سفری...
"برات جان"
جوشکار جوان و کار آمد
با کیلومترها
لوله های قطور طلای سیاه
کشانده پشت سر
امروز لیوانی از پگاه را نوشید و با شتاب به سوی خواب جاده دوید
با جیب های خالی
پیشانی بلند سرنوشت
چمدانک لبخندها
"آرمون" ها
بدرودها
بدهی ها
بامدادهای باران آسماری
بر شانه هاش...
و در کنار ما
جا نهاد
"یار یار"هاشُ
پیراهنی از غرور ایلُ
بر رف اندوهان
شیهه های نسل منقرض اسبانُ
عطری از نگاه...ه.ح.
![]()
+ نوشته شده در جمعه بیست و سوم دی ۱۳۹۰ ساعت 7:11 توسط هاشم حسینی
|