An Iranian Small Story from a Vast Land
مواظب خودت باش!
آسمون که سیاه شد و دیگه بارون بند نیومد، زن خودش را نفرین کرد چرا درخواست تاکسی تلفنی نکرده...خب، صرفه جویی خوبه، اما نه این موقع و تُو این محله ی اعیونی... داشت خیس می شد و خیابان هم خلوت بود و از ماسک اش بی وقفه قطرات می چکید و دستکش های لاتکس هم حریف سرمای سمج نبودند. اما ناگهان، پیکان درب و داغونی از سمت رو به رو، دهنه ی خیابان ۱۲۰ بیرون آمد.
راننده؟ یک پیرمرد زوار در رفته...ای به خشکی شانس! دست بلند کنم؟ نمی دونم...
قطره ها از لبه ی تُرنه ی بیرون زده پایین می آمدند، نوک بینی داشت یخ می زد.
- اون هم توُ ئی شرایط کرونایی...ویروس از خنکی و خیسی خوشش میاد... اگه شرایط غیر کرونایی بود، تا حالاش، چپ و راست ماشینا لاکچری دم پات قربون صدقه می رفتن!
- بفرمائید بالا تا یه جایی برسونمتان...
سر و صورت خیس جلوی دید و تردیدش را گرفته بود. هر چی می خواد پیش بیاد. سوار می شم... اول کیسه را جا داد و بعد خودش نشست...نسیمی گرم و خوشبو به صورت اش خورد و بعد رایحه ی چای تازه دم وارد دل و جان اش شد.
- بفرمائید! خودتان را خوب خشک کنید. جعبه ی دستمال کاغذی را که عقب عقب می آمد، گرفت.
- اِ...این که همون پیرمردِ راننده س!
مرضیه داشت می خواند: رفتم که رفتم....
خواست بپرسد مسافرکش هستید؟ چه جراَتی دارید تُو این کرونابارون...خیابان ۱۲۰ چه کار داشتید؟
اما نفس عمیقی کشید:
به من چی، هر کی هست باشه... - کجا برسونمت دخترم؟ - میدون کرج می رم...
- می خوای بری ایستگاه مترو؟
- نه، پاکدشت. خونه م اون جاست..
پیرمرد از آینه نگاهی به قیافه ی زن جوان انداخت. تک پرون؟ گمون نکنم. آرایش و قر و اطوار نداره...چشاش...صداش....
اول، فلاسک چای را بی آن که سر برگرداند، رد کرد با دو لیوان شیشه ای دسته دار...بعد قندان لاکی...
- برا خودت و خودم چای بریز....
زن خواست بپرسد چرا ماسک و دستکش نداری؟ از خفه مرگی نمی ترسی؟ اما چشم های پیرمرد که در آینه می خندید، خیال او را راحت کرد... زن لیوان چای را به دست پیرمرد داد. حالا باران شلاقی بر سر و روی خودروی نیمه جان فرود می آمد که دور می زد. می چرخید و هم چنان می رفت و می رفت.
- بفرما! میدون متروکه ی کرج!
زن که سر و صورت اش خشک و تن اش گرم شده بود دست برد به کیسه، تکانی خورد پیاده شود. پیرمرد سرش را برگرداند:
- با چی می خوای بری پاکدشت؟
- نمی دونم...
دست زن جوان به سوی دستگیره رفت گرم.
- صبر کن! خودم می رسونمت... فقط اجازه بده سیگارمُ زیر بارون پُک بزنم. زیر باران کبریت کشید. - دوست دارم زیر بارون دود هوا کنم! فقط زیر بارون... هی پک بزنم تا بارون خاموشش کنه...عادتمه!
رفت زیر باران...سیگار گوشه لب هایش بود و بازوان گشوده زیر آبشار آسمان... سوار شد و به راه اش ادامه داد. خودرو میدان را که دور می زد، زن بی اختیار پرسید:
- خونه ات کجاست بابا جان؟
- خونه م؟ هِه...هِه..همین که توش نشستی!
از کرج خارجشده بودند و بیرون از آدمیزاد خبری نبود و ماشین سر به راه، هرچند پیر و ناتوان می رفت و می رفت و زن با حس آرامش داشت خواب شیرینی می دید...
- بفرمائید! رسیدیم به مقصد
. و خودرو هم چنان زیر باران بود و باد گرم بخاری به گونه های گل انداخته ی زن دست می کشید.
- می شه لطف کنین بپیچید ته اون خیابون...آره...بیرون، حاشیه...خودمُ پسر شیش ساله م که مادر زاد کور و کر و لاله تُو یک اتاق، بالاخانه زندگی می کنیم و صاب خونه یه بیوه افغانیه، مهربون...هوای ما رو داره...
و رسیدند.
- صبر کن درست جلو دم در پیاده ت می کنم...
و زن که پیاده می شد، هنوز باران می بارید. از آن بالا، پشت پنجره، کودک برایش دست تکان می داد. در را با یک تکان باز کرد. کیسه را داخل گذاشت. بر گشت و لب هایش جنبید. پیرمرد دست را به پرسش تکان داد: " هان؟" زن زیر بار برگشت و سر را نزدیکتر آورد:
- مواظب خودت باش.. پیرمرد لبخند زد. خودرو را سر و ته کرد و در خم خیابان ناپذیر شد. میل به سیگار زیر باران رهایش نمی کرد. زد کنار. می خواست پیاده شود که چشم اش به صندلی عقب افتاد که روی آن دو سه اسکناس درشت، یک جفت ماسک و چند جفت دستکش دیده می شد..../ از مجموعه ی "داستان های کوچک از سرزمین بزرگ" / ه ح.