سرودی در صبح

برای رفتن

باید ماندن را نیک بدویم...

خوانشسرا

داشتم ماهنامه ی پربار "تجربه" ي شماره ۳ (امرداد ۹۰) را مي خواندم، حيفم آمد شما را با چکيده اي از گفت و گوي خواندني و بي رياي احمد طالبي نژاد با فاطمه معتمد آريا اشنا نسازم:

من صلح طلب هستم.

نمايش فيلم "اينجا بدون من" سبب خير شد تا به قول خودش طلسم نزديک به سه دهه اي ميان من و فاطمه معتمد آريا بشکند و به اين بهانه، پاي حرف ها و دردل هايش که خيلي هم شخصي و فردي نيستند،بنشينم...

ا. ط. :

آخر همه ي عرصه هاي هنري در اين مملکت زير بليط دولت است، يعني اگر دري بسته شد، همه ي درها بسته مي شود، متاسفانه.

ف. م. آ. :

درست مي گوييد. ولي من فکر مي کنم اين ممنوعيت ها بيشتر ناشي از سوء تفاهم و عدم شناخت درست آدم هاست. جاي ديگري هم گفته ام که من از ممنوعيت بدم نمي آيد. ولي بايد ديد چه چيزي بايد ممنوع شود. از ممنوعيت ابتذال و سطحي نگري خيلي خوشحال مي شوم نه اين که خلاقيت آدم ها ممنوع شود. ممنوع کردن خلاقيت، شکوفايي و ارتقاي سطح فرهنگ جامعه خطاست.

...

 ...آدم بايد قبل از هر چيز خودش را محک بزند و بداند کجاي اين جهان ايستاده است....

من براي همه ي مادران احترام زيادي قائلم و مادران برايم حکم خدايي دارند، چون قدرت آفرينش دارند. مي توانند زايش کنند.... و بعد هم به خاطر نقش سازنده اي که مادران دارند.

ا. ط. :

انگيزه ي اصلي شما پول و درآمد نبود. حالا به دليل اين افسردگي که غالب شده همه فکر مي کنند پول و درآمد مي تواند باعث خوشبختي شود...

ف. م. آ. :

... مثل همين ماجراي کنکور... انبوهي از جوانان خودشان را تکه و پاره مي کنند و حتي گاهي کارشان به جنون مي کشد که در دانشگاه قبول شوند و مواردي هم ديده شده که درست شب اعلام نتايج خودشان را از طبقه ي مثلا يازدهم مي اندازند پايين.. مثل يکي دو نفري که در محل زندگي شما - شهرک اکباتان - در يکي دو سال اخير اين کار را کرده اند...

...

به هر حال به عنوان يک شهروند من حقوقي دارم که مي خواهم از آن استفاده کنم براي بهتر شدن اوضاع زندگي. اين چه اشکالي دارد که عده اي آن را بهانه قرار مي دهند و دائم دچار مخمصه ام مي کنند؟

( صفحان ۱۳۰-۱۲۶)

ای عاشقان! ای عاشقان! از دوست پیغامی رسید...

 

 

منتظرم باش!

 

تصنیف عاشقانه ی هنوز شکوفا، ماندگار از جنگ جهانی دوم

سراینده: کنستانتین سیمونف

مترجم: هاشم حسینی

 

یادداشت مترجم:

این ترانه ی عاشقانه- حماسی را نویسنده ی اتحاد شوروی، کنستانتین سیمونف که در خطوط مقدم مقاومت در برابر ارتش  متجاوز فاشیست های هیتلری می جنگید و به مردم میهنش و دنیا خبر رسانی می کرد، به دلدارش والنتینا سِرُوا تقدیم کرد.

دیری نگذشت که این تصنیف دلنشین، در زیر رگبارهای مرگ به خانه ها سرک کشید و در بستر زنان تنها، گلدسته های امید و ایستادگی را پخش کرد... سنگر به سنگر، خانه به کارخانه و از خیابان ها تا کشتزارها ره سپرد و همدم دل های عاشق گشت...مرزها را در نوردید و شورها آفرید...

 و اکنون هنوز هم  تقه بر درگاه خانه های دلدادگان می زند...

این شعر زبان حال رزمنده ای است که می رزمد تا صلح را بر تخت سلطنت دنیا بنشاند...

امید آن که بشریت در هر جا که هست، هیچ گاه به نفرین هیچ جنگی دچار نشود.

پارسی برگردان این سرود را به ناهید زیبایم پیشکش می کنم که هنوز بر سر پیمان و انتظار ایستاده است...

 

منتظرم باش!

 

نازنین!

 برخواهم گشت، منتظر باش

با تمام داشته هایت منتظر باش

آن گاه که زرد

باران های اندوهبار به تو می گویند

منتظر نباید بمانی

آن گاه که تنداتند

فرو می ریزد

برف.

 

منتظر باش

آن گاه که تن ها را می سوزاند

تابستان.

 

منتظر باش

آنگاه که دیروزها مرده اند

و از یادها گم مانده اند دیگران.

 

منتظر باش

آن گاه که

همراهانت به انتظار

تردید دارند که زنده باشم من.

 

برخواهم گشت

با همان شکیبایی پا برجایت

آن گاه که ناباوران

با الهامی کور به تو می گویند که

بهتر است فراموش کنی

و عزیزترین کسان من

حتا

به تو می گویند که مفقود مانده ام من

و خاموش و سرد

شعله ی امید

مرده در دل دوستان من

اما تو

منتظرم باش.

 

نازنین!

بنشین و بر شمار هست و نیست را

جامی بنوش

از آن تلخ وش شراب

به یاد دوست.

 

منتظر باش

و هرگز با نا امیدان منوش!

و

تا آخرین تپش منتظر بمان!

بدان

در گریز از تیرهای مرگ

خواهم گذشت

و بر خواهم گشت

با سپری سخت در برابر سرنوشت.

 

آن ها که منتظر نمانده اند می گویند:

"بخت یار او بوده

هر چند ناچیر و اندک..."

آن ها هیچ گاه در نمی یابند

در هنگامه ی کشمکش مرگ و زندگی

چگونه تو

آن گاه که وفادارانه در انتظار مانده ای

روئینه ساخته ای جانم را

در برابر خدنگ های مرگ.

 

و سرانجام

فقط تو  و  من

در می یابیم

که چگونه مرا

سالم و سربلند

به سر منزل مقصود رسانده ای

زیرا تو

- نه هیچ کس دیگر،

می دانستی

چگونه در انتظار بمانی...

( 1941)

نوشته هایی به شتاب بر خطوط حامل خیابان

۱

فردا تصنیف عاشقانه ی کنستانتین سیمونف را بر این کُنج دل نوشته ها خواهم آویخت، پیشکش به ناهید تا راهگشا به هر جان شیفته ی آرمان و آزادی گردد. 

منتظرم باش

آنگاه که باران های زرد اندوهبار فرو می ریزند

...

۲

پس از آن که وارد جمعیت منتظر شد، انگار که در پی تنش باشد و حریفی بطلبد؛ با رگ های متورم و آلوده به چرک گردن بنای ناسزا به این و آن را گذاشت...

مردم هوشیار و شکیبای حاضر پاسخش ندادند. شاید بنا به همان حکمت عامیانه که جواب ابلهان خاموشی است. اما پیرزنی فرزانه با کیسه ی پلاستیک قاتق روزانه در دست و پشت خمیده ، مهربانانه بر او درآمد چون شیری توانمند:

پسرجان! اگر دهن به دهنت نمی شوند نه از ترس و ملاحظه کاری است و...

نه...

و بدان که کارنامه های قبولی بزرگان ما مانند محمد خاتمی و اکبر رفسنجانی و... از پیکارگاه دادخواهی ملت با نمره های قبولی متفاوتی محفوظ است. همان طور  هم سوابق درخشان زنان خادمی مانند فرح دیبا و نجمیه و...

جانور مهاجم پا سست کرده بود و واپس را می نگریست...

۳

به مدعی متجاوز که داشت با ناسزاگویی های روشنفکرانه/ انحصارطلبانه اش درگذشتگان ملی غایب را به انواع تهمت و جنایت محکوم می ساخت، فقط گفتم:

آن که سرِ خدمت دارد رویدادها و اشخاص تاریخ میهنش را واقع بینانه و بی تعصب می نگرد تا به نتیجه گیری های منصفانه برسد..

معرفی کتاب در دست ترجمه

در حال برگردان کتاب "همیشه خبرنگار" نویسنده و شاعر اتحاد شوروی کنستانتین سیمونف هستم که در مبارزه برای پایان دادن به طاعون و آتش جنگ جهانی دوم نقشی زندگی ساز و ماندگار ایفاکرده است.

در این کتاب یادمان های شیرین و ارزشمند او از نویسندگان/ هنرمندانی چون چارلی چاپلین،  ناظم حکمت، میخائیل شولوخف، پابلو نرودا و نقد و نظرهایی متفاوت در باره ی ایوان بونین، ارنست همینگوی، لئون تالستوی، میخائیل بولگاکف، الزا تریوله، آلکساندر تواردسکی و... را می خوانیم...

او می پرسد: خوشبختی چیست؟

 و پاسخ می دهد:

خوشبختی کاری است که از انجام آن لذت می بری و می خواهی به خوبی انجامش دهی.

خوشبختی زنی است که دوستش داری و اندرونش را دریافته ای و او دوستت دارد و  درکت می کند.

خوشبختی دوستانی است که به آن ها اعتماد داری، زیرا می دانی آن ها هیچ گاه فریبت نمی دهند.

خوشبختی فرزندان تو هستند که به خوبی پرورانده ای.

خوشبختی وجدان پاکی است در برابر دیگران و جامعه.

(کنستانتین سیمونف، ۱۹۶۳)

 

از سطرهای خیابان

1

نخست آن که باید بنویسم محل جدید مشغله و معیشت این جان در حال پرسه، منطقه ی "برومی" است...

اگر وقفه ای در این نوشتن پدید آمده از جابجایی و نبود دسترسی به دموکراسی اینترنتی است. با درخواست بخشش. امیدوارم در روزهای پیش رو جبران کنم.

2

نماهایی از زندگی کودکان:

- در متروی کرج به صادقیه کنارم پدری جوان نشسته بود همراه دخترکش 4 سال، با دامنی صورتی و بلوز سپید و عینک افتابی. گونه هایش را گرما گل انداخته بود. بابا به او بطری آب معدنی را داد و او نگاهی به من انداخت و با شرم نوشید...

پس از دقایقی صحبت با پدر، خواستم به او نزدیکتر شوم.

پرسیدم : خانوم نام شما چیه؟

او آرام و آهسته گلدان چهره اش را روبه من چرخاند و پاسخ داد: خوب نیست من اسممُ را همین طوری به غریبه ها بگم...

- دوست و همکارم می گوید: "پسر پر جنب و جوش 5 ساله ام را چند روز پیش ناچار شدم نزد مادرم که نابیناست بگذارم و برای کاری تمام ساعات صبح را به اداره ای دولتی بروم... بعد از ظهر وقتی برگشتم دیدم پسرم همه ی قاشق چنگال ها و چاقوها را آورده دور تا دور مادر بزرگ ریخته و در حال بازی است...

پرسیدم این ها چیه؟

او هم خونسرد جواب داد: نمی خواستم مادر بزرگ را اذیت کنم و از او دور باشم...نزدیکش بازی کردم...

3

چرا در مطبوعه ها و ساختار دولت با همان نام های تکراری و از تاریخ مصرف گذشته همیشگی روبه رو هستیم؟ افراد امن و امین؟

آیا نبود تنوع نام دال بر رخوت و در جا زدن نیست؟

روند و رفتار نظام (وزارت، اداره، سرویس رزونامه، کارشناس و مشاور و...)ی که بیانگر قحط الرجال/ نساء عمل می کند، نشانگان بیگانگی با طیف ها و اقشار فکری جامعه را به اثبات می رساند و ثابت می کند که ساختاری همه نگر، شرکت پذیر، پویا و موفق ندارد و عمری با عزت نخواهد داشت... فقط یادمان باشد هر پدیده بازه ی زمانی خود را دارد.

تا بعد، اندیشه ها و رویاهایتان رویان...


آخرین خبر

جنگ جهانی سوم  شروع شده ست

دولت برابر ملت

سلطان علیه رعایاش

 

شبیخون به خانه های مردم

توپخانه ی حکومت بر سینه های ملت

آخرین دستور دیکتاتور:

شلیک

تجاوز

شهروندان را غارت کنید

...

سلطان های دور و بر

خسته و درمانده

اسهال گرفته وُ خشتک تر

بر مشت های خالی کودکانه وُ

لب های دعای مادرانه

آتش می گشایند

مرگ هدیه می دهند

پدران اما

در کمینگاه

آماده

به پاتک

ایستاده اند در انتظار

 

بازنده در جنگ جهانی سوم

مترسک ها

دیکتاتورهایند

 

سروده ای برای امروز

شبانه

شیطان

در هر شبیخون

موریانه ها را به تاراج نام ها

 مصادره ی باورها و آرمان

فرمان می راند

و

روزان در قلمروی تردید و ترس

در کارگاه تولید انبوه بت

 دور باطل هراس را می گرداند

 

دیوارها

طومارهای دروغ

نیرنگ های رنگ

 

ما

اما

هوشیار 

 همیار

در اندرونه ی خاموشی

پیوند می زنیم

شکیبا

تکه تکه

دل

حلقه حلقه

مشت 

داربست عروج را

تا آن روز ناگزیر

ارض موعود به پا داریم

 

 

بر سینه های ما

اما

بیدار

حک می زنیم

استوره های نو

یادها

نداها

فردا ها

راه

 

دیوار

یعنی باید

 فرو ریزد

خشت و گلی که فرسوده

باری

چرا که باور

بلندای بامداد روزگار بهی

ما را به این یقین کشانده است...

 

نامه ای از روستای ونک!

...

 

دوست عزیزم نوشته ای که چگونه زندگی می گذرانم.

پاسخُ  بگیر و حالشُ ببر:

باز هم همان دیوانه گری ها و در راه رسیدن به اماج های آزادی...

در دهه ی ۶۰ غزلی سرودم با این مطلع:

هنوز بر سر پیمان ستاده ام ایران

که وارهانمت از بند بند هر زندان

حالیته؟!

اما این نقطه های هول زندگی دزدکی ، گرداب های بیکاری و طعم تلخ بیگاری مس وجودم را عیار ها داده است.

ولی هیچ صحنه ای مانند چهره ی درناک و غصه دار ناهید عزیزم مرا به ورطه های درد نکشانده است.... با وجود این همه پایمردی ها و همراهی ها و بر سر پیمان ایستادن هایش...

راستش تمام این ۳۲ سال زندگی گربه واری داشته ایم. بیکاری های ادواری، از این خانه ی استیجاری به مغاک دیگر. گنجشک روزی و بی هیچ پس اندازی و توبره ای پنهان از پول...

 و اما رزو را به بطالت نمی گذرانم:در آوندهای اکنون دارم "همیشه خبرنگار" کنستانتین سیمونف را به پارسی بر می گردانم و رمان " من هم یک فمینیست ام" را می نویسم. و البته چای سبز هم می نوشم و بیشتر در آغوش خانواده خوشم با همه ی کمبودهای شهروند درجه هیچمی امان... 

 و من همیشه با خودم با ستیز بوده ام. با عادات ناپسندم، خودخواهی ها، مقاومت در برابر افسون شهوات عنان گیسخته... جدال همیشگی با برگشتن از راه و بره ی خوبی بودن برای شبان گرگ در پوستین... با ریا و دروغ، جنگ داشتن...

از اندرون منِ خسته دل ندای وجدان اجتماعی بارها از راه ناصواب بازم داشته و گاه و بیگاه و به موقع هشدار محبوبم ناهید که مرا از راه خطا باز گرداند و باید بگویم که او مرا خوب شناخته.. بله همان حکایت گفته ی حافظ:

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یارب این قلب شناسی  زکه آموخته بود...

می دان که خرقه و عبا و ردا در شعر حافظ نشان و آیکون کلک و حقه و ریاست. یعنی می گوید: دست از عوام فریبی بردار. حافظ اعتراف می کند که محبوش خوب فهمیده او دارد تقلب می کند. فریاد شگقتی بر می آورد که وای ! این تقلب شناسی (شناخت سکه ی دروغین شخصیت) را یار از چه مکتبی به دست آورده است؟

راستش چه بهنگام گفت و چه خوش گفت که آهای یارو! خودت خری مردم را فریب نده! فروغ نامیرای ما، فرخزاد بهشت اسا هم در آن شعر معروفش با شیطان و لای لای برای کامی اش این نیشتر به چرک ریای درونی شده را زیبا خلق کرده. بگذریم...

آری: باور من این است که زندگی هر کسی تا این ثانیه ی تعامل دل هایمان، کارنامه ی باورها و ادعاهای اوست. حرف و موعظه و بگیر  بنند و ببر همه نشانه ی سقوط گوینده اش است و دیگر هیچ. مدت زمان سقوط هم بازه های زمانی خود را دارد. فقط ما باید حواسمان جمع باشد با متره های شکسته و ناقص خودمان به سنجه ننشینیم.

و اما بگذار سخنم را با دوگفته ی حکیمانه از اخوی آلمانی حضرت حافظ به پایان برسانم:

۱. اعتقادات راسخ ات را به من بده، اگر داری.

تردیدهایت را برای خودت نگه دار.

زیرا که من به قدر کافی تردید دارم.

۲.هر کسی باید روزانه یک آواز بشنود،

 یک شعر خوب بخواند و در صورت امکان چند کلمه حرف منطقی بزند.

(گوته- فروتنی در اوج،ترجمه زهره زاهدی،نشر اندیشه عالم، تهران، ۱۳۸۲)

 با بوسه های شکوفه زده ی فردا...

ساده دلیم...

دوست شاعر منش، م. آ. این پیام را برایم فرستاده:

طراحان جهان از لباس بختیاری  در شگفتند:

چوقا زیر و رو ندارد

شولار دبیت پشت و پیش ندارد

گیوه ملکی چپ و راست ندارد

کلاه خسروی رو و آستر ندارد...

سادگی و صداقت بختیاری همانند لباس هایش دو گانگی ندارد

این است منش بختیاری...

اما هشدار!

در گردنه ها و سراشیب های تعیین کننده ی تاریخ ما بوده که دشمنان ملی از این رویه ها و رفتار بختیاری ساده دل که به دور از ریا و نیرنگ زیسته و عاشق زیبایی های زندگی بوده، بهره کشی های شگفت و شرم آوری به عمل آورده اند...

سنجش انصاف ملی

در تعیین میزان مطالبات نفتی ملت ایران از کشور توسعه یافته ي هند، رقم كداميك معقول و منصفانه است؟

بدهي هندي هاي زبل به ما ملت نجيب و صبور مي شود:

بهمني بانك مركزي: ۵ ميليارد دلار

هندي ها: ۶ ميليارد دلار

كارشناسان مستقل: ۹ ميليارد دلار

دینگ دانگ... چه صداست

ناقوس!

کی مرده کی به جاست؟ (نیما)

سرباز میهن

بخش هفتم (چکیده ی فصل ۷)

دوستان تازه آمده به این کنج!

با سپاس، بخش های پیشین را پایین، در روزهای قبل بخوانید و برای دریافت متن کامل با ئی میل نگارنده تماس برقرار کنید.

من او را می بینم.

از آن خانه ی آموزشی بیرون می زند. هنوز نیمروز نشده، آفتاب داغ امرداد بر شانه های او گرمای زندگی را می تاباند. سر برافراشته گام بر می دارد

کیف کولی نسبتأ سنگین او  آونگ لحظات زمان است.

...

 دوباره به میدان می آید. شلوغ.

می پرسم : سرباز هنوز هم زخم هایت درد دارند؟

لبخندی می زند. شبنم های عرق یر خطوط عمیق پیشانیش نشسته...

- زخم های برون که محو شدند، امان از این جراحت های درون...خوبی اش این است که کسی آن ها را نمی بیند.

...

از بوق خودروها و شتاب آدم ها می گذرد...

کسی می دود. فریادی در فضا می پیچد.

...

راه باریک را که از بغل سیم خاردار ادامه می یابد و به برکه می رسد؛ بی ترس و تردید طی می کند...

- جنگ ادامه داره سرباز؟

- چه جنگی و چه هنگامه هایی! جنگ با خودخواهی ها و خرافه های به ارث مانده از خانه و مدرسه و حکومت! جنگ با پدر سالاری به ارث مانده از نیاکان! جنگ با اندیشه های جنگ افروزانه! جنگ با بت های مزین به باورهای مقدس! جنگ با گذشته گرایی و ایلگرایی و قوم زدگی! جنگ با طعمه هایی که استعمار فراصنعتی بر روی استوره های تاریخی ات گذاشته تا سی سال های مکرر شیرت را بدوشد! جنگ با انفراد و خودخواهی!

- پس در کدام جنگ مقدس گام بگذارم من برادر سرباز؟!

...

می ایستد. دور و بر را چونان شاهینی هوشیار می پاید.

با صدای بم و رسا، نافذ و گیرا ادامه می دهد:

جنگ برای ناوابستگی! پیش به سوی جنگ بی اسلحه اما متحد با مردم در حلقه های کوچک اما به هم پیوستهی  انجمن های مردمی نهاد ان جی اُ. جنگ مصممانه ی اقتصادی در راستای تحریم کالاهای دزدان سرگردنه که مردم را مسموم و غارت می کنند! جنگ در جهت ساده زیستی که پادزهر مصرف گرایی برنامه ریزی شده است. و نهایتأ: جهاد شکیبا و پیوسته در راه سلطه ی قانون بر اراده های استبدادی! 

...

سرباز می رود و می رود. به یک تراشکاری می رسد.

- استاد خسته نباشی!

- خوش آمدی ای راهبر! ای سرباز عرصه های نو! چه برایمان آوردی؟

- همان سفارش هایی که دادی: کتاب های کوچک و جیبی "اعلامیه جهانی حقوق بشر" و"قانون اساسی"؛ و شربت بابونه از بلندی های اهورایی بختیاری: زاگرس.

...

سوار مترو می شود. در ایستگاه امام خمینی بیرون می زند و در شط های جاری رو به زنی میانسال و زیبا که مانتوی کرم روشنی به تن دارد و چشمان درشتش می درخشند، پیبش می رود.

امواج جمعیت را کنار می زنم. به او می رسم:

 - ببخشید فرمانده! پرسشی اما نه آخرین! دوستان مردم کیانند؟

- دوستان مردم خدمتگزاران راست اندیش و راست کردارند. از جنگ می گریزند. هم میهن را حتی اگر خطاکار  باشدتهدید نمی کنند. تهمت نمی زنند، دروغ نمی گویند. با وعده های شیطانی درماندگان را در انتظار نگاه نمی دارند. با خود جمعیت خاطر می آورند و صلح و آبادانی و فراوانی... دستانشان با دشنه و شلاق و تهمت بیگانه است. رویه و رفتارشان سکوت و رحمت خدایی را بانگ می زند، بی ادعا و حرف. قناعت و سبزه و آب را دوست دارند. با حرص در ستیزند.... و...

- و دیگر چه ای استاد من؟ ای فرمانده ی دل های آینده که رو به فتح خاکریزهای بت های بر اریکه قدرت آماده مانده اند؟ هان ای سرباز میهن؟ باز هم بگو!

- با تو خود راه بگویدت که چون باید رقت!

 

نامه به دوست

...

می شود نوشت: سلام/ درود/ بوسه/ امید/دوست

و این گونه است که در چمبره ی نسیم ناپیدای بامدادان، این دل بهانه گیر بی اختیار زمزمه می کند:

صبح است ساقیا قدح پر ز می کجاست؟!

باور  کن اگر مهر و تیمار ناهای دوست داشتنی ام نبوده، نقطه وار گلوله ای می نهادم در پایان جمله ای از زندگی اسارت بار...

دیشب حال کردم با صدای پسرخوب آواز ایرانشهر- ابی که صداش مثل کویر بی همتای خودمان نابه و بی انتها، غماواش طعم خُلر شیراز را می دهد و عطر راهگذرهای "تیتُم ره" بختیاری...

 تو گفتی زمانه گداپرور شده و دیگر قلندری نمانده ... اما گوش کن انگار ابی دوست داشتنی مردم ایران زبان دل من و توست:

...

سوته دلان یکی یک تموم شدن

سوته دلی نمونده غیر از خودِ من

کسی که عشقُ فریاد می زنه

....

من هنوز م خواب می بینم

من هنوز خواب می بینم

که اینم خودش غنیمته

برای دیگرون یه خوابه

برای من حقیقته

سوته دلان یکی یک تموم شدن

سوته دلی نمونده غیر از خودِ من

کسی که عشقُ فریاد می زنه

....

هنوز تو قصه های من

رنگ و ریا جا نداره

دروغ نمی گن آدما

دشمنی معنا نداره

هنوز تو قصه های من

هیچ کسی تنها نمی شه

کسی به جرم عاشقی

خسته و تنها نمی شه

...

می خواستم در باره فصلنامه ی خوانده ام بنویسم: نگاه نو، مترجم، بخارا و شهروند نو و...بماند  تا بعد.

از آن "گمشده در رابطه" بگویم که بخش ذلت باری از این سانسور شرطی شده است و مطبوعه های روشنفکری ما به آن دچارند.

دوستی گفته این انگاره ام - گمشده در رابطه" را برای شرق یا اعتماد بفرستم. هنوز در شک بین ۳و ۴ دارم تفأل می زنم.

این هم بخش دیگرِ منظومه ی " از پیچک و پولاد":

...

بیدار

امرداد

نامیرا

امرداد

با آن همه شلیک مداوم مرگ و کودتا

با این همه طاعون دروغ و شبیخون

توانا

امرداد

اماده

امرداد

 

گرچه

 بر چهره ی ایزدبانوی ماه

شتک خون شهید می درخشد

نه

نه

به هوش باشُ

بی فراموش

نام ها را به گل ها

میدان ها وُ خیابان ها ببخش

آری به آن زبان که تو دانی

با دستان خامُشت بنگر

با کتیبه های نگاه

بگو

به هر کس که پا

آماده

به آمدن دارد

 

بنیوش به گوش هوش

خنیاگران به خانه

می خوانند:

امرداد سرآغاز زندگی دیگری است

یادداشت هایی به شتاب از سطرهای خیابان

۱

بلاهای روشنفکری و حکمت عامیانه

یادش به خیر مادر که هیچ ادعایی نداشت، اما با شامه ی تیزش بد را از خوب تشخیص می داد. به بچه ها امر و نهی نمی کرد اما با یک زبانزد و هشدار راه راست را نشان آن ها می داد...

او آدم ها را با رفتار و نوع پوشاکشان باز می شناخت...ادعا و زیاده گویی را دلیل روشنی بر دروغ می دانست و به خانه اش دوستان ارمنی و آشوری و هندی هم راه داشتند...

یکی از محک های دقیق او برای قضاوت در باره ی شخصیت واقعی نوع کفش افرادی بود که به خانه می آمدند و در این راستا هیچ گاه نتیجه گیری هایش هایش نادرست در نیامدند...

ننه جان کفش های این پسره دروغگویند!

اون دختره را می بینید، کفش هاش معصومند. پاکند. دختر ختم به خیری است...

و یادش به خیر نعمت گِندی که یک شب وقتی به خانه ی مشترکش با بچه شهرستانی ها برگشت، آن ها با بهت دیدند که او جلوی آینه ایستاده و به صورت خودش تف می کند!

خجالت بکش نمو! چقدر دروغ! نامردی هم حدی داره!

و او در جلوی جمع خود را چنین بازخواست و تنبیه می کرد...

 و اما ما جماعت روشنفکر:

ما ۷۲  ملت ایدئولوژی های تاریخ مصرف گذشته، ابتر، تقلیدی، و تظاهری؛ با چه سنگ محکی به بازشناخت درست از نادرست و سره از ناسره نشسته ایم؟

چند بار خود را مورد داوری و قضاوت، نقد و اصلاح قرار داده ایم؟

و این زوزگار آمار واهی و ارقام دروغ و ادعاهای بی شرمانه...

۲

سانسور ، تناقض و  ادعاهای تکراری

آیا مردم ما کم می خوانند؟

آیا مأموران باز بینی آثار، خود ناکامان عرصه ی اندیشه و تولیدات فرهنگی هنری نیستند؟

ایا نخستین نشانگان سانسور به معنای "نخوان " ، ننویس" و " منتشر نساز" نیست؟

مردم ما در حلقه هایی پنهان مطبوعه های مورد نظر خود را، کاغذین و دیجیتال دست به دست می دهند و متولیان سانسور را که نشسته بر سفره ی انقلاب مردمی فربه و ابله گردیه اند باز می شناسند.

نویسندگان متعهد هم بنا به ضرورت های زمانه می نویسند، منتشر می سازند وناگفته های مستند را برای روز مبادا نگه می دارند...

سانسور یعنی تناقض و گویای وجود قدرتی بی ریشه ی مردمی و رو به ضعف و احتضار... 

۳

در ستایش بی سوادی

مجموعه مقالات هانس ماگنوس انسنس برگر، مترجم: محمود حدادی/ تهران: نشر ماهی، ۱۳۹۰

هانس ماگنوس انسنس برگر، از همراهان اندیشه ورزی نویسندگان جامعه گرا و متعهد آلمان است در صف مبازره ی آگاهی سازی اصلاح/صلح  طلبی بزرگانی چون: برتولت برشت، هاینریش هاینه و همیار ی با هاینریش بُل، گونترگراس، کریستا ولف و مارتین والزر.

او به نسل جوانان نمتقد و ارمان خواه  پس از جنگ جهانی دوم تعلق دارد. اینان با رگه هایی از بدبینی و حقیقت طلبی مردم گرایانه در قبال فرد و دولت، تا سال ها قلمشان در لایه های روحی و اجتماعی و بسترهای مادی و اقتصادی زمینه ساز این جنگ کند و کاو می کرد...

هانس ماگنوس انسنس برگر، نویسنده، شاعر و روزنامه نگار مطرح امروز آلمان در سال های اخیر گرایشی بیش از پیش به نقد اجتماعی و سیاسی نشان می دهد. با این حال هنر نویسندگی او قادرش می کند به نقد های خود رنگ و بویی ادبی ببخشد و در عین حال کم گو گزیده گو باشد.

۴ مقاله ی این کتاب تکان دهنده، آموزنده و راهگشا  عبارتند از:

در ستایش بی سوادی

مهاجرت بزرگ

نگاهی به جنگ های داخلی

نکته هایی در باره ی تجمل کهنه و نو

باسپاس از مترجم توانا و امین، استاد محمود حدادی بخش از کتاب را با هم بخوانیم:

" از دید من آن کشوری جای زندگی نیست که در آن دسته های چماقدار به راحتی بتوانند به هر که خواستند در خیابان حمله کنند و خانه ی هر که را که میلشان کشید به اتش بکشند" ص. ۶۸

 پس:

"... وقتی دولت از حفظ جان افراد و گروه های در خطر افتاده سر بپیچد، اینان ناچارند برای دفاع از خود مسلح شوند" ص. ۷۲

از این رو از یاد نبریم که تروریسم، جنگ و سرکوب های خانگی هزینه های مادی و معنوی زیادی می طلبد که تاوان آن را در نهایت دولت متکی بر زور و شهروند ستیز می پردازد  و خود در شعله های قهر ناپیدای آن نابود می گردد...

بازگشت از مه رویا

دوست عزیزم

...

تازه برگشته ام. از میان طبیعت، با کوله باری از کشف و شهود.

فردا بخش هفتم و نهایی داستان "سرباز میهن" را برایت در این کُنج جا خوام داد.

زندگی اجتماعی را باید از طبیعت مافیایی نشده، امن از فست فود و قلیان، دور از دود و دروغ تمدن قدیسان نوکیسه باز آفرید. باید با خرد جمعی ایرانی پاکنهاد طرحی نو درانداخت...

...

نا امید نباش. خود را دریاب. دوستان را بیاب و مرا هم از یاد نبر. ما همه یکی هستیم.

من برای خیابان های هر شهر ایرانسرا نام های عزیزان رفته را گذاشته ام.

دیروز به گلفروش محله ای در سعادت آباد نام پوران و دختران نامیرا را گفتم. شگفتا که چه خوب زبان هم را می فهمیدیم.... و چه دسته گلی برایم آذین بست!

امید را هر روز آب بده.

با عشق در مسیرهای پگاه زده خواه دربلندی های عظیمیه باشد یا در راستای نغمه خوانی کارون و یا در سایه سار "شاه نشین" گام بردار...

تا دقایقی دیگر که دوش می گیرم و آب تازه ای می نوشم و آماده می شوم سطرهایی از خاطرات خیابانم  را برایت بنویسم، به خط های حامل غروب نگاهی بینداز.

بوسه های بدرود و دوباره ی دیدارم را بپذیر.

...