نقش هایی از دشت...
دشت شرجی زده را
آسمان
با نم چشمان
قافیه باران کرده است
از برومی تا هور
ریخته
فلسفه و علم کلام
ردیفانی گم در نقطه ی محو افق
تصاویر رها در راه
نغمه ها
تفنگانی که خط مرزی را بوسه باران کردند
بوی یاران
واژه های مدفون
شهید
آن میانه مانده
بیرقی
خیس نه خواب
می پاید
دکل دیدبانان جنگ
برج و باروی نفت
می ایستم
می چینم
الماسان را مانده از جاپاها در آن هنگامه
می پرسم از پیرمردی راننده
که می رود تا که بایستد به نماز:
...از همین روست که
گران است
عطر خاک
.
.
.
ه. ح.
+ نوشته شده در سه شنبه دهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 8:41 توسط هاشم حسینی
|