بزن نی زن!
که اندوه بی شماره....
*****�***
بیا و بنگر***�****/ 12
 
یکی از ما:
نوازنده ای بدون کلام و بی دستی به درخواست
*
رد او را میدان به میدان گرفته ام. انگار نغمه ای گمشده از ته جنگل را با خود آورده تا فضا را عطری تند بپاشد و شبح وار برود....
جایی نمی ایستد. راسته ها و تیمچه ها را در می نوردد. خمیده پشت، انگشتان به نوازش روزنه های نُت دارد و چشمان، هشیار به رفت و آمد خانواده ها، دست فروش ها و سراپاگوش به پرخاش های کارگران بیکار به ظاهر خاموش ...
در کنج میدان رو به روی او می ایستم...
 کشتی یک زندگی:
هم چنان در گذار از توفان ها...
می خندد. 
بر خلاف پیکر مچاله اش به دست روزگار بی رحم، صدای گرم و مهربانی دارد:
"بنویس: من...یزدان وردانی اهل گرگان..."
 
*
هاشم حسینی
میدان مرکزی کرج
پیشا نیم روز  چهارشنبه 
شصت و یکم پاییز نود و شش