تنها رفته...

هنوز سرش روي شانه هاي لرزانمه... هق هقي و ناله...

- كمال جون چنان گريه مي كني انگار نمي ميري! باباي منم مرد... ننه ي بلاكشم هم...

- اما اون بي صدا مرد...تنها تو خونه اي شلوغ... هيشكي دركش نكرد...

دوستم كمال با سواده و اهل بخيه هاي فرهنگي و خوش تيب...و بيكار و البته نه بيعار!

داره اشك مي ريزه... قرار نداره... همين امروز پنج شنبه سوم باباشه...

 پلك هاي ورم كرده و سرخ ...

- خب حالا بشين گپي بزنيم از زندگي...مرگ حقه... مي دوني يعني چي؟

نگاهم مي كند خورد و خمير... خسته...واكنشي نشان نمي دهد. شروع مي كنم به موعظه...

- يعني حقيقت آشكاري كه شايد ما را تكاني بده و به خودمان بياوره همين مرگه...

ناگهان بلند مي شود و مي رود دم در تا از داخل زانتياي خوش رنگش كيف سامسونت گرانقيمتش را بياورد تو...

- خب كمال جون نگفتي چش بود...كي از دار دنيا رفت اون مرحوم...

- دوشنبه صُب بابام ديگه از خواب بيدار نشد...

آه مي كشد. كيف را باز مي  كند و تقويم يعني كتابچه ي سررسيد همين امسال را بيرون مي كشد.

بغض كرده آن را رو به من مي گيرد.

- مال بابامه...ببين تا دوشنبه دهم آبان 1389 توش يادداشت كرده...اين جا را بخون... نوشته "اهواز هنوز شرجيه...قسط بانك را پرداخت كردم: يك صد هزار و دوازده هزار تومن" اين جا  رو: "تلفن بزنم به دكتر دندان پزشك وخت بگيرم برا دختر..."

پدر دست خط خوانايي دارد. شماره هاي تلفن... حساب بستانكار و بدهكاري هايش...

-  عجب! چه روزگاريه...

-  اما بيا اين جا را بخون. ببين بابام چي نوشته...

ورق مي زند. در آخرين برگه ي كاغذهاي يادداشت نوشته...

- بلند بخون...بلند تا دلم خوب بسوزه...

نگاهم اول روي بيتي ميخكوب مي مونه كه با خط سبز، وسط صفحه نقش بسته.. بعد مي پره بالاي اين برگه... نقش برگي است، قهوه اي سوخته با ساقه اي سبز كه گمانم خود باباي كمال كشيده... و كنارش نستعليق درهمِ " مرگ من روزي فرا خواهد رسيد..." از شعر فروغ فرخزاد و زير آخرين خط ممتد سياه اين صفحه نوشته شده: "پرواز را به خاطر بسپار..."

كمال ليوان را سر مي كشد. گونه هايش گرگرفته خيس.

- اون وسط صفحه چي نوشته؟ بخون ديگه؟

واژه ها.. پيام ها...

- اينو چه وخت نوشت؟

- نمي دونم... هيچ گاه هم اونو به زبون نياورد...

- جدي مي گي؟ يعني مطمئني؟

نگاه سرزنش باري به من مي اندازد.

ليوانم را پر مي كند.

- دِ بخون... مي خوام تو بخوني و زل بزني تو چشام...

- جرأت نمي كنم...

- چرا؟

- از خودم بدم مياد آخه...

- عيب نداره...برا دل من بخون...اون كه حالا زير اون همه بيل خاكه: پونصد بيل، هزارتا... نتونستم تا آخربشمارمشون.....

با دهان باز خيره مانده به من.

بيرون صداي بوق خودرويي به گوش مي رسد و بعد صداي كشيده شدن ترمز و صداي برخورد فلز.

- په چته؟ چرا نمي خوني هان؟ كار دارم... بايد بروم بهشت آباد...

- ...

- چرا عذابم مي دي؟

- نوشته...راستي شنبه آماده هستي با هم بريم تهران؟

- مو چكار تهران دارم... اون نوشته ي بابا را بخون...

- خب... نوشته...بوديمُ...

- بوديمُ... بعدش؟

- كسي...

- كسي...بعدش؟

- پاس نمي داشت كه هستيم...

- بوديم و كسي پاس نمي داشت كه هستيم...خب... تو جلد دوم چي مي گه؟

- چقدر خوش خط نوشته " باشد..."

- "باشد" چي؟

- "كه نباشيمُ بدانند كه بوديم..."

- ...

- كمال؟

- ...

- بسه ديگه!

مي آيم بيرون. آسمان اهواز چادر شب كدري است خال خال...

نسيم خنكي از روي سر كارون مي وزد، نمناك از برگ هاي تخمير شده...بوي ماهي سرخ كرده مي آيد.

راه مي افتم در مسير سيلو، به موازات رود گِل...