرمایه دارانه ای است که فرد، زیست جهان، ارزش ها و سنت های که وجود فردی با آنها معنا می یابند، در آن هیچ جایگاهی ندارند. خوزستان به عنوان یکی از استان های مهم ایران، رنج های فراوانی را به دلیل همین طرح های ناقص توسعه اجرا شده به دست تکنوکرات ها متحمل شده است. نابودی زیست جهان و تغییر سبک زندگی و بی هویت شدن انسان ها و از دست دادن کارایی و معنای زندگی از مصائب همین طرح های به اصطلاح توسعه است که جز مصیبت و رنج برای مردم این منطقه چیزی به همراه نداشته است. تغییر هویت کشاورز و دامدار به کارگر روزمزد و از دست رفتن منابع کشاورزی و مراتع، نابود شدن روستاها و سنت های بومی از جمله دردهایی است که مردم این خطه به دلیل اجرای طرح های توسعه ناپایدار متحمل شده اند. کتاب "شهریار و شهروندان" اثر گریس گودل با ترجمه آقای هاشم حسینی یکی از خوزستان پژوهان مشهور به تازگی از سوی نشر پرسش در آبادان راهی بازار شده است. متن انگلیسی کتاب سه دهه پیش در آمریکا منتشر شد. این کتاب مطالعه ای مردم شناسانه درباره یک فاجعه زیست محیطی و اجتماعی در دوره محمد رضا شاه پهلوی است. ساخت سد دز در خوزستان با سیلی از رنج ها و مصائب برای مردمانی همراه بوده است که توسعه به قیمت نابود شدن هویت، ارزش ها، سنت ها، و زیست جهان رخ داده است. به بهانه انتشار این کتاب ارزشمند مردمشناختی به سراغ مترجم فرهیخته و دانشمند آن رفته ایم.  هاشم حسینی (زاده ی ۱۳۳۳ آبادان) دارنده ی کارشناسی زبان انگلیسی از دانشگاه جندی شاپور (شهید چمران کنونی) اهواز و کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی است. پیشه های متفاوتی را از سر گذرانده: تدریس، ترجمه و روزنامه نگاری و در سال های پایانی رو به بازنشستگی، سرپرستی مرکز کنترل اسناد(DCC) در پروژه های مختلف، از جمله: آزادگان شمالی (نزدیک مرز ایران و عراق، هور العظیم)، عسلویه و کنگان. آقای حسینی کارهای متعددی را منتشر ساخته اند از جمله: ۱. پچ پچه در باد( سروده ها)، ایران زمین؛ ۲. گرامر جامع آکسفورد، نشر اشراقی؛ ۳. انگلیسی همیار، نشر پژواک نور؛ ۴. آسایشگاه، ترجمه ی نمایشنامه ای از هَرولد پینتر، برنده ی جایزه نوبل، نشر رسش(اهواز)؛ ۵. از جایگاه، رُمانی از جان گریشام، نشر سولار؛ ۶. پیاله ای ساکی زیر درختان پرشکوفه ی گیلاس، ترجمه ی روز نوشت های یوشیدو کِنگو، دفتردار امپراتور ژاپن در سده ی سیزدهم میلادی، نشر سولار؛ ۷. من، پینوکیو، ترجمه ی رمانِ مایکل مورپورگو، نشر دیباگران؛ ۸. مترسکی در مترو، سروده ها، نشر سیب سرخ؛ ۹. شهریار و شهروندان(ایران در روزگار پهلوی ها و به ویژه پهلوی دوم)، ترجمه ی پژوهش میدانی مردم شناس آمریکایی، خانم پروفسور گریس گودل، نشر پرسش.

 

این محقق پرکار خوزستانی، آثار متعددی را نیز در دست چاپ دارد: ۱. مدیر ما دمب دارد! (رمان طنز در باره ی تکنوکرات های خانه خراب کن ایران!)؛ ۲. خاطرات و مقالات، کنستانتین سیمونف(روز نوشت های یک سرباز در جنگ جهانی دوم؛ دیدار ها با مشاهیر ادبی و هنری جهان مانند چارلی چاپلین، ارنست همینگوی، پابلو نرودا و... نقد شاهکارهایی مانند: جنگ و صلح و... ۳. احضار و ۱۲ داستان دیگر(قصه هایی از محیط های کار... چهار داستان آن با نام های "همه ی اسکناس های من!؟" ، "ماَموریت غیر ممکن" ، "ضیافت شبانه" و " حاج آقا مهندس سلام!" در صفحه ی ادبیات روزنامه ی اعتماد چاپ شده اند. هم چنین، داستان ها، اشعار و ترجمه های مختلف در مطبوعات ایران در چهل سال اخیر.

 

توجه مخاطبان ساعد نیوز را به مصاحبه نورزوی این رسانه با محقق فرهیخته خوزستانی جناب آقای هاشم حسینی دعوت می کنیم:

ساعد نیوز: ترجمه فارسی کتاب پروفسور گریس گودِل بعد از گذشت سی و پنج سال از انتشار آن در آمریکا به قلم حضرتعالی منتشر شده است. چه دغدغه هایی شما را به سمت ترجمه این کتاب سوق داد و انتشار این کتاب چه اهمیتی داشت؟

هاشم حسینی: اولین نکته این است که این کتاب، یک کتاب مردمشناختی بسیار مهم است. چرا به سمت این کتاب رفته ام، پاسخ اش این است که ما در قبال این مملکت وظایفی داریم. ترجمه این کتاب، یک نوع جبران مافات بوده است. آری، کتاب را به این نیت به فارسی برگردانده ام. آن را آقای محمد اسکندری از دوستان که در حال حاضر ساکن آمریکا هستند به من معرفی کردند. از آنجایی که اینجانب در حوزه خوزستان شناسی پژوهش هایی داشتم، به این کتاب و محتوای آن بسیار علاقمند شدم. چون دقیقاً با دغدغه های پژوهشی من مطابق بود. من خودم متولد آبادان هستم. از دانشگاه جندی شاپور فارغ التحصیل شدم. مدتی عضو تحریریه روزنامه "روزان" بودم. نقد کتاب نوشته ام و درباره خوزستان از جنبه های مختلف، مطالعاتی داشته ام. کتاب خانم گودِل، همان طور که در شناسنامه آن، از سوی کتابخانه ملی به درستی اشاره شده است در حوزه های مهم مطالعات ایرانشناختی کارایی دارد. ساختار اجتماعی ایران، دولت در ایران، عدم تمرکز دولت، نمونه پژوهی در باره ایران، اوضاع اقتصادی ایران، سیاست در ایران و حکومت در ایران، اینها موضوعات مهمی است که در این کتاب مورد بررسی قرار گرفته است و طبیعتاً ترجمه چنین کتابی با موضوع خوزستان شناسی و ایران شناسی کار مهمی است که افتخارش نصیب بنده شده است. کتاب "شهریار و شهروندان"، مصائب و رنج های توسعه نامتوازن و تکنوکراسی لجام گسیخته را به خوبی نشان می دهد.

ساعد نیوز: مسأله اصلی ای که خانم گودِل در این کتاب طرح می کند چیست؟ ایشان از چه منظری به ایران نظر می اندازد؟ هاشم حسینی: مسأله محوری پژوهش پروفسور گودِل در این کتاب، "تکنوکراسی لجام گسیخته، بی برنامه و حکومتی و تجدد ناقص در ایران در عصر پهلوی دوم" است. البته این طور نیست که موضوعی که ایشان بر روی آن کار کرده باشند محدود به یک دوره خاص باشد. این درد جامعه ما در عصر حاضر نیز هست. توسعه نامتوازن و بی برنامه، میراث همین تکنوکراسی سرمایه دارانه ی سنت ستیز است. اگر ما ایران را با کشورهای آسیایی دیگری که اتمسفر شرقی دارند مقایسه کنیم بیشتر متوجه درد خودمان می شویم. ژاپن هم یک کشور سنتی است ولی مواجهه ای متفاوت با مدرنیته داشته است. و تکنوکراسی هدفمند منجر به شکل گیری توسعه متوازن در این کشور شده است. در ژاپن شما یک خانم مهندس را مشاهده می کنید که با کیمونو ابزارهای مدرن را به کار می برد. البته کیمونو در اینجا وجه نمادین دارد و صرفاً پوشیدن این کیمونو به معنای تداوم سنت نیست. بلکه مسأله عمیق تر از این موضوعات است. به جرأت می توان گفت که در صد سال اخیر، درد و دغدغه ایرانیان، رسیدن به تجدد و حکومت قانون بوده است. همان طور که مرحوم واعظ اصفهانی، پدر شادروان سید محمد جمال زاده بر روی منبر به مردم گفت: "درد شما علاج دارد و این درد دوایی جز قانون ندارد... با من تکرار کنید: قافُ الف نون....واوُ نون"! روشنفکران ما در عصر پهلوی، به سه دسته تقسیم شدند: دسته اول گفتند که حکومت مستبد، جز اسلحه و زور چیز دیگری را نمی شناسد و با این حکومت باید جنگید، گروه های چریکی تشکیل شد و درگیری بین این دسته از افراد و حکومت شروع شد. دسته دوم از روشنفکران کسانی بودند که گفتند باید به تحزب و کار تشکیلاتی روی آوریم. اکثر ایدئولوژی هایی که بر این دسته از افراد حاکم بود، ایدئولوژی های وارداتی بودند. من یک تعبیری دارم که درباره این ایدئولوژی ها به کار می برم: شیفته ی کوکاهای وارداتی با همه ی مضرات آن شدن و از "دوغ محلی"(سالم و نافع)غافل ماندن . یعنی این ایدئولوژی را بدون برداشتن از آبشخور اصل، کلیشه ای و با ترجمه های ناقص پذیرفته ایم و اصل و ریشه آنها را نمی دانیم. اما دسته سوم از این روشنفکران، راه دیگری را انتخاب کردند. روشنفکرانی مثل فروغی، قوام و آموزگار. اینها گفتند که ما باید به جای این که در مقابل حاکمیت قرار بگیریم، در بدنه ی حاکمیت نفوذ کنیم و ایران را بسازیم! کتاب خانم گودِل دقیقاً مصائب این "ساختن" را به تصویر می کشد. این افراد، همان تکنوکرات های حکومتی هستند که به صورتی کورکورانه و بدون مطالعه، طرح های توسعه ی وارداتی را برای ایران بلاکش تعریف کردند. البته، اینها افراد وظیفه شناس، پاک دست، منضبط و دقیقی بودند ولی مشکل شان، این بود که افق دید بسیار محدودی داشتند و تابع فرامین حکومت مرکزی بودند. آنها شاید خیرخواه باشند ولی استقلال عمل ندارند و به همین دلیل، نتیجه اقداماتی که می کنند جز مصیبت و رنج چیز دیگری به بار نیاورده است.

ساعد نیوز: چرا این تکنوکراسی و توسعه محوری در ژاپن به شکل گیری یک جامعه توسعه یافته منجر شده است ولی در ایران، توسعه نیافتگی و الیناسیون و نابودی زیست جهان و ارزش ها را در پی داشته است؟

هاشم حسینی: پاسخ این سؤال آن است که ژاپن، تکلیف خودش را با سنت حل کرده است. یعنی برای سنت جایگاه تعریف کرده است و تکنوکراسی را به صورتی هدفمند و معنادار و با طرح و برنامه و پیوست فرهنگی حاکم کرده است. شما چین را نگاه کنید، هم زمان، کل کشاورزی با گاوآهن صورت می گیرد و در کنار این گاو آهن، از ماشین های مدرن کشت و کار مانند کالتیویتور(حتی بدون راه انداز/ اپراتور) استفاده می کنند، برای تولید انبوه جهت فراهم کردن نیازهای خیل عظیمی از جمعیت میلیاردی. باز در اینجا بحثمان جنبه نمادین دارد. منظور این است که حفظ سنت و ورود مدیریت شده مدرنیته باید در کنار هم ما را برای ساختن جامعه توسعه یافته کمک کنند. شما نمی توانید بدون حساب و کتاب و نامسئولانه هر طرحی را اجرا کنید. باید مطالعات دقیق صورت بگیرد. در مورد سد دز که مورد پژوهی کتاب خانم گودِل را تشکیل می دهد، دقیقاً همین اجرای بدون مطالعه در کار است. همین روشنفکران تکنوکرات وابسته به حکومت آمدند مهندس آمریکایی به نام لنینتال را به شاه معرفی کردند و گفتند با بهشت بدین کردن دره ی تنسی در آمریکا این منطقه، یعنی خطه ی خوزستان را به بهشت تبدیل کنیم. سد دز قرار است خوزستان را به بهشت دوم تبدیل کند... اما نه تنها بهشت ساخته نشد، بلکه مصائب متعددی گریبانگیر مردم منطقه شد. شرکت های درگیر بدهی بالا آوردند و هزار مشکل دیگر. همه چیز از مرکز صادر می شد. اصلاً به مردمی که در آن منطقه زندگی می کردند توجهی نشد. سنتهای آنها و مشارکتشان در نظر گرفته نشد. "رحمت آباد" که خانم گودل به عنوان یک نماد در این کتاب از آن استفاده می کند، یک اجتماع کاملاً نظام مند بود. روستاهایی این چنینی، با اجرای طرح عمران سد دز نابود شدند. اجتماعاتی بومی که برای خودشان ارزشهای خاص فرهنگی و سنت های معنادار داشتند. افراد در این اجتماع نقش داشتند و هر کدام هویت اجتماعی و فرهنگی شان مشخص بود. دولت با نابود کردن زمینه خلاقیت و مشارکت این مردم آنها را به کارگران بی هویت تبدیل کرد. وقتی شما نقشی معنادار و فعال و پویا در یک طرح ندارید، طبیعتاً کارایی نخواهید داشت و همین اتفاق هم افتاد و همچنان هم در حال رخ دادن است.

ساعد نیوز: آیا خانم گودِل راه حل مشخصی برای این مشکل ارائه می دهد؟

هاشم حسینی: خانم گودِل می گوید که مشارکت جمعی راه حل این مشکل است. به بیان دیگر، حاکمیت باید زمینه را برای مشارکت افراد در توسعه مهیا سازد. تکنوکرات ها هم باید به صورتی مسئولانه عمل کنند، برای هر اقدامشان حساب پس بدهند؛ یعنی همه جوانب طرح های توسعه را بسنجند. کار تیمی چیز جدیدی نیست. از گذشته های دور، روزگار باستان، کار جمعی در روستاها حاکم بوده است. یکی که زمین داشت و بدون بذر بود، بنا به قانونی نانوشته، به سراغ دیگری می رفت دارنده ی گاوآهن، و هم ولایتی انبانی پر از بذر تا با همدیگر، نظام "جفت" را به کار گیرند و کشت و کارشان به بار بنشیند. این داد و ستد های اقتصادی فرهنگی اهمیت خاص خودشان را داشته اند. این نگاه به رشد خلاقیت های محلی منجر می شوند. اگر مشارکت با برنامه پیگیری شود، همه افراد در توسعه هدفمند و پایدار سهیم خواهند شد و مشکلات کمتری به وجود خواهد آمد. خانم گودل به فرهنگ اسلامی و ایرانی توجه خاصی دارد. اگر این کتاب را مطالعه کنید، خواهید دید که صدر و ذیل هر فصلی با سخنی ادبی و آیه ای از قرآن مزین است. از سعدی گرفته تا حافظ مورد نظر این نویسنده بوده است. استفاده ی هوشمندانه محقق مذکور از این مآثر دینی و فرهنگی نشان می دهد که راه حل پیشتر در خود این خاک نهفته بوده است. "آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم!" از یاد نبریم که اسلام بخشی لاینفک از فرهنگ ایرانی است. چرا در روزگار پیامبر کتابخانه عظیم اسکندریه و مترجمان آن به سمت پیامبر روانه می شوند؟ "نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت/ به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد"...همین در خوزستان، شما شخصیتی به نام "هرمزان" را دارید که شش ماه در شوشتر در برابر اعراب یا تازیان مقاومت کرد تا شهر سقوط نکند. ولی پس از این که هرمزان را دستگیر کردند، او را نکشتند، بلکه از مهارت هایش برای توسعه جامعه اسلامی بهره بردند. این یکی از رمز و رازهای مهم توسعه اسلام است. در نامه نگاری هایی که با خانم گودِل داشتم، او از کتاب جدیدش با عنوان "4 ببر کوچک" نام برده است. او می خواهد بگوید که "چگونه کشورهای کوچک تایوان، هنگ کنگ، کره جنوبی" و سنگاپور توانسته اند با موفقیت و در مسیری شتابان، کم هزینه و پردستاورد، فقر حاکم بر جامعه را از بین ببرند و به توسعه پایدار دست یابند؟" پاسخ هم همان مشارکت است. یعنی زمینه سازی برای حضور تک تک افراد با حفظ هویت فرهنگی و سنت ها.

ساعد نیوز، نهم فروردین ۱۴۰۰

Oldage

...

حکایاتی از ملانصرالدین/ هاشم حسینی

همین چند روز پیش، هنوز سال تحویل نشده بود که ملانصرالدین تر و تمییر و آراسته با رخت نو به تن خود و خر وفادارش به بازار رفت و به سفارش همسر خوبِ فرمانبرِ پارسایش، مرغ چاق و چله ای، آجیل و آرایه هایی خرید و با شوق رو به خانه راند...در راه کودکان را دید که شاد و از ۷ دولت آزاد بازی می کنند، می خندند و در پی هم می دوند... - آهای گل های خندان! امیدان ایران! بچه ها با شنیدن صدای مهربان ملا به سویش دویدند و دور تا دور او و الاغ خردمندش که مثل همیشه پوزخندی گوشه ی لب ها داشت گرد آمدند... - بیایید...بگیرید.... ملا دست در خورجین فرو می برد و به هر کدام مشتی آجیل و شیرینی می داد...داد و داد تا آخر سر پرسید: - دیگه کسی نبود؟ بچه ها با هم و یک دهان جواب دادند: "نه!" - خب! حالا آماده باشید! -آماده ی چی؟! ملا عصای محکم و پر نقش و نگارش را که از پدر به او رسیده بود، بیرون آورد و به جان بچه ها افتاد... دست اش به هر کدام می رسید ضربه ای می زد...بچه ها هر کدام هیاهو کنان به گوشه ای می گریختند... پدر یکی از بچه ها به میان آمد و به اعتراض بانگ بر آورد: "این چه کاریه ملا؟ چرا بچه ها را می زنی؟" ملا که نفس نفس می زد، نگاهی به او انداخت و گفت: " پس تو خبر نداری؟" مرد با نگرانی پرسید: "چی را؟" ملا مشتی آجیل و شیرینی به او داد.‌ الاغ پوزخند زنان نگاهی فقیه اندر سفیه به پدر نگران انداخت. مرغ هم قدقد کرد که اینو ببین! ملا با خونسردی گفت: "اول این ها را بخور..." مرد شروع به خوردن کرد، اما هم چنان منتظر بود علت کتک خوردن بچه ها را بشنود. الاغ و مرغ به طرز جنبیدن دهن مرد پوزخند می زدند... بچه ها‌ هم که دور ایستاده بودند، در حالی که دهن هایشان به خوردن می جنبید، ملا را زیر نظر داشتند. مرد ول کن نبود: - ملا جان! بگو دیگه کُشتی منو! آخه نه به شیرینی دادنت و نه کتک زدنت... ملا عصا را در هوا تکان داد و گفت: - همه اش تقصیر این پدر سوخته هاست! - چی؟ - بچه‌نمی مونند...بزرگ‌ می شند.. تا ما هم پیر بشیم! دوباره عصا را رو به بچه ها که تکان داد، آن ها به عقب پریدند. سپس پدال گاز آویخته از گردن الاغ را فشار داد تا این یاور وظیفه شناس تیک آف کند و آن هاهر چه زودتر به خانه برسند... اما در میدان حادثه ای در انتظار ملا، الاغ و مرغ اش بود... آیا از آن خبر دارید؟

دعای دلHeartful Praying

"...و صبح اذا تنفس..."

رستگار

آن کس

که راه راست

دور از دروغ و ریا او را بس..../ ه. ح. از روز نوشت های یک جنوبی سرگردان

Geographiless Land

...

بی جغرافیا

قلمروی بانوی ما بهار....

آن سوی آب ها

قاصدک ها

پران

رو به ما

 

این جا

چشمان به در

بنفشه ها

که

کی می رسند از راه

پاره های پیکر میهن

به خانه های دل ها

امن...

 

به هلهله

درخت تناور امید

بی بن بست

دست ها به بوسه

از شمال به جنوب

خاور و باخترِ مادرزمین

رو به هم

سرمست.../ از روز نوشت های جنوبی سرگردان، هاشم حسینی یکمین‌روز بهار ۱۴۰۰