شناور....
نو که می بینین از سردسته هاشونه... چشم ها را باز می کنم.... - سردسته چی؟ مامور که رفتاری فرمانده وار دارد، در یک لحظه کلاسور سیاهرنگی را که سربازی عینکی برایش آورده، باز می کند، انگشت اشاره را روی ردیف نام هایی پایین می برد. نگاهی به کارت دانشجویی ام می انداژد و یک مرتبه، انگشت را روی ردیفی نگه می دارد و ذوق زده می گوید: - جناب استاد! بفرمائید نگاه کنید! اسم اش به عنوانِ عنصر مشکوک و دارای سابقه سیاسی ثبت شده... 《《❤️》》 دوشنبه، ۶۶ تابستان/ چهارم شهریور ۹۸ 26 August, 2019 پی آیند دارد...👆 تا کی؟ خودم هم نمی دانم! سیلاب کلماتِ این خاطرات زیرخاکی مرا با خود تا کجا می برد، تنها شیطان می داند... شناور در هزارتوی "سه گوش"/۱۸ ☆ آزادی☆ چشمان ام بازِ باز...همه چیز را به خوبی می بینم. منشی روی آخرین پله ایستاده به لبخند، دفتر جیبی سیمی یادداشت برداری را برگ زده و نگاه اش به انبوه گاردی هاست: الوارهای افتاده در مسیر. دارم دل گرم می شوم. - نگران نباش پسر آبادانی...! دکتر هواتُ داره... این را نگاه شوخ اش فریاد می زند. رگه های رنگین کمانی ناگهان در حلقه ی سرکش تُرنه اش می درخشد. چشمان ام در پی دکتر می گردد پشت الوارها...تکانی در موج گاردی ها که می افتد، او را می بینم. سرداری زنده مانده از لشکر تار و مار ساسانی. ابروهای پرپشت، به آن نگاه عمیق، صلابتی تسلیم ناپذیر می بخشد. بالا بلند و تنومند؛ با آن که تنها در برابر این همه نیروهای یدی رها از اندیشه ایستاده، اما کاریزمای حضورش آن همه مشت آماده و پوتین حمله را مهار کرده است... - جناب سروان! من به وظیفه شناسی شما احترام می گذارم... گاردی ها کم کم عقب می نشینند و به پشت سر من می روند. حتم دارم می روند در سلف و شکمی از عزا در بیاورند. - شما سربازان میهن هستید.... در کلاماش کنایه ای نهفته...کت و شلوار سرمه ای به خوبی اتو شده به تن دارد متناسب با پیراهن سپیدی که سرخی کراوات اش را های لایت می کند و کفش های براقی به پا. اگر زیبایی را در تعریفی بدوی، تناسب اجزای کلیتی بدانیم که به دل می نشیند، این پوشش آراسته و دهان نجیب، پیشانی بلند، همراه با بینی عقابی؛ زمینه کلامی را فراهم می آورد که مخاطب و هر شنونده ی پیرامون را به تمکین وا می دارد: - باید بپذیریم این جوانان - خام یا سرکش، با سری پر سودا و دل هایی پرشور، امانت خانواده هایشان هستند دست ما... در لحن بم ِکلمات، صوت و سکوت بینابین بیشتر تاثیرگذار است تا مفاهیم... فرمانده نخستین بار است که دور از سال های دانشکده ی افسری، متفاوت با سخنرانی های پر توپ و تشر- اما فاقد رنگ و بوی زندگی روزانه ی تیمساران، خطابه ای انکارناپذیر را می شنود. اینک: خردمندی در جایگاه ریاست، مطمئن و دلیر که رجز فتح را بر دل هایشان حک می کند. منشی از پله پایین می آید و جمله ای را که پیامی فوری است و بر برگه نگاشته، رو به چشمان درشت و نافذ رئیس اش می گیرد. او می بیند و ادامه می دهد: - آقایان! ما همه دغدغه ی ایرانی آزاد و توسعه یافته را داریم: راهی پر سنگلاخ با این همه باجگیرهای جهانی و مرتجعین داخلی که نان از قِبَل بیسوادی و تفرقه می خورند... اعلیحضرت دریافته اند که مملکترا شایستگان به سرمنزل مقصود می رسانند نه مزدوران پولکی کله پوک.... سربازان ارتش تمدن بزرگ آریامهری کیانند؟ همین بچه های متوهم که ما باید اعتمادشان را جلب کنیم؛ حتی اگر به ما لگد بزنند... نفسی تازه می کند. از آن بالا نگاه شفقت آمیزی به اسیر می اندازد. سکوت خطوط حامل نفس ها... - فرزند جان! تو سالن چه کار می کردی؟ سرش را رو به من تکان می دهد. حرف زدن را از یاد برده ام. کلام در دهان این بزرگ است که ارج می یابد. من چه بگویم؟ - استاد! اگر نگاهی به سالن بیندازید، نسبت به این همه خوشبینی و ترحمتان تجدید نظر خواهید فرمود. تاکی واتی او ناله ی ضعیفی می کند. - شما درست می فرمائید. اما می خواهم بدانم این دانشجوی دستگیر شده ی من، با توجه به شناختی که از او دارم و انضباط و اخلاق قابل قبولی که دارد و به شما اطمینان بدهم اساتید ایرانی و فرنگی از او رضایت دارند؛ اهل آنارشی و شانتاژ نیست.... انگشت اشاره اش، پولادین و کشیده، رو به من می آید: - پسر جان! در آن هرج و مرج داشتی چه کار می کردی؟ - آقا...آقا... من؟... انگشت اجازه ناخودآگاه بالا می رود و نفس ام به سختی بیرون می آید. - راحت باش پسرم! فقط در یک جمله بگو در آن بلبشو که مطمئن هستم با آن مخالفی، داشتی چه کار می کردی؟ - من...من...می خواستم ناهارم را بخورم.... - سینی ات کجاست؟ - هنوز رو میز.... بر می گردد رو به فرمانده ی دسته ی گارد "سه گوش" و با احترامی آمیخته به محبت، نتیجه می گیرد: - حتمن آقایان سینی پرتاب نشده ی او روی میز را دیده اند... جناب سروان سر را به تاَئید تکان می دهد. ناگهان تاکی واکی دست فرمانده از حالت خش و خشی ضعیف بیرون می آید: - ... آخرین مو