ی دلنشین لبان اش، رفتاری ملکه وار دارد. بیشتر بچه ها - چه دختر و چه پسر، او را در دل، "مامانی" صدا می زنند. راه می افتیم. هر چه به درِ باز سلف نزدیکتر می شویم، عطر خوش زبیدی سرخ شده، عمیقتر و نافذتر به درون سلول های گشنه فرو می رود... خانم دکتر با دست اش که کریستال سیال عطرآگینی است، لاله گوش مرا می گیرد. - پسرم! مشکلی پیش اومده؟ پول کم آوردی؟ و من که جذب آهنربای قوی آن شده ام، سرشار از حظی درونی سرم را تکان می دهم: "نه" و لبخند می زنم: " چیزی نیست." سر انگشتان را که از آن ها گرمای خاص لطافت مادرانه بیرون می زند، به پیشانی ام می کشد: - نرگس جان! این پسر چِشه؟ طفلکی چه قیافه ی غم زده ای پیدا کرده... - خانم دکتر! چیزی نیست... این مرد جوان سرکش، دعوت یک خانم خیرخواه را با توجیهاتی غیر منطقی رد می کند..‌ - درسته پسرم؟ شرمگین سرم را تکان می دهم، اما در یک آن تصمیم می گیرم خودی نشان دهم. بارها دیده ام افراد خوشباش که در میانه ی ماه، دریافتی اشان بابت کمک هزینه تحصیلی ته می کشد، سر راه او قرار می گیرند تا از اسکناس های خشک و معطر او برخوردار شوند؛ بروند دمی به خمره بزنند و یا شبانه در محل "آتیشا" ی مسیر خروجی جاده ی اهواز به ماهشهر حاضر باشند و اسب سواری کنند. او را بانک سیار هم نامیده اند، چون همیشه با سخاوت تمام، دست به کیف است... اما اندک اند دانشجویانی که بدانند این بانوی فرهیخته و سراپا پاکی و زیبایی، شاعری خوش قریحه، شاهنامه شناسی شایسته؛ و شایق به رشد تن و جان کودکان سرزمین اش است. پس فرصت را مغتنم می شمارم و غزلی از حافظ را که در سراچه ی دل پنهان داشته ام، بیرون می دهم: درد ما را نیست درمان الغیاث! هجر ما را نیست پایان الغیاث! - آفرین پسرم..‌ خنده اش که در کریدور می پیچد، سپیدی ردیف مرواریدهای دهان، نت های صبح های نیامده اند... دست ام را می گیرد: - ادامه بده ریکا جان! می خواهم بدانم بدانم کی، چه به بلایی به سر پسرم آورده! خوش بران ریکا آبادانی! سینه را صاف می کنم و بر فراز و فرود این غزل به پرواز در می آیم: - دین و دل بردند و قصد جان کنند> الغیاث از جور خوبان الغیاث! در بهای بوسه ای جانی طلب> می‌کنند این دلستانان الغیاث! خون ما خوردند این کافردلان> ای مسلمانان! چه درمان؟ الغیاث! همچو حافظ روز و شب بی خویشتن> گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث! - آفرین...آفرین...خب، من باید صله یا پاداش ات را بدهم.... به دم در سلف رسیده ایم... خانم دکتر هم چنان که دارد کیف دستی اش را باز می کند، می پرسد: - کیجا جان! ستاره خانوم! می خوام بدونم تو که سال ها خارج زندگی کردی تا چه حد به فرهنگ پارسی ات پایبند بودی..‌ بگو ببینم، حافظ هم می خواندی؟ - خانم دکتر! مگه می شه تو غربت غرب، بی حافظ یا ادبیات ایرانی دوام آورد‌.. - خب، دخترم بگو ببینم این واژه ی عربی: "الغیاث" که شاعر آن را خوش تراشیده و ساحرانه در بهترین جا نشانده، چی معنی میده؟ - پناهم بدهید... - من تو را قربان دختر دانا! و نرگس پی ستاره را می گیرد: - "الِغیاث" یعنی به دادم برسید... از شکم سلف صدای سینی ها و ملاقه و خنده ها بیرون می آید... خانم دکتر که به وجد آمده، از درون کیف، "حافظ" خوش دست سه زبانه ای( با برگردان انگلیسی و فرانسوی) را با ملایمت بیرون می کشد. دوباره دست به درون کیف می برد. اسکناس خشک درشتی را در می آورد؛ لای دیوان می گذارد و آن را به دست من می دهد. - این هم هدیه ی من به پسرم! می خواهم دست اش را ببوسم، خجالت می کشم... - دیگه وقتشه ناهارتان را نوش جان کنید بفرمایید فرزندان! منوهموباید بروم...به خدا می سپارمتان... به ستاره و نرگس تعارف می کنم بروند داخل... نرگس دیگر نمی تواند اعتراض کند. داخل می شود. هم چنان که در پی آن ها راه می افتم، نگاه ام روی ساعت دیواری سلف می افتد: ۱۲:۴۰ 《《❤️》》 هاشم حسینی/ میدان اسبی، عظیمیه کرج، چهار شنبه، ۶۱ شناور در هزارتوی "سه گوش"/۱۶ ☆There will be flying plates at 12:45☆ جا برای نشستن نیست. در شلوغی پر از همهمه و خنده، بخار چرب و ادویه ای پیکر نازنین زبیدی سرخ شده در فضای دل من می پیچد... در صف می ایستیم...دور و بر را می پایم. ‌از "نواده ی برحق لنین" خبری نیست. ساعت دیواری به من علامت می دهد: - کجای کاری...! می دونی چقدر دیگه زمان مونده؟ سرم را تکان می دهم: آره! سه دقیقه و پنجاه و هشت ثانیه به وقت این ساعت "وست اند واچ" هدیه پدر که ته جیبم نفس می کشه..... خانم های رشته ی زبان، ورودی یک سال پس از ما که در میان آن ها ناهید شکرالهی میاندار معرکه ی گفت و لطف است، گوشه ای را اشغال کرده و معلوم است از انفجار سینی های پرنده بی خبرند.‌‌ کسی می پرسد: " امشب ساعت چند....؟" و صدایی از آن سوی میزها، نزدیک پنجره پاسخ می دهد: " چند دقیقه قبل از ده شب می ریم خیام..." و نگاه ام این بار مچ ستاره را می کاود: ۱۲: ۴۳: ۵۵ تپش زمان را در لابلای دنده ها