دوشنبه ی دوباره ی هفتکل...3
بخش دیگری از رمان نفرین نفت
رگبارها
2
می دوم.
باران در تمام وجودم نفوذ کرده و نوک انگشتام شده یخ.
کتاب.
جیکاک.
نقشه ها.
نفت.
دعا.
کودتا.
تو که مهر علی منه دلته نفت ملی سی چنته؟
راسی مگه نه نفت بو گند میده؟!
تازه نفت مال کسیه که پیداش کرده نه شما ملت های وحشی عقب مانده...
شما با کی می خواهید نفت را استخراج کنید؟
با قپونی و مم طاهر و علی رحم اُگوشت و خومکار و سوزی و مختار و دیوونه ی دربدری مثه عامو پرویز؟
شما اصلن میدونین تکنالوژی چیست؟
...
و هفتکل باید آب شور بنوشد
تا لندن سیراب نفت
مهد تمدن دنیا گردد
به نام ملکه
چرچیل و طلسم هفت خواهران
با گیسوانی از مار
هزاران ضحاک
تار تنیده بر سرزمین پارس...
...
زیر بارانی از پرسش و تصاویر بریده از دهان کارگران سالی دوماه: کور و شل و سوخته و بازنشسته ی درمانده و فقیر...مانده ام ، بی حرکت...
به خودم می آیم:
- بارون برکته...
صدای ننه شنیده می شود.
وارد حیاط خانه امان می شوم، بارانی پدر را هم چنان بر سر دارم، چتر.
می خواهم که بپرم به راه پله و ازآن جا هجوم ببرم به بام اوسا- خومکار و بعد سرازیر شوم در خانه ی تهمینه اینا، به دیدن کتاب کشف شده ی خاطرات روزانه ی یکی از مأموران مخفی انگلیسی ساکن در جاروکارا..
هزاران پرسش به ذهنم هجوم می آورند: این کتاب تا حالا کجا بوده، چطور پیدا شده... آیا ما از نوشته های انگلیسی آن سر در می آوریم؟
نگاه می کنم:
ضربه های علی رحم اُوگوشت هم چنان بر کنده ی آش و لاش فرود می آید. کله ی گرد آشفته ی مویش خیس عرق است.
- عامه لیمبو امونی هم انداختی مینش؟
ننه جوابش را می دهد:
- همه چی...
و می خزد در انباری محروم از الکتریسته، تاریک در این پسینگاه...که تابستان ها در آن سینما خانگی ام را راه می اندازم: لامپ خالی شده ی 200 و یک ذره بین و فریم های فیلم های معروف...
بدون آن که خود را به او و ننه بنمایانم، می خواهم پا بر پله بگذارم و بالا بروم که علی رحم سر بر می گرداند، مرا می بیند. لبخندی خسته می زند. معلوم است گشنه است...تبر را می چرخاند. آهی می کشد و می پرسد:
- پُخار بیدی؟
- آره.
آسمان می غرد و دوباره تشت خالی نشدنی آب را بر سر و روی خانه ها فرو می ریزد...
علی رحم در زیر تاق ایوان ایستاده منتظر غذای مورد علاقه اش آبگوشت، همراه با چپه ی نون تیری، چند سر پیاز و تره پیاز ... همین.
البته اگه کاسه ی دوغی هم باشه، عالیه! و بعد یک قوری اختصاصی چای فقط برای خود عامو علی رحم.
خودش می گوید: وختی آدم اُوگوشت خَرد ...دنیا مال خوشه...بمیره بهشتیه!
- کُ جَ ایری؟ بیو به لَم.
- کار دارم عمو علی رحم... بر می گردم میام زود...
- ایخواسوم بپرسوم ُبیدی، پاتیل اُوگوشت دیدی؟
- آره.
- صعنو تیله جِند هم اُو چُ بید؟
- آره.
- صعنو تیله جِند هم اُو چُ بید؟! عامه! عامه!
ننه از انباری می آید بیرون. حوله ای انداخته روی گیسوان حنابسته اش، بلند:
- چته اوسا علی رحم؟
- پَ ایگوم تو اُگوشت نهادی مینه پُخار دست گُلو؟
- کدوم گربه؟
- صعنو نافرنگ! هر چه گوشت و نخود مینش بیده خردش ره!....
- نه خورزا! صعنو سر تو قسم ایخوره...
- سر مُ؟! مر خوش نبی که حلیم نذری دا رحمان یتیمِ، شُ ضربت خوردن با خونکار دزیدن بردن دره تلو خوردن. کُم صعنو رحم نداره به کسی... اونَ م مُ.
گفتگویشان دارد اوج می گیرد و من از پله ها بالا می روم که صدای بابا می آید:
- پسر کجا میری رو پشت بوم تو ئی بارون؟
- کاری دارم. زود برمی گردم...
روی بام کاه گل هستم. با احتیاط از لبه های آجر پوش می روم به سوی پلکان خانه ی اوسا خومکار...
فرود می آیم پیروزمند تا دوباره اوج بگیرم رو به تهمینه و کتاب...
![]()
ادامه دارد...