یک

نصیر اسدی/ بهار


کورتاسار با نوشتن رمان‌ و پیش از آن با نوشتن داستان بلند تعقیب‌کننده، در پی آن بود تا وارد مرحله جدیدی از نوشتن و نویسندگی شود. او می‌پنداشت در نوشتن داستان کوتاه به غایت کمال رسیده و حال زمان آن است که دست به تجربیات نو بزند و خود را از شر مرگی تدریجی که ممکن است گریبان‌گیر‌ هر نویسنده‌ای شود، برهاند. 
البته نباید چنین تصور کرد که کورتاسار با نوشتن داستان بلند تعقیب‌کننده و رسیدن به نوع جدیدی از زبان، که بعدا از رمان‌های او سر در‌آورد، بر آن بود تا به کلی سبک داستان‌های خود (داستان‌های شگفت‌انگیز) را کنار بگذارد. خیر، او فقط می‌خواست به شیوه جدیدی دست یابد تا با آن دغدغه‌ها و افکار تازه خود را بیان کند. خود کورتاسار از این دغدغه‌ها به عنوان «وجودی و متافیزیکی» یاد می‌کند؛ گرفتاری‌های ذهنی‌ای که در تباین با تمایلات زیبایی‌شناختی او در داستان کوتاه قرار می‌گرفتند. 
(کورتاسار در لی‌لی و دیگر رمان‌هایش که در این مقال به آن‌ها خواهیم پرداخت، به دنبال «El hombre Nuevo» یا (انسان نو) می‌گردد. پیش از کورتاسار، خوزه مارتی، شاعر کوبایی و ارنستو (چه) گوارا از این ترکیب سود جسته بودند. منظور خوزه مارتی از انسان نو، هویت جدید آمریکای لاتین بود و برداشت چه گوارا، انسانی که در آمریکای لاتین انقلاب سوسیالیستی به راه خواهد انداخت. اما «انسان نو» ی کورتاسار، ترکیبی است از بازیگوشی، نیازهای بشری و مسئولیت اجتماعی. و صد البته، کورتاسار انسان نو را تنها برای خودش نمی‌خواهد. ساختار شیطنت‌آمیز رمان، خواننده را به همدست کورتاسار در نوشتن و خلق انسان نو بدل می‌کند.) 
اما حقیقت امر این است که یک اصل کلی بین داستان‌ها و رمان‌های کورتاسار پل می‌زند و آن جست‌وجویی است مشترک در پی رسیدن به اصالت. حال اگر جز این بود، تعریف او از لی‌لی معنایی نداشت: «فلسفه داستان‌های من، کنکاش در چیزی است که سالیان سال جوهر و هسته اصلی آن‌ها را شکل می‌داد.» به عبارت دیگر، در رمان لی‌لی با همان پرسش‌هایی روبه‌رو هستیم که بن‌مایه داستان‌های کورتاسار را می‌سازند، اما با این تفاوت که اگر لی‌لی اسرار هویدا می‌کند، داستان‌های او ترجمه‌ آن وسوسه‌های ذهنی در قالب روایت هستند. 
لی‌لی به واقع‌ گذار از‌ هزارتویی است که شخصیت‌های داستان‌های کورتاسار در پیچ‌وخم‌ آن راه می‌سپارند. 
این شخصیت‌ها موجوداتی متفکر و خردورز نیستند، بلکه سرنوشت خود را به دست چرخ هوس‌باز ‌سپرده و در برابر نیروهای مرموز و ناشناخته‌ آن سر تسلیم فرود ‌آورده‌اند؛ تسلیم و رضایی که ارمغان آن چیزی جز تباهی نیست. ولی کورتاسار در لی‌لی به دنبال کشف و شناخت این نوع نیروهای دوزخی است و از همین رو، لی‌لی شهر فرنگی است از اندیشه‌هایی که آبشخور داستان‌های کورتاسار هستند. گواه این ماجرا، مسائلی است که کورتاسار در مقالات و نقدهای خود به آن‌ها می‌پردازد. داستان‌های شگفت‌انگیز کورتاسار پاسخی بودند به مسائل و مشکلاتی که در آن برهه ذهن او را مشغول کرده بودند و بعد آن‌ها را با چیره‌دستی خاصی در لی‌لی فرمول‌بندی و مطرح کرد. البته جا دارد بگوییم که کنکاش‌های فلسفی کورتاسار در رمان ‌لی‌لی را نباید به توضیح و تبیین داستان‌های او تقلیل داد. کورتاسار تراوش‌های ذهنی‌اش را با ترس‌ها و تمایلات خود در هم می‌آمیزد، چون این ترس‌ها و خواسته‌ها هم به اندازه‌ دغدغه‌های فلسفی‌اش برای او غریب و اسرارآمیزند. 
اگر هوراسیا اولیویرا در لی‌لی به دنبال حقیقتی است که عادات و فرهنگ معمول جامعه بر آن سرپوش می‌گذارد و جانی کارتر در تعقیب‌کننده با به‌کارگیری عقل سلیم و تخیل هنرمندانه خود پرده از حقایقی برمی‌دارد که در زیر مفهوم‌سازی‌های روزانه ما مدفون شده‌اند، قهرمان‌های داستان‌ها هم در نهایت، اگرچه در دنیایی شگفت‌انگیز و خیال‌پردازانه که با جهان صلب و سخت هرروزه در تعارض قرار دارد، به وقوف و آگاهی از خود می‌رسند. برای مثال در داستان فاصله‌ها، قهرمان داستان (آلینا رِیس) دربه‌در به دنبال پلی می‌گردد و ‌هزار امید در دل می‌پرورد تا بخشی از وجودش را که توسط خانواده، دوستان و جامعه پس زده و خفه شده، روی آن پیدا کند. و بالاخره خود واقعی‌اش را در ﻫﻴات گدایی بر یکی از پل‌های بوداپست می‌یابد. این گدا، یا در حقیقت خود واقعی قهرمان داستان، همچون بدلی است که مانند یک واقعه‌ شگفت‌انگیز، از دنیای خیالی شخصیت اصلی به جهان واقعی و تاریخی پرتاب می‌شود؛ دنیایی که با عالم هژمونی-پوزیتیویستی ما و پیش‌فرض‌های آن، مثلا «می‌بینم و باور می‌کنم»، فرسنگ‌ها فاصله دارد. به همین سیاق، جانی کارتر به دنبال حقیقتی گریزنده می‌گردد که گه‌گاه به شکل «سوراخ‌هایی» در برابر او خودنمایی می‌کند. او در قسمتی از داستان می‌گوید: «توی در، پر از سوراخ است. توی تخت، پر از سوراخ است. توی دستم و روزنامه و زمان و هوا، پر از سوراخ است. اصلا همه چیز پر از سوراخ است. همه چیز عین اسفنج شده. درست انگار آبکشی که ‌تنش را کش داده باشد...» این سوراخ‌ها که اَحدی جز «جانی» امکان دیدن آن‌ها را ندارد، برای او حاوی «چیز دیگری» هستند؛ واقعیت دیگری که تنها «جانی» آن را درمی‌یابد و سینه‌چاکِ گشودنِ درِ ورودی آن است. آلاسراکی، منتقد آرژانتینی، می‌گوید: «جانی تنها یک‌بار، آن هم به کمک موسیقی، چیزی را که پشت در است می‌بیند، اما اصل و وجود آن چیز را می‌توان به کرات در سرتاسر روایت دید.» 
به ﺗایید خود کورتاسار، جانی کارتر نسخه اولیه اُراسیو اولیویرا است. فرزند خلفی که با جست‌وجوی خویش در رمان لی‌لی، دستی به سر و گوش تمامی عناصر فرهنگی و اجتماعی غرب می‌کشد؛ از نویسندگان و هنرمندان غرب گرفته تا زبان، موسیقی، فلسفه، اخلاق، دین، علم. اولیویرا و دوستانش در باشگاه سِرپِنت با چنان بی‌پروایی و قدرتی‌ به بازبینی تمدن غرب می‌پردازند که داستان از لحاظ اعتبار و قدرت متقاعدکنندگی به تفکر محض رودست می‌زند. و به این ترتیب، اولیویرا در لی‌لی به ما نشان می‌دهد که انسان چیزی جز برده و غلام داستان‌های خودساخته‌اش نیست. در همین حال، کورتاسار هم با تجزیه و تحلیل ابزار داستان‌سازی فرهنگ، ما را به این نکته رهنمون‌می‌کند که اگر می‌خواهیم دوباره به جهان و خودمان بازگردیم، راهی جز پس زدن این نقاب‌های خودساخته‌مان نداریم. از این منظر، رمان لی‌لی نقدی است تیز و برنده بر عقل‌گرایی غرب. 
با این حال، واقعیت در لی‌لی هم عنصری شفاف و آشکار نیست. حال، پرسشی که مطرح می‌شود این است که اولیویرا از چه طریق به سرمنزل مقصود می‌رسد؟ در داستان‌های کوتاه کورتاسار، مسیر رسیدن به واقعیت از گذر واقعه‌ای شگفت‌انگیز می‌گذرد؛ واقعیتی پوچ و توخالی که در تضاد با واقعیتی دیگر، زمانی به غیر از زمان معمول و فضایی ورای فضای هندسی رایج را بر قهرمان‌های داستان‌ها آشکار می‌کند و به یاری استعاره و پشت سر گذاشتن قواعد و قوانین طبیعت به واقعه‌ای شگفت‌انگیز تبدیل می‌شود. در رمان تعقیب‌کننده، جانی کارتر از طریق حفره‌هایی که با موسیقی جاز در پرده حائل بین واقعیت و داستان‌های خودساخته ما ایجاد می‌کند، به جهان می‌نگرد. به بیان دیگر، پدیده هنری کارکرد اصلی و جاودان خود را بازمی‌یابد و به گفته نیچه پلی بنا می‌کند به سوی واقعیت اصیل. در رمان لی‌لی، جانی کارتر درک و شهود خودش را به راندن قطار زیرزمینی تشبیه می‌کند و از این طریق تصورات خطای ما را راجع به مفاهیم زمان و مکان بر دایره می‌ریزد. در لی‌لی، نظام و ساختار منطقی خرد و علم به عنوان پدیده‌ای پوچ و احمقانه معرفی می‌شود. اولیویرا با ﺗاکید بر این نکته می‌گوید: «تنها با یک زندگی پوچ است که می‌توان بر این پوچی نامتناهی فائق آمد.» بنابراین، پاسخ لی‌لی به جست‌وجوی کورتاسار و جانی کارتر نوعی پوچی وجودی است و بسیاری از فصل‌های ماندگار لی‌لی را باید با توجه به این اصل خواند: اجرای کنسرت توسط برت ترِپات، مرگ روکامادور، ملاقات با کلوچارده، سیرک و درمانگاه روانی. و خواننده‌ای نیست که این فصول از رمان را بخواند و عمق پوچی این شرایط مهمل را که منتج از تقابل آن‌ها با ساختارهای پذیرفته و مورد قبول او است، درک نکند. این نوع از پوچی، برای اولیویرا نمونه عالی پوچی به شمار می‌رود. اولیویرا، خِرد را نوعی سفسطه به بزرگی جهان مخلوق آن می‌داند و منطق را راهی به ترکستان. 
او برای رهایی از این کوچه بن‌بست، دست به کارهای پوچ می‌زند و موقعیت‌هایی بی‌معنی در بستر زندگی خود می‌آفریند. مجموعه این اعمال و شرایط، از یک سو به اولیویرا امکان می‌دهد تا هرچه بیشتر به کنکاش در کوچه بن‌بست مورد نظرش بپردازد و از سوی دیگر، همچون ویروس ضعیف‌شده‌ای عمل می‌کند که به او در برابر بیماری مهلک عصر خود مصونیت می‌بخشد. البته ‌لی‌لی تنها زمینه آشتی اولیویرا با جهان را فراهم می‌سازد و به هیچ رو مرهم دردهای او نیست. اولیویرا باید منتظر بماند تا کورتاسار رمان بعدی خود را بنویسد. 
و سرانجام انتظار اولیویرا در سال 1968 به پایان رسید. کورتاسار رمان «62: مدلی برای سرِ هم کردن» را براساس فصل شصت و دوم لی‌لی نوشت و مزد تلا‌ش‌های اولیویرا را تمام و کمال داد. همچنان که پیشتر گفتیم، اولیویرا در تلاش و جست‌وجو بود تا جایگزینی برای واقعیت ساختگی و جعلی‌ اجتماع بیابد و تحفه رمان جدید به او، گشودن گره کور این جست‌وجو بود. مورِلی، در فصل 62 لی‌‌لی، از طرح رمانی حرف می‌زند که سال‌ها می‌خواسته آن را بنویسد، اما چیزی بیشتر از چند صفحه یادداشت پراکنده از آن درنیامده و بعد، در ادامه توضیح می‌دهد: «اگر می‌خواستم کتابم را بنویسم، آن وقت دیگر روان‌شناسی ابزاری این روزها... قادر به توضیح رفتار معمول آدم‌ها نبود... قشقرق راه می‌افتاد، تیشه بود که مدام به ریشه هر چیزی می‌نشست، قلمرویی درست می‌‌شد که در آن روان‌شناسی علت و معلولی دستپاچه عقب می‌نشست و بعد این عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی یا همدیگر را از بین می‌بردند یا عاشق هم می‌شدند یا آشناهایی قدیمی‌شان را به یاد می‌آوردند، بی‌‌این‌که ذره‌ای شک کنند زندگی می‌خواهد با استفاده از آن‌ها یک کلید جدید دست بگیرد، که یک جور تلاش تقریبا باورنکردنی توی وجود آدم‌ها متولد شده، درست مثل روزگار گذشته که کلید خرد متولد شد، کلید احساس، کلید پراگماتیسم.» «62: مدلی برای سر هم کردن»، تحقق این تلاش بود. ‌ 
رمان 62، همان‌طور که کورتاسار در مقدمه آن می‌گوید پشت پا زدن به همه سنت‌ها است. در این رمان، نه زبان همان زبان روزمره ما است و نه ابزار مطالعه انسان همان روان‌شناسی عرفی و معمول. کورتاسار ترجیح می‌دهد به جای استفاده از علم منطقی، فرآیندهای شناختی ذهن انسان را به عنوان ابزاری برای درک و شناخت او به کار گیرد. و حالا جایگزین روان‌شناسی چیست؟ مجموعه‌ای از بازی‌ها، خون‌آشامی و نیروی مغناطیسی محسوسی که کورتاسار براساس آن انسان‌ها را در گروه‌هایی به نام figuras یا صورت‌های فلکی انسانی دسته‌بندی می‌کند. همچنین زمان و مکان هم دیگر همان زمان و مکان آشنا نیستند. دیگر خبری از محورهای افقی و عمودی دکارتی نیست. در رمان 62، وقایع داستان در لندن، پاریس و وین اتفاق می‌افتد، اما شخصیت‌های داستان چنان عمل می‌کنند که انگار همه در یک فضای مشترک موسوم به la ciudad (شهر) زندگی می‌کنند. این فضا دیگر فضایی محدودکننده با مرزبندی‌های دست‌وپاگیر نیست، بلکه خمیری است که شخصیت‌های داستان به میل خودشان ورزَش می‌دهند، می‌سازندش و هرکجا هم که سد و مانع شد، با خیال راحت از شر آن خلاص می‌شوند. هیچ اهمیتی ندارد که ماراست و نیکول در لندن، هلن و سلیا در پاریس و خوان و تِل در وین زندگی می‌کنند. این شخصیت‌ها، فارغ از زمان و مکان، از شهری به شهر دیگر سفر می‌کنند. 
در واقع، هر شهر برای آن‌ها به مثابه خانه‌ای از خانه‌های بازی ‌لی‌لی است که آرزوها، خواسته‌ها، سبک‌سری‌ها، موفقیت‌ها و شکست‌هایشان در آن عینیت می‌یابد. این شخصیت‌ها، از نیرویی که حرکات آن‌ها را کنترل می‌کند آگاه نیستند. زمان فیزیکی یا سنتی هم به زمانی اسطوره‌ای تبدیل می‌شود که در آن گذشته و آینده به هم می‌رسند و یکی می‌شوند. شب و روز قهرمان‌ها هم در چنگال قدرت کُنتسی (اِرسبت باتوری) است که گذشته افسانه‌ای او، نشان تولد خون‌آشامی است. در رمان 62، گذشته به حال تبدیل می‌شود و حالی که شخصیت‌ها در آن زندگی می‌کنند، آن‌ها را به گذشته‌ای افسانه‌ای می‌فرستد و در این بافت است که کم‌کم می‌توانیم قالب‌های ﺗاثیرگذار بر سرنوشت شخصیت‌ها را از عمق داستان بیرون بکشیم. 
عنوان رمان، (کیت مدل)، نه تنها به ساختار رمان برمی‌گردد، بلکه اشاره به معنایی دارد که از کنار هم گذاشتن عناصر یک ترکیب (combonatoria) سامان می‌گیرد. این معنا، اعتبارش از هر سو تهدید می‌شود و بنیانش بر آب است. رمان، از لحاظ فرم، در نهایت دقت و ظرافت پرداخت شده است. 30فصل اول رمان، عناصر سازنده آن را به ما معرفی می‌کند: نام رستوران، ترجمه اشتباه دستور مشتری، خوان که سفارش یک بطری سیلوانر می‌دهد، کتابی که خوان همه جا همراه خود دارد و هر بار به طور اتفاقی صفحه‌ای از آن را باز می‌کند، زمان و نیز تکه‌هایی از داستان که در طول رمان بازگو می‌شوند. در جایی از داستان، خوان مقابل آیینه می‌نشیند و با خود حرف می‌زند. کورتاسار با استفاده از این تک‌گویی، سررشته را به دست خواننده می‌دهد و تکه‌های پراکنده رمان را یگانگی می‌بخشد. 
قرار ‌گرفتن خوان مقابل آیینه، پیش‌درآمدی است بر مقدمه سوال‌برانگیز کورتاسار در ابتدای رمان و نیز تعریف شخصیت‌های آیینه‌واری که رمان را شکل می‌دهند. در رمان 62، هر شخصیت بازتاب یا بدلی است از یک شخصیت دیگر: فرا مارتا انعکاسی است از ارسبت باتوری، دختر انگلیسی بدلی است از سلیا و هلن بازتابی است از کنتس باتوری. مارتا عاشق نیکول است، نیکول دلباخته خوان است و خوان دل در گرو هلن دارد و... . این ساختار، دقیقا در بافت و نحوه ارتباط وقایع رمان نیز دیده می‌شود. 
خوان، نوعی figura است. او زمان و مکان خودش را می‌آفریند و تمام تلا‌ش‌اش بر این پایه استوار است که به حقیقتی ورای قانون علت و معلولی دست یابد. و بی‌تردید، این خصوصیات منحصربه‌فرد، خواننده را به تفکر وامی‌دارد. آیا خواننده نباید به تاریخ شک کند؟ آیا نباید خودش را از چنگال تاریخ برهاند؟ آیا هنوز هم می‌توان به ساده‌انگاری‌های «ادبیات اعتراضی» ادبیاتی که پیوسته با آن به انسان و مخاطرات اجتماعی او نگاه کرده‌ایم، اعتماد کرد؟ کورتاسار به خوبی می‌داند که پاسخ به این سوال‌ها ساده نیست. کورتاسار می‌داند که نمی‌توان ادبیاتی مصنوعی خلق کرد؛ ادبیاتی که تصاویر و آرزوهای پوشالی می‌سازد، ادبیات نامشروعی که در نهایت کارکردهای حقیقی خود را هم از دست می‌دهد و با آن به جنگ تاریخ رفت و شعله‌های خانمانسوز آن را فرونشاند. کورتاسار در رمان بعدی‌اش «یک دفترچه راهنما برای مانوئل» نشان می‌دهد نویسنده می‌تواند بدون این‌که اسیر شعارهای سیاسی و ایدئولوژی‌های غالب در جامعه خود شود، به مسائل و مشکلات اجتماعی بپردازد. کورتاسار در این رمان دو پاره می‌شود. پاره‌ای از او نویسنده‌ای است که هنرش برای او در درجه اول اهمیت قرار دارد و پاره دیگرش انسانی است که در زمانه خود ذوب شده و به چیز دیگری جز سرنوشت آمریکای لاتین نمی‌اندیشد. اما پاسخ این پرسش‌ها نیز آسان نیست. آندرِس، قهرمان یک دفترچه راهنما برای مانوئل، به دنبال پاسخ پرسش‌های بالا می‌گردد؛ پرسش‌هایی که ماهیت سیاسی دارند، اما به هیچ‌وجه حاضر نیست هویت انسانی خود را زیر پا بگذارد و حقوق فردی و زندگی خصوصی‌اش را تباه کند. آندرس، خدا و خرما را با هم می‌خواهد. به باور آندرس، قدرت با حذف نیروهای حیاتی در وجود انسان، در اندیشه بقای خود است و او تسلیم این خواسته نمی‌شود. به این ترتیب، جست‌وجوی او در امر سیاسی، تبدیل به فریاد آزادی می‌شود و به او هویت می‌بخشد. در این رمان، کورتاسار از یک سو به مسائل اجتماعی و سیاسی می‌پردازد و از سوی دیگر، در پی آزادی بخشیدن به انسان‌ها است. این انسان جدید، محصول نوعی اومانیسم است که کورتاسار طرح آن را در شعرها، مقالات و داستان‌هایش می‌ریزد. تمامی نوشته‌های کورتاسار، راهی است به جهانی که «در همین دنیا وجود دارد،» اما «ما خودمان باید، مثل سیمرغ، آن را خلق کنیم.» 

دو

کارشناس و ادبیات

دیالوگ» این بار به سراغ «سعید لیلاز» رفته است. سعید لیلاز روزنامه‌نگار و مفسر اقتصادی است اما اینجا در «دیالوگ» از کتاب و ادبیات برای ما و مخاطبانمان می‌گوید. او که بیشتر مطالعه‌اش در ارتباط با اقتصاد و تاریخ است به «بهار» می‌گوید: «سال‌ها است که تمرکزم را روی اقتصاد و تاریخ گذاشته‌ام. در رابطه با تاریخ صدر اسلام، جنگ جهانی، انقلاب اکتبر، سیر اندیشه سیاسی در ایران، تاریخ ایران در دوره مغول و تاریخ معاصر بیشتر مطالعه دارم. از کتاب‌هایی که اخیرا موفق به خواندن آن‌ها شده‌ام می‌توانم به «زندگینامه استالین» که «سایمون سیبیگ» آن را بسیار خوب در دو جلد نوشته، «پیامبر مسلح» نوشته «ایزاک دویچر» که طی آن زندگی سیاسی «تروتسکی» بررسی می‌شود و متن مکالمه هلاکوخان مغول با خلیفه عباسی اشاره کنم. «زندگینامه مارکس» را عید امسال خواندم و آخرین کتابی که مطالعه کرده‌ام از «دکتر جواد طباطبایی» درباره ریشه‌های انحطاط در ایران بوده است. همچنین اخیرا بخش «نبرد مسکو» از کتاب «رایش سوم» نوشته «ویلیام‌شایرر» را مرور کرده‌ام.»
«لیلاز» درباره نویسنده‌های مورد علاقه‌اش نیز می‌گوید: «در حوزه ادبیات اخیرا مجموعه شعر «کیوان مهرگان» با نام «دهانم بوی مریم می‌دهد» را خوانده‌ام. از نویسندگان مورد علاقه‌ام می‌توانم از محمود دولت‌آبادی، به‌آذین، احسان طبری، گابریل گارسیا مارکز که «صد سال تنهایی» او در نوع خود بی‌همتا است نام ببرم. همه کتاب‌های دولت‌آبادی را خوانده‌ام اما «کلیدر» را بیشتر از بقیه دوست دارم. شعر شاملو، اخوان، نیما و میرزاده‌عشقی و در شعر کهن نظامی، خاقانی، فردوسی و منوچهری دامغانی که به نظر من یکی از بهترین شعرا است، همواره مورد توجه من بوده است. اخیرا 
«ایرج میرزا» را ورق زده‌ام و هرگاه که دلتنگ روزگار می‌شوم به سراغ «اخلاق الاشراف» عبید زاکانی می‌روم و به علت شباهتش با روزگار ما آن را بارها خوانده‌ام و معتقدم تا زمانی که دروغ، تزویر و ریا وجود دارد این کتاب خواندنی است. چنان‌که موليير هم درباره کتاب «خسیس» می‌گوید: تا زمانی که حتی یک خسیس وجود دارد این کتاب به کار می‌آید..