A Lost Love Story

گمداده...
*
 نخستین صبحانه در کشور آذربایجان، منطقه ی قفقاز، گذرگاه اروپا...
 
هنوز تابش آفتاب به درون رستوران هتل راه نیافته، اما آن رو به رو، روز شده است. بندرگاه ساکت و خلوت است. پیش از نشستن، رفتم بیرون...چه نسیم خنکی می وزید!
 
و او نفر دومی است که برای صرف صبحانه بیدار شده: یک جنتلمن اروپایی، مرتب و خونسرد، با روزنامه ای تا شده در دست. آرام می رود به سوی میزهای خودپذیرایی....
 
درست با یک گام فاصله،  رو به روی من نشسته است، با نگاهی آشنا و بی خیال دور و بر. 
انگار هم دیگر را پیشتر جایی دیده ایم.
 
دارد آب پرتقال می نوشد و متفکرانه به خوراکی های گزینه شده اش خیره شده... معلومه که باید شخصیت فرهیخته ای باشد. دو باره نگاهایمان به گره می خورد. 
 
به نیمه ی اول صبحانه رسیده  ام و او هم چنان که نم نم و گاه با مکث، از لیوان شیر می نوشد، به عکس زنی سی ساله خیره شده که هرگاه روزنامه را بر می گرداند، گوشه ای بگذارد و قاشقی از سوپ بخورد، آن پیکر کشیده، در کنتراست کامل با ماکسی نازک خانگی، رو به من دراز می کشد و با چشمان درشت و موهایی کوتاه لبخند می زند.
قاشقی کُرن فلکس در دهان می گذارد و پشت آن، لقمه ای از نیمروی عسلی می گیرد...
با آرامش غذا را می جود و دوباره ناخنکی به روزنامه می زند...
 
و من زودتر از او بیرون می روم تا در مسیر بندرگاه، پیاده روی ام را تا ساعت نه انجام دهم و سپس سوار بر  خودروی دوست آذری ام "صابر" بشوم که با هزینه ی خود، منِ آسمان جل را برای یک هفته در این هتل پنج ستاره جا داده است...
ما به کتابخانه ی دانشگاه و سپس برای صرف ناهار - خوردن غذاهای سنتی: ئیرکوکو قیقاناقی و کوفته همراه با ترشی های مادربزرگ اش، به خانه ی خواهرش در منطقه ی ییلاقی می رویم...
قرار است در این یک هفته، روش خود ویژه ام: "مربی گری زبان انگلیسی، نه آموزش: بر مبنای ' من خطا می کنم، پس فرا می گیرم' "را به دخترش و دوستان دخترش انتقال دهم... 
 
شب در بازگشت به هتل، او را در محوطه می بینم که دارد سیگار برگ کوبایی خوشبویی دود می کند... با خوشرویی دست و سری تکان می دهد به سلام... به انگلیسی جوابش می دهم. چیزی نمی گوید.
 
 سوار بر آسانسور، جنتلمن خوش تیپ ساکت است...
لبخند می زنم تا سر صحبت را باز کنم. 
نگاهم می کند و ناگهان به زبان پارسی، با چاشنی شیرین ته لهجه ی ترکی آذری می پرسد:
- "ایرانی هستید دیگه!؟'
- شک نداشته باشید!
لبخند می زند: "از قیافه تون فهمیدم...با خودم شرط بستم و دل زدم به دریا! خب، من اهل کرج هستم..."
- کرج! فکر می کردم اهل خاک نمناک لندن باشید! یک جهانگرد، استاد دانشگاه یا محقق...
- چطور؟!
-قیافه و پوشاک شیکتان... طرز غذا خوردنتان؛ و روزنامه ی محلی خواندنتان...
می خندد. شوخی اش می گیرد: "باور نکن!" 
- اما شما هستید!
- واقعن؟! و شما باید جنوبی، یعنی خوزستانی باشید؟
-زاده ی آبادان ام...
- کارتان چی هست؟
- بازنشسته...در سراشیب عمر، به گشت و گذار...می خواهم بعد از "باکی"، این خطُ را بگیرمُ بروم، ببینم به کجا می رسد!  
- جالبه!
- و شما؟
- یک تاجر ورشکسته....البته وضع دارایی هایم آن قدر هست که تا یک صد سال دیگه بخورم، بریزم و بپاشم... و  مهمتر، این سفر را بی هیج دغدغه ادامه بدهم...
- پس چرا می گویید 'تاجر ورشکسته' ؟
- هان! رفقای بازاری ما به هر تاجری که امکان درآمد زایی دارد، ولی زده گاراژ، میگن 'ورشکسته' ... راستش، من دل شکسته م...
 
صبح روز بعد خبر می دهد که امشب دعوت او هستم به موزه، کنسرت، شام و بدمستی!
پس روند سفرم، در این یک هفته ی دور از ایران، مسیر جالبی پیدا خواهد کرد...
دیری نمی گذرد که با خبر می شوم هفته ی بعد، در خط سیر آفاق و انفس اش،  راهی مسکو می شود و از آن جا به مادرید می رود و سپس...
 
چهار ساعت بیشتر به صبح نمانده و ما شناور در فضا داریم به هتل برمی گردیم.
- بخوان! از حافظ...
می خوانم.
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد
نمی دانم چرا می لرزد.
سیگار برگ خاموش را دوباره می گیراند.
- گفت و گوی خسروشاه با فرهاد کوهکن...ازش چی پرسید؟
- '...جان فروشی در ادب نیست...'  
- فرهاد چی جوابش داد؟
- بگفت 'از عاشقان این در عجب نیست...'
سرش را به پشتی تکیه می دهد. آه بلندی می کشد: "عجب!"
دست در جیب بغل کت می برد و همان روزنامه را بیرون می کشد.
زن پیچشی به کمر باریک می دهد. لبخند محوی دارد و حالا به خوبی متوجه چاک سینه اش می شوم. پلک هایی متورم و بوسیدنی...باسن پت و پهن اشرافی را رها می کند زوی زانوهای مرتعش...
- ببینش!
چشم ها را می بندد. زن روی پا های من دراز کشیده...
- بار اول که دیدمش گفتم: آن که روزم سیه کند این است!
راننده از آینه ما را می پاید.
آرام می راند.
از کوچه های پرت رد می شود. مجموعه های ساختمانی مدرن را دور می زند. در همان حال که دارد بلوار ساحلی را لاک پشتی پیش می
رود، آلبوم بغلی عکس زنان تک پرون را به عقب، به سوی من دراز می کند. زن هایی رنگ و روغنی و تا حدی چاق. یکی از آن ها همان دخترک روسی است، دانشجو؛ که ساعتی پیش در نزدیکی پیشخوان بار، با شنیدن آهنگ "منتظرم باش" کنستانتین سیمونف گریسته...
سرم را تکان می دهم و آلبوم را به او بر می گردانم...
آقای جنتلمن به خود می آید و سرِ راننده داد می کشد تا او
به سرعت کند رو به هتل.
داریم پیاده می شویم که راننده اسکناس درشتی را می گیرد، دست به سینه می برد، خم می شود:
- چوخ ممنون!
 و آلبوم را با اصرار می دهد به دست رفیق فرازمینی شده ام.
او با دقت و حوصله - در پی کسی بگردد، یکی یکی زن ها را می کاود . خیره می شود.. و آخر سر، آلبوم را بر می گرداند:
- یوخ...
 
حالا،  هم دیگر را به خوبی می شناسیم. روی بالکن ایستاده ایم، بال گشوده به دریا. سینه ام را نشانش می دهم:
- بی هیچ پس انداز و پشتوانه ی مالی...
او پاک باخته یقه می دراند:
- من بی هنر! فقیر و درمانده... کمکم کن رفیق! تنهام و گم داده... 
 برایش می خوانم ' خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی.. '
 با شگفتی و باوری کودکانه می گوید: 
" به چه ثروت معنوی رسیدی مرد! پس بیا دست رفاقت به بدهیم! دارایی هایمان را می ریزیم روی هم. شرکت 'عشق با مسئولیت نامحدود!' را تشکیل می دهیم...قبول؟ "
- قبول! ،
صبح زود برای هواخوری، از هتل که بیرون می زنم، او را می بینم در تاریکی ایستاده، دارد سیگار دود می کند.
راه می افتیم. می ایستد.
- خب، برنامه امروزتان تا غروب چی ها هست استاد؟
می داند که دوباره از ساعت 9:00 تا 10:00 بر می گردم پیاده روی و بعد با "صابر" می روم خانه اشان، برنامه ی مربی گری زبان انگلیسی و پس از آن صرف ناهار همان جا؛ و پسینگاه برگشت به هتل و  استراحت؛ شب هم ولگردی مورد علاقه ی طرفین! 
حتمن درخواستی دارد. رو به رویش می ایستم و با کف دست ها، دود را باد می زنم تو صورت اش.
- برنامه ی پیش از صبح جنابعالی چیه؟
- هیچ! می شود بیایم در کلاس اتان مستمع آزاد بشینم؟
- چه اشکالی داره؛ اتفاقن با تعریف هایی که از تو کردم، "صابر" دوست داشته ببیندت...باهاش هماهنگی می کنم... پس برای ساعت 10 آماده باش.
لبخند می زند.
 
  پیش از حرکت داده از هتل جعبه ی نان شیرینی گران قیمتی همراه با آب میوه های فرانسوی مختلف برایش بخرند و آن ها را با خود آورده، حالا سراپا گوش و چشم، پشت سر کلاس نشسته، کنده ای خاموش...
 
با پایان کلاس، دخترها که دارند می خورند و می نوشند، به زبان انگلیسی سر به سر آقای جنتلمن  می گذارند. و او تنها با سپر کردن کف دست هاش رو به آن ها و تکرار  "بیل میرم" عقب عقب می رود. بعد آن ها جیغ می زنند، موسیقی تند غربی می گذارند و می رقصند، اما او خجالتی کناره می گیرد...
 
 شب که بیرون می رویم، او کم کم، کلاف زندگی اش را می گشاید و سر آن را به دست من دهد....
لیوان ها را لبالب پر می کند و هم چنان سیب سرخ درشت را که انگار گوی زرینی است، کف دست اش می چرخانه و می بوید، می بوسد  و آه می کشد... 
خوشه ی انگور متورم را بر می دارم.
 
 همسر اش را چند سال پیش، بر اثر انفجار مهمات در محل توقف اتوبوس ها- مسیر یکی از زیارتگاه های خارج از کشور از دست داده... حالا تنهای تنها دنبال آن بانویی می گردد که چند بار آمد حجره ش. کله پاش کرد و به تدریج بیرون و درون اش را تغییر داد.
    یک بار او را به باغ اش در مسیر جاده ی چالوس، نزدیکی های "خوزن کلا" برد...
   چند بار دیگر هم آمد...با هم رفتند تهران و خرید همین کت و شلوار و لباس زیر و روی دیگر...
اما یک مرتبه زد و رفت...
 
قاب عکس سفری را روی میز می گذارد. زن گونه های برآمده ای دارد با چال متقارن لپ ها و رشته ی موی خرمایی که بر پیشانی گسترده اش رها شده...
   بر سیگار برگ تازه بازشده، پشنگه ای "شراب بوردو" می پاشد و ادامه می دهد:
 - و من هر چه کرج را زیر و رو  کردم - مرکز شهر ، محله های اعیان نشین، زورآباد که حالا شده اسلام آباد، ‌جاده چالوس، کُردان...و روستاهای پیرامون را گشتم،  پیدا نداد. هر جا از دور، شبح زنی شبیه او را دیدم، پیش دویدم، اما چی؟ هیچ! تقلبی! 
هر چه دیده و دست زده م، سراب بوده... 
   یک سال مرتب، مثل کسی که رفته تو اتاق پرو، هی لباس به تن می کنه، کنار میندازه، و از انتخاب خودش راضی نیست؛ به انواع زن های سفارشی از جانب دوست و آشنا روی آوردم، صیغه ها کردم و هم چنان ناکام به سرِ جای اول برگشتم...فهمیدم که هیچ زنی شبیه او نیست، یعنی نمی تونه جاشُ بگیره...
 
دلش نمیاد سیب را گاز بزند.
خوشه ی انگور دیگری بر می دارم.
کتاب زندگی اش را برگ می زنم.
بیش از سه کلاس ابتدایی درس نخوانده، یعنی مدرک تحصیلی ندارد و به جز ترکی آذری هیچ زبان خارجی دیگری نمی داند...
لیوان ها را دوباره پر می کند و پیش می آید:
-  هنگامه ی جنگ جهانی دوم که هیتلر داشت حکومت کمونیستی را می گرفت- زمان استالین، پدر بزرگ ام، همراه با دایی ام که مخفیانه ملا بود، فرار کردند، آمدند ایران.
    بابام دوباره معامله گری را شروع کرد و کم کم پول رو پول گذاشت. مِلک خرید و شد کاسبی که حبیب خداست. خمس و زکات را رد کرد، خانه ی خدا رفت و تبرک یافت و شد حاجی سرشناس راسته ی "شاه عباسی" کرج...و من که دوست داشتم، درس بخوانم و مهندس پرواز بشوم، از کتاب و مدرسه جا ماندم... او مرا وردست خودش پول جمع کن بارآورد. تا آمدم عاشقی کنم، یه هو! دیدم شب عروسیمه! دختر شریک اش را که به طرز مشکوکی دوا خور شده و به ملکوت اعلا پیوسته بود، انداخت به منِ بی نوا. زنیکه مرتب به حلال، حرام گیر می داد. طول روز، یا لباش می جنبید یا غسل می کرد....تا می اومدم بهش دست بزنم، می گفت" پناه بر خدا! نجسم نکن مجبور بشم برم زیر آب. هوا یخ بندونه..."
پس از  دفن، آخر شب شنیدم، دخترهام به خاله اشان می گویند:
- "مامان راحت شد..."
و من که جوانی ام، سال ها در گوشه ی حجره به شمردن اسکناس و کشیدن چک، پرپر شد، تا به خودم آمدم، بابا به رحمت خدا رفته بود و ما مجبور شدیم بنا به وصیت اش، جنازه را به کربلا ببریم...بیچاره خوش خیال بود که ویزای بهشت را از آن جا صادر می کنند و می دن دستش.
 
از زن خدا بیامرزم، یک پسر دارم - البته برخلاف خودم و بابام، دانشگاه رفته و دور گرفته از بازار؛ و دو دختر درس خوانده، خ
انه دار...
هر سه تاشان ازدواج کرده اند.
 سهم ارثشان را هم پیشاپیش داده ام. بهشون گفتم "حق نگهدارتون!حساب بی حساب. بروید پی بختتان! ببینم چه گلی به روی زندگی خودتان می زنید."
ماه گذشته با آن ها الوداع گفتم و راه این سفر را در پیش گرفتم...
آخر وقت که در راسته ی خلوت ما رفت و آمدی دیده نمی شه و تنها در حجره، گاه گاهی به صفحه ی تلویزیون قدیمی نگاهی می اندازم که واعظ بسیار پرحرارت، داره از منکرات می گه و هیکل تنومند و غبغب آویخته اش، لطف خاصی به کلام اش می بخشه؛ او مثل یک پری ظاهر شد.
با ورودش، بوی خوشی در لابه لای در و دیوار حجره پیچید. عطر نبود، چیز خاصی بود که از تن زن ها، هنگامی که می خواهند عادی باشند بیرون می زند. ناخودآگاه سر پا ایستادم. دکمه تلی فیزیون را زدم، خاموش.
لامصب! هیکل خاصی داشت، نه کوتاه، چاق، نه بلند و لاغر. همه اجزا متناسب. سینه ای برآمده: شاهدی بر معجزه ی آفرینش، عدل الهی. نه اخم داشت و نه جدی بود. لبخند هم نمی زد...
سلام مختصری کرد و تکه کاغذی را از لای کتاب قطوری بیرون کشید و روی میز گذاشت. اقلامی از حبوبات مختلف، هر کدام پنج کیلو. همین. 
خرید و رفت.
 
بار دیگر هم آمد. سلام. سلام. تکه کاغذ اقلام درخواستی را که با احترام روی میز نامرتب و خاک گرفته می گذاشت، متوجه انگشتان کشیده و شفاف اش شدم. 
- قابلی نداشت.
- خودتان قابلید. 
زمینه پیشروی بیشتر در صحبت را نمی داد... هیچ. تمام.
 خرید و رفت. 
 
ماه بعد آمد، باز هم با کتاب. دل به دریا زدم با او به قول تو، گفت و لطف کنم. من که تمام روز برگه های چک و سفته و اسکناس های بوگندو را لمس می کردم، گاهی چرت می زدم، اخبار و موعظه و بیشتر گریه و عزاداری تماشا می کردم، دوست داشتم بدانم قضیه ی کتاب چیه هر ماه یکی دستشه...
جنس هایش را دادم شاگردم ببرد بیرون. این هم گفته باشم، از نظر ما بازاری های عهد تیغ علیشاه، کتاب و کلمه و ادیب و استاد و از این حرف ها، صنار سه شاهی نمی ارزه...مگر این که جنس، طلاکاری باشه و پر مشتری...
از نظر پیش کسوت بازاری ها، حاج ضراب مسجدی : "جنس خوب اونه که قیمت داشته باشه، بانک پسند...جنس بیاره رو جنس.. بهش بشه دست بزنی.. و الا، حرفای آبدوغ خیاری انسانیت و دمو نمی دونم چه کراسی و آزادی، برا فاطی تنبون نمی شه...دوزار بده آش، به همی خیال باش! البته گفته باشم:  حکایت بعضی کتابا که سفته و ضمانت آخرت بازاری هستند، از این همه آثار ضاله جداست..."
نمی دانم چطور به حرف آمدم.
- خانوم! ببخشید فضولیه، این کتاب تو دستتون چه فایده داره؟
لبخندی زد. مختصر و مفید گفت هر روز باید یک کتاب خوب از زندگی بخونه و الا مرده است.
- بدخواهتان بمیره!
و تازه سکه م افتاد که کتاب ها را از زیر زمین پاساژ "نوبنیاد" رو به رو تیمچه ما می خره...
جالب شد!
نگاهی به قفسه پشت سرم انداخت. دور و بر را که گونی ها و کیسه های مرجوعی بودند وارسی کرد.
می خواستم به او چای تعارف کنم، یا بدهم از بیرون آب میوه بستنی بیاورند، اما ترسیدم دلش نگیرد، جواب رد بدهد.
- شما هم که وقت فراغت زیاد دارید، کتاب بخوانید...
- از ما گذشته دیگه خانومی...
- نه! شما در اول مرحله ی پختگی و بهره مندی از یک زندگی خوب قرار دارید...
- راستی؟!
و دیگر هیچ. لبخندی زد و رفت.
 
فردا هنگام اذان ظهر با دو خانم دیگه، هر سه غیرِچادری آمد و کتابی را که خوانده بود، به من هدیه داد. مهربان شده بود و خنده رو.
هر قدر دو زن همراش آرایش کرده و شوخ و شنگ به نظر می آمدند، اما او هم چنان ساده، ناشناخته تر و خوشبو می نمود.
- این کتاب داستان در باره ی یک پیرمرد بدبخت  پولداری است به نام "بابا گوریو"... خواهش می کنم آن را بخوانید تا هفته ی بعد بیایم در باره ی آن با هم حرف بزنیم. می دانم خوشتان میاد. خوبه؟
- عالیه!
یکی از خانم ها هم روغن ریخت روی آتیش:
- جایزه هم بهش می دی؟!
- تا ببینیم.
و کتاب میخکوبم کرد..
 
به قول بابای گور به گوری ما: "یه بازاری خوب اونه که مرتب، یه قرون اش بشه دو قرون" آره! از صب تا شب فکر و ذکر آن خدابیامرز زبل ما این بود که خدا و لشکر پیغمبراش، اماماش، امامزاده هاش، ادعیه و نذورات پشتیبانش باشند تا سود تازه بیاد رو سودش...نظام اقتصادی دینی  به خوبی طراحی شده - از روزگار پهلوی ها تا حالا طوری بوده که اگر چنگال ات را به ضریح قدرت و حبل المتینی متصل به اشراف و افراد متنفذ برسانی، کافیه برای سرمایه دار شدن زرنگی کنی، سهم تلکه گیرهایی را بدهی که با مهارت به خرید و فروش بهشت و جهنم مشغولند...عاقبت در این صراط مستقیم است که دیگر مختاری هر بلایی می خواهی سر مشتری که بوق های دیگه سرِ کار گذاشتنش، در بیاری...
 
 در این اوضاع که من ذره ی ناچیز و بی اراده ای از امورات و معاملات جاری بودم، صبح ها هم به نماز جماعت بازار می رفتم، در واکنش به سیل احترام های خرخوشانه کرنش می کردم، در مراسم به خوبی سازمان داده شده، یا گریه می کردم، یا تو سر خودم می زدم... زیارت ها می رفتم، مجالس می گذاشتم و...چه و چه و چه...
و تو آینه، گاهی که فرصتی پیدا می کردم به ریخت خودم نگاهی بیندازم، می دیدم که به عنوان یک قاطر سر به راه - در حال حمل حساب های سنگین بانکی رو به اموال غیرمنقول - البته حلال
، چقدر پیر شده م! هیچ گُهِ قابل داری هم نخورده م!
 
دیگر به آمدنش معتاد شده بودم. او را منجی خودم می دانستم...غ
ریق نجاتی که می توانست مرا از منجلاب بیرون بکشد...
 
 و آن روز، انگار کسی دیگه آمد.
وجودش فضا را رنگ تازه می زد. زمان و مکان برایِ منِ بازاریِ سنگی، تازه داشت سِت می شد.
آره آمد.
ناگهانی می آمد. دستپاچه م می کرد.
 با همان مانتوی ساده، عطر مرموز مخفی و ادا اطوار خوش آمد...
 
من که زن های زیادی در رختخواب دیده بودم: کم بها،  تکراری، مکار، دسیسه باز، اجاره ای، کم عقل، عامل جنسی یک دلال برای نفوذ به گاوصندوق، شرخر و ساده لوح؛ می دانستم، یعنی با تمام وجود حس می کردم که او چیز دیگه ایه. می فهمی چی میگم؟
   
و آمد. سر شب. با کتاب "حاجی آقا". صحبت هایش گل انداخت. خودش شیرین بود، صحبت هاش شیرین تر.
هنوز جرأت نمی کردم نام و شماره تلفن اش را بپرسم...
راضی بودم بیاید و حرف هایی بزند که در هوای این سی چهل ساله ی بازار، توی حجره و خونه م نوزیده بود.
با آن صدای لطیف و پُرناز، بخشی از "حاجی آقا" را که برایم خواند، تکان دیگری خوردم. چه دنیای نازنینی بغل گوش ما جریان داشته و ما لالا !
ناگهان بی اختیار پرسیدم:
- " بانو جان! من چه کار باید بکنم؟"
انگشتان لطیف و سرشار از شور زندگی اش را بیرون کشید، "حاجی آقا" را لای دفتر کل تپاند و مانند آموزگاری دلسوز و دوست داشتنی،  انگشت اشاره اش را رو به من تکان داد:
- برای نجات خودت دست به کار شو!
- چه کار کنم؟
- طلسم های شیطانی را دور بریز!
- چطوری بندازم دور؟ چی ها را؟
صدای نفس اش را که بوی نعناع می داد، حس می کردم. او در نزدیک ترین فاصله با من قرار داشت. بخشی از سپیدی گردن و سینه، بناگوش ظریف و کرک های موی چسبیده به آن را می دیدم.
- از پشت این ریشِ شوم، صدها شیطان سرک می کشند!
لرزیدم. عرقدسردی به پیشانی م نشست. او شده بود آینه ای واقعی، نه حقیقی! بهتره بگویم خدا، درست رو به روم.
هاج و واج نگاش می کردم.
- دیگه؟
- این زنجیر تسلیم و بردگی روح. تسبیح!
- دیگه؟
- و این پوشاک عزاگرفته که پرچم ریاست!
گفت و گفت و گفت.
موقعی به خودم آمدم که او رفته بود و بازار سراسر تعطیل.
گیجی و منگی ام داشت کنار می رفت، عمل با موفقیت تمام شده بود و من داشتم از بیهوشی بیرون می آمدم. حالا
بوی او را می دادم. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که زمین و زمان چرخید.
گردبادی شروع شد و آشغال ها را برد هوا. بازار را مچاله می کرد.
آسمان غرنبه ای شهر را لرزاند. توفانی ابرهای سیاه را پس می زد. ناگهان شهر در سیاهی ضخیمی فرو رفت.
جرأت نداشتم بیرون بیایم.
تندری مکرر فضا را خط می کشید... و رعدی مهیب دیوارها را می لرزاند. فریاد و شیون شنیده می شد.  ترسیدم. واپس آمدم.
برگشتم به حجره ی تاریک؛ و مدتی را در مبل رنگ و رو رفته ی پایه شکسته ولو شدم. 
اما ناگهان انگشتانی ظریف به شیشه ی پنجره تقه زد. قطراتی سنگین بر سقف تیمچه می خورد. باد بوی خاک بلندی های دور دست را می آورد: خوشبو.
باران شدت گرفت.
برخاستم و بیرون، زیر تشت وارونه ی آسمان به طهارت ایستادم. خدایا به سوی تو می آیم، مرا دریاب! اما زیاد نماندم. رفتم، ایستادم و سرانجام به سوی خانه، یعنی خودم پاذبه فرار گذاشتم.
 
و صبح که نفس می کشید،
دنیا پاک و پاکیزه به روی من می خندید...
پرنده ی از راه رسیده ای بر شاخسار یک نفس می خواند...
روز تازه ای زاده شد.
شب، همانند بچه ی آدم که فردا به کلاس اول می رود، ریش را ماشین کردم، تسبیح را پرت کردم در آشغالدونی و لباس نو پوشیدم...
 شب دو اتفاق تازه و متفاوت برایم افتاد.
برادران مؤمن همیشگی، انگار که غریبه ای در صف نماز جماعت اشان رخنه کرده، چپ چپ نگاهم می کردند. امام جماعت چند بار برگشت و سری تکان داد. آخر سر نتوانست جلوی خودش را بگیرد، پس از دادن سلام، دو دستم را که دراز می کردم با او بیعت کنم، مزه پراند:
-" حاجی خیر باشه! انگار خبرهایی است و ما بی خبر! به نماز جماعت هم که یک خط ول کن تشریف می آورید اخوی!"
پس از مدت ها، متوجه کشف تازه ای شده بودم. نوک زبان سیاه اش، از لای نیش هایی زرد بیرون زده... چه نگاه شرارت آمیزی!
 
آن شب، شام دعوت دخترم بودم...
تا رسیدم، پس از مدت ها، نوه ام بر خلاف دفعات پیش که با اکراه در بغلم می آمد و زود فرار می کرد، این بار با دیدنم جیغ کشید و به سویم دوید. دست ها را دور گردنم حلقه زد و دو طرف صورتم را بوسید...
همه ماتشان برده بود...
من هم گفتم:
- "ساناز جان! من آدم شدم ها! ببین! سارینا تحویلم گرفته، منو می بوسه. .."
 
 دیدار هایم یک سال ادامه داشت، بدون آن که دست ام بهش بخوره...
دو سه بار شاگردم را که پیرمرد رازنگهدار و با تجربه ای است، فرستادم پی اش، مسکن و مأوایش را مشخص کند، اما بی نتیجه برگشت، زیرا هر بار ردش را گم می کرد. 
   و من شبانه روز، مخفیانه می خواندم، موسیقی گوش می کردم و بی آن که دور و بری ها متوجه شوند، از راه هایی مطمئن - میدان انقلاب تهران، خوراکی های روح  گرسنه ام را فراهم می کردم... 
 
از طرف دیگر وضعیت خاصی داشتم: بیوه مرد
 پولداری بودم طعمه ی خوبی برای سرمایه و سکس و مسجد...
زن های زیادی از سوی فامیل، پیش نماز مسجد و پااندازهای بازار معرفی می شدند، می آمدند
تو حجره م زبان می ریختند، عشوه گری می کردند...چه قدر حقیر! چه قدر درمانده و چه قدر کسل کننده!
 
یک شب دخترم آمد سراغم و مصرانه برای مدیره ی دبیرستان دخترانه ای تبلیغ کرد که می گفت مریم باکره ی دورانه: "دختر خانومی تحصیل کرده، محجبه، اصیل و..و...و... چهل ساله و بارها رییس کاروان زوار بوده..."
اتفاقن او را می شناختم و می دانستم چند بار صیغه ی واعظ اداره ی اوقاف، حاج"آقایون" شده... و از مقامات تاریک نشین شهر، آن که بر کپل و کولش نپریده، حرمله ی بدنامه!
چند زن هیئتی هم سر راهم سبز شدند، اما آن ها نمی دانستند، این زن، باطل السحر  زندگی منه! 
 
گاه گاهی از حجره بیرون می زدم...دو سه بار به قزوین و لاهیجان رفتم. راستش، برای آن که فراموشش کنم و یا سر و همسر مناسبی پیدا کنم، به تقلا افتادم..اگر زنی همانند، هم صدا و هم ادا با او پیدا می کردم، به آرزویم رسیده بودم.
   فکر می کردم او دست نیافتنیه و از سر من زیاده...
اما نه! همه جا با من بود.
یک بار ازش پرسیدم: "آیا شما شوهر دارید؟ می خواهم حد و حدود خودم را بدانم ..آیا شما تنها زندگی می کنید؟ اصلن اهل کجا هستید؟"
هیچ! او تنها لبخندی زد، مختصر و مرموز...خرید اش را کرد و رفت...
 
و باز هم آمد.
با حرف های تازه و کتاب های دیگه...
او نزدیک تر و نزدیک تر می شد و من تشنه تر و نیازمندتر...
کنارم، رو به رویم می ایستاد، اما دست نیافتنی تر و دورتر.
بعضی روز ها قیافه ام را تغییر می دادم و پی اش می گشتم. اما نشانی به دست نمی آوردم...
 
بیرون می رویم. در افق دور، نقطه های روشنی بر دریا می لغزند. می ایستم و نگاهش می کنم:
- حافظ هم سراسیمه گشته بود که گفته:
با هیج کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم، یا او نشان ندارد!
سیگار دیگری می گیراند:
 - این حافظِ با خبر از دل و دین ما، چه کشیده!
در آن حجره ی به ارث رسیده پدری، چرتکه به کنار، می چسبیدم به کتاب... دیگر آمُخته ی او شده بودم...
قفسه های نخود لوبیایی ام، شده بود پر از کتاب.
کتاب ها را به عشق او نمی خواندم، بو می کردم، نوک می زدم، می بلعیدم. دست می کشیدم تا زودتر به شفا برسم.
   یک روز که حجره شلوغ بود، دوباره ناگهانی آمد. طوری دیگه. بدشانسی، سر و وضعم مرتب نبود.
گفتم: "بفرمایید بنشینید تا آقایان را رد کنم، عجله دارند... "
نشست. بی حرف، بدون نگاه و لبخند.
مشتری های برق گرفته که رفتند، عاجزانه پرسیدم:
- وضع منو معلوم نکردید؟
- چی را؟
- حد و حدودم...آقایی، بچه ای...توی زندگی شما کسی نیست؟
- یعنی چی؟
- منظورم عقد و قرار دادی؟
با عصبانیت گفت:
- "این ها دیگه چه پرسش هایی اند! مگر تکلیف یک زن را با قرارداد، پول، طلا و آقا بالاسرش تعیین می کنند؟ یک زن زنه..."
خلع سلاحم کرد.
همین! دیگه چیزی نگفت. ایستاد و سفارش داد.
آخر سر اضافه کرد:
- "ما دو تا دوست هستیم، بی خیال امر و نهی حاکم بر سرمان!"
- درسته؟
- درسته.
زد بیرون.
 شاگردم کیسه ها را تو خودروش جا داد و او هم رفت که رفت..
با چه قدرتی او همه چیز را به من می داد، بدون آن که از من درخواستی کرده باشد..
 
و دیگر نیامد. رفت.
گشتم، نبود.
شماره خودرویش را دنبال کردم، گفتند نگرد نیست. اصلن این شماره نصب نشده... در محله ای که او را آن روز، بعد از باغ گردی به سر کوچه اش رسانده بودم، بارها خانه به خانه، در پوشش یک دلال آژانس مسکن گشتم، چیزی دستگیرم نشد.
   به "خیری گدا" که ماهانه پیش من مقرری داشت، مأموریت دادم ردی ازش پیدا کنه، ماه ها گشت و به جایی نرسید...
   یک بار شنیدم که زنی با این مشخصات، اهل جنوب - خوزستان، آمده چند ماهی تابستان پیش برادرش در عظیمیه،  زندگی کرده، اما پانزدهم همین ماه گذشته، خانه را فروخته و برای همیشه از شهر رفته اند.. 
 
بگذریم.حکایت هم چنان باقی است!
و من چقدر محتاجم!
بهش خوب نگاه کن! این قاب عکس همیشه با منه. روزی چند بار خیره ش می شم. چه فایده! 
خب، تو بگو! قیافه و هیکل اش، ترا یاد کدام هنرپیشه مینداره؟
- چه بگم...صبر کن! بیا مقایسه کنیم. یعنی قیاس و استقراء.
- بابا سختش نکن! به زبان غیر از مابهتران، قال قضیه را بکن...می نوشی؟
- بریز! دارم به عکس اش نگاه می کنم. چهره ی خاص، اندام کشیده و...
- چقدر کشش میدی استاد! دو کلام در وصف این شمایل بگو، خلاص!
- چه وظیفه ی دشواری! ناراحت نشی ها؟
- نه، بگو.
- اول اجازه بده نکته ی مهمی را بپرسم، تا بعد شسته رفته و بدون سانسور، نظرم را بگم.
- بپرس.
- تو می خوای با این زن زندگی کنی؟ یعنی وقتی پیداش کردی پیشنهاد همسری بهش میدی؟
- مگر وقتی یک مرد زنی را دوست داره، حتمن باید باهاش ازدواج کنه؟!
- نمی دانم... تا حالا بهش فکر نکرده ام.
- بگذریم...دوباره خوب بهش نگاه کن. لنگه ش، زن نمونه اش را تا حالا دیده ای؟
- ببین! تُو موهاش زن های متفاوتی ایستاده ن، همین طور تهِ چشماش.. اما خلاصه و مفید گفته باشم: از نظر قیافه، آدمو یاد "مالنا" میندازه... باسنش هم زده رو متاع بیمه خطر شده ی جنیفز لوپز!
 
 
- فردا با هم از این شهر می پریم. درسته؟ بلیط های هر دو تایمان ردیف شده...
هفته ی آینده مسکو، یک هفته بعد مادرید، هفته ی سوم پاریس...
بزنیم به سلامتی اش!
چه دیدی شاید پیداش کردیم!
***
هاشم حسینی

Let's speak Persian correctly

با سپاس از پاسداران زبان ملی،
 
یک یادآوری:
 
جایگاه واژ/حرف "پ" در آوا/نوشتار زبان پارسی:
 
بیگانگان، ناتوان از آوا گفت "پ"، آن را به "ف" گردانیده اند:
پارسی >>> فارسی
پردیس >>> فردوس
پولاد >>> فولاد
سپید/اسپید  >>> سفید
و...
نوروزگان، هر روزتان، هم میهن💐
هاشم حسینی
دوازدهم بهار 97

Watch here Guys/18

لاله عمر...🌷
 
بیا و بنگر / هجده
 
درازنای عمر آدمی در مقایسه با ستاره ای ازلی که چشمک پر کرشمه اش پس از میلیون ها سال نوری به ما می رسد، به اندازه ی زندگی شبنمی است که پشت گلبرگ های این ناله حضور دارد...
پس ما آمده ایم این جا چه کنیم؟ فلسفه ی هستی ی ما چیست؟ 
حضرت حافظ تکلیف را روشن و شیرین، تعیین کرده: 
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید*** در رهگذار باد نگهبان لاله بود...
اگر انسان دارنده ی مهربانی و خوبی نباشد، در عمر کوتاه، مانند گل لاله(یک، دو روزه) یا چراغِ فتیله شمعی، با یک پوف باد(مرگ)، کارش تمومه! مفت باخته...
پیشتر، استاد سخن اش، سعدی هشدار داده بود: "...که هستی را نمی بینم بقایی..."
برای همین است که جایی دیگر برای جان شیفته ی عشق و زیبایی رمزگشایی می کند:
فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل***چون بگذریم ناگه، نتوان به هم رسیدن...
دو راهه منزل، کنایه از درگاه های تولد و مرگ خانه ی عمر است...یعنی حال را خوش باش که اگر مرگ بر در زد، رفتیم که رفتیم!
اوج درخشش جهان بینی خوشباش و انسانگرایانه ی حافظ را می توان در غزل 67 دید با مطلع:
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد...
و این جاها که کلام اش غوغا می کند:
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما***بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد...
بهار عمر خواه ای دل! و گرنه این چمن هر سال*** چو نسرین صد گل آرد باز و چون بلبل هزار آرد...
درین باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافط***نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
 
🌷
 
هاشم حسینی
البرز، کرج، اشکان، کوچه ی "لاله" ی دو...
 بامداد چهارشنبه،
 هشتم بهار نود و هفت

Of Undatet Love Songs

عید، دید و بازدید، خانه ی دوست:سرای سالمندان...
🌹
- " با خرمنی از خاطرات
گل یادها
پر از عطر 'دوست دارمت'
درود!"
 
- "خوش آمدی!
پسرک شیرین سال ها!"
 
- "آن عسل بوسه
شراب کهنه ای گردیده حالیا!"
 
- "نوش! باز هم بنوش!
اما بنشین تا بگویمت 
حکایت این عمر رفته را:
اکنون به کیش و مات مرگ
در این گورگاه، آخرین سرا..."
 
منتظر، مشتاق، مرگ بر سرِ میعاد
پس
"ماه بانو"
 می گویدم برگ برگ
راز آتش عشقی نشسته
نه به خاکستر/حاضر، زنده به بستر...
 
- " آه از این پیکر درمانده به پیری! لهیده زیر رویاهای بی امان... درمانده زیر مُهرِ 'باطل شد' ِزمان..."
 
می نوشد و هم چنان می گوید
در این درازنای تاریکی
روزگار بی یاری..بر سر پیمان ماندن و وفاداری...
 
- "بگذار
در این گندنا، روزگار
عود خاطرات برافروزیم...
 باده ی حیات بنوشیم
از "آن عشق رفته" بگوییم
دستان هم بگیریمُ
یک امشب
که مرگ نیاید
 خود را به بامداد برسانیم...
پس سخن به نام دوست
 که در سینه
می تپد هنوز
هر چه مانده مرا از اوست
و آرزو، همه هر روز
برای اوست...
 
دخترک خدمتکار خانه ی خان بودم
سال ها
تا آن شب که در میان مهمانان
زنان مُطلا و مردان مدارا
آن مسافر بی همتا
شکُفت بر من
به لبخند
 
و در پایان
در پنهانگاه کوچه باغ 
پشت درگاه
رو به بام ستاره
مرا به نام صدا زد
نزدیک تر شدیم تا
 با ابدیت بوسه ای
پیمان عشق را پایدار ببندیم...
ببین!
این عطر عمیق که هیج گاه نمی پرد از زیر دنده هام به بیرون
یادگار آن آتش است
زنده هم چنان در زیر تل خاکستر..."
 
دست ام مانده سراپاگوش
در چشمان اش چیزی نمانده فراموش
[ انگشتان ملتهب ام را می کشاند به آن جا
لای کندوهای بی قرار...  ]
می نوشد هم چنان و می گوید:
"بی خانمان بود و مدام فراری
اما مرتب بر سرقرار، با امید و هدایا؛
تا یخ زده شبی سیاه
نامه ای از او رسید، پر از گرما: ' روزی، پیروز به کارزار آزادی
ترا ملکه ی کلبه ی خود خواهم ساخت...' 
بر این انگشتان
گل بوسه هاش پیداست..."
 
هنوز ستارگان از پنجره می خوانند. پس به پی آیند، می گوید:
- " آری ای رفیق!
آن مرد، عشق شبان رفته
 به یادگار گذاشت
'دوستت دارم' ی و
رفت که بیاید
ماند
دیدارمان به قیامت!
اینک منُ
رنگینمان اشکی که
آن لاله سرخ
 هر شب
می شکفد در لا به لای آن... "
 
/عاشقانه های بی تاریخ، هاشم حسینی

Working Street Kids, Summoning the Nowruz

کوچک مردانی بزرگ
با انگشتانی چالاک و ترد
تراشیده از آواها و امید
سترگ
که خیابان ها را از خواب زمستانی برمی خیزانند
به بیدارباش 
پیشباز بهار...
 
بیا و بنگر / هفده
 🎬🎧💐
 
کودکان کار، سراپا بهار... 
درست چهار ساعت و اندی مانده به ورود فاتحانه ی نوروز پارسی در سرزمین محروسه...
با بهترین آرزوها تا نوروز پیروز؛
نوروزگان هر روزتان.
***
هاشم حسینی
البرز، میدان طالقانی کرج
 سه شنبه ی شلوغ، آخرین روز سرما:
هشتاد و نهم زمستان نود و شش

Working Street Kids, Summoning the Nowruz

کوچک مردانی بزرگ
با انگشتانی چالاک و ترد
تراشیده از آواها و امید
سترگ
که خیابان ها را از خواب زمستانی برمی خیزانند
به بیدارباش 
پیشباز بهار...
 
بیا و بنگر / هفده
 🎬🎧💐
 
کودکان کار، سراپا بهار... 
درست چهار ساعت و اندی مانده به ورود فاتحانه ی نوروز پارسی در سرزمین محروسه...
با بهترین آرزوها تا نوروز پیروز؛
نوروزگان هر روزتان.
***
هاشم حسینی
البرز، میدان طالقانی کرج
 سه شنبه ی شلوغ، آخرین روز سرما:
هشتاد و نهم زمستان نود و شش