شناور....
لیسانس و فوق لیسانس خود را اینجا بگیرد. آشنایی ما در کتابخانه بوده و واسطه ی خیر، شاعر خلدآشیان، ژاک پره ور... رمان و شعری در اروپا نبوده که "ستاره" نخوانده باشد.... از من می پرسد: - "امروز ساعت چند برای ناهار به سلف سرویس می روی؟" از آن جا که او بیشتر روزها، ناهار را بیرون می خورد، از این پرسش او تعجب می کنم. با نگرانی می پرسم: - یعنی امروزشما ناهار را در سلف صرف می کنید؟ - آره...چون خوراک های دریایی را دوست دارم و بخصوص سبزی پلو زبیدی....ماهی خوشمزه ی شما جنوبی ها...! لبخند چشمان اش بیشتر از دهان شیک اش می درخشد: - نگفتی چه ساعتی به سلف برویم برای خوردن زبیدی؟ دل به دریا می زنم: - چه ساعتی بریم؟ به ساعت ظریف مچ دست اش نگاهی می اندازد: - حدود بیست دقیقه دیگه که سلف باز می شه؟ خوبه؟ مرددم چه جوابی بدهم. یادم می آید دوران دبیرستان رمانی خواندم به نام " وظیفه بالاتر از عشق" به فکر فرو می روم: ?۱۲:۰۰ یا ۱۲:۴۰؟ 《《❤️》》 هاشم حسینی/ میدان اسبی، عظیمیه کرج، شنبه، ۵۷ تابستان/ بیست و ششم امرداد ۹۸ 🌹 ادامه دارد... هر نیمه شب ایرانی دعوت هستید به این کنج از هزارتوی "سه گوش" شناور در هزارتوی "سه گوش"/۱۳ ☆قلیه ماهی"خیام" یا زبیدی "سه گوش؟"☆ در کریدور همکف "سه گوش"، جهت مخالف مسیر سلف سرویس گام بر می داریم. ستاره دوباره نگاهی به ساعت اش می اندازد. ۱۱:۵۰ دور می زنیم. از او می پرسم آیا فرانسوی ها ماهی خور هستند؟ و ماهی را چه طور دوست دارند تناول کنند؟ با ماهی، پنیر هم می خورند؟! وای چند صد نوع پنیر؟! انواع شراباََ طهورا؟عجب! خرما چی؟ بعد از خوردن ماهی، آیا خرما هم می خورند.... و او دارد توضیح می دهد و من سراپا گوش؛ که ناگهان "نرگس شاهی" از پله ها پایین می آید. قیافه هراسانی دارد. چی شده مگر؟ - کجا غیبت زده بود؟پسر! رفتم کتابخانه نبودی؛ پرسیدم بیرون شده، گفتند نه همین دور و برهاست...تو بعضی کلاس ها سرک کشیدم، نبودی؛ رفتم سراغ استادها ببینم در office hour اشان هستی، نبودی.. ستاره با تعجب به او نگاه می کند. قال قضیه را می کنم: - خب، حالا در خدمت دختر شیراز هستم! - واقعاََ در خدمت من هستی؟ - مگه شک داشتی؟ - نه شک ندارم و به همین خاطر از تو می خوام امروز دور رفتن به سلف را خط بکشی. - یعنی چه! - چون سفارش قلیه ماهی داده ام در "رستوران خیام"...شراب سفید پاکدیس هست و البته زبیدی سرخ شده هم سرو می کنند... - نمیشه این ضیافت با شکوه را بگذاری آخر هفته؟ - نه! - آن هم امروز کهقراره زبیدی دست پخت هم شهری اُبادانی ام،سرآشپز "علوان" را بخوریم...؟ تازه!ستاره خانوم هم هوس خوردن زبیدی کرده.... - زبیدی ستاره با من...یالا بریم؟.. از این جا دور بشیم... - شاخ نبات جان! من دیشب پیش از خواب با سه رویای بیداری به بستر رفتم: امروز زبیدی خوشمزه ی "علوان" را می خورم، این یک؛ دو: حضور در کلاس ادبیات تطبیقی "استاد شیرانی" حال می کنم که ادامه تطبیق لیلی و مجنون با تریستام و ایزولد(تریستان و ایزولت) را بعد از ناهار شیرین و دلنشین به پیش می بره؛ و سوم: افتخار بودن در کلاس درس تاریخ فرهنگِ "دکتر پارسی" که جای سوزن انداختن در آن نیست.... ستاره هم با پوزش یادآور می شود که نمی تواند دعوت "نرگس" جان را بپذیرد چون ساعت یک، پس از خوردن ناهار سلف، با دوست من احمد رومزیان که گوینده و مجری برنامه ی "آیینه کارون" است قرار دارد... - خب، راه بیفت بریم... دست ام را که می کشد، نوار کاست از آستین ام بیرون می افتد و نقش زمین می شود. - این چیه؟ ترس و شرم وجودم را می گیرد. در یک دم، سهراب شاهنامه، چه گوارا، امیلیانو زاپاتا، میرزاده عشقی و روزبه می آیند گوشه ی پاگرد راه پله می ایستند و با تاَسف سر تکان می دهند. ستاره خم می شود و کاست را بر می دارد. بر لیبل آن با خطی خوش، اما سرخ نوشته شده: دختر لچک ریالی/ خواننده: بهمن علاءالدین - وای چه شانسی! قلب ام می تپد. "چه گوارا"هم چنان که به سیگار برگ کوبایی عطرآگین اش پک عمیقی می زند، پچ پچ شماتت آمیزی بیرون می دهد: - یک انقلابی وظیفه شناس سه وظیفه دارد: نظم، احتیاط و از خود گذشتگی... سرم را پایین می اندازم... ناگهان جناب شاندر پتوفی از گوشه ی کیف تمام چرم برند "مادام کلود" ستاره سر می کشد بیرون: - پسرجان! مگه همین دیروز در کتابخانه ی "سه گوش"، در حضور این بانوی با فرهنگ و جذاب برای شما، خنیاگرانه، حکایت آن عاشق را نخواندم که خطاب به دلدارش از ته جان، رو به رودها و کوه ها فریاد برآورد: جان ام فدای عشق ام، عشق ام فدای آزادی.... ؟؟؟ عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند. ستاره ذوق زده ادامه می دهد: " احمد از این خواننده زیاد تعریف می کند. قرار است یک روز منو به دفتر رادیو اهواز- آن جا! همین نزدیکی های "سه گوش"، بغل "سه دختر" ببرد و با او آشنا کند... هم چنان که کاست را نوازش می کند، آن چنان نگاهم می کند که قلب در به درم فرو