روزنوشت ها به نازنینی نادیده/ عید کیلو چند؟!
*
او را کنار یکی از این صندوق های صدقه می بینم که دلالان دین برای اجاره اش آویزون خایه های قدرت تطهیر داده شده اند... 
می گویم: "نوروزت، فرخنده هم شهری..."
نگاه مشکوکی به من می اندازد و با ولع گاز کودکانه ی کوچکی به ساندویچ اش می زند... هراس آن دارد زود تمام شود... زندگی گنجشک واری دارد در پیاده روهای پر خطر...
 - "عید شما مبارک جوان برومند... "
فرار می کند و من هم چنان در پی اش... می خواهم از جهان بینی، عشق اش و دیدگاه اش در باره ی زندگی باخبر شوم.. مادرش زنده است؟ و... 
ناگهان می ایستد.  نگاه خشمگین اش میخکوبم می کند:
-"عید کیلو چند؟!"
شهر خلوت و این سرمای سردخانه ایش...  همیشه بیگانه برای من...
 روستایی با روابطی قرون وسطایی زرق و برق زده... راسته ای که جیگرکی ها، فست فودی ها، خوراکسراهای سرطان زایش بسیار؛ و از دکه های روزنامه و کتابسراها خبری نیست... 
در پاریس، کافه های کاسموپولیتن خیابانی، بخار جادویی قهوه ات را با دالان های گشوده ی دموکراسی و کرامت انسانی پیوند می زنند... 
*
هاشم حسینی
3 راه تهران کرج
*
12-بهار96