Nazim Hekmet, as Konstantin Simonov found him
ناظم حکمت از چشم کنستانتین سیمونف
سخن مترجم
متن زیر چکیده ی فصلی از کتاب در دست انتشار، "همیشه خبرنگار" کنستانتین سیمونف (1979-1915) است، نویسنده ی دو رمان هم چنان خواندنی "مردم سرباز به دنیا نمی آیند" و "مرده ها و زنده ها".
اروپاییان ناظم حکمت را برجسته تریین شاعر، نمایش نامه / داستان نویس دنیا می دانند. زندگی او نمونه ی شفاف و گویای باورهایی سترگ بود، دور از هیاهو و شهرت طلبی و در ستیز با کژی ها و ناراستی های اجتماعی.
امید آن که زندگی و دستاوردهای شعری او الگوی راهبرانه ای برای شاعران جوانی باشد که بی تفاوت به هوای مسموم شهرت طلبی و داد و ستدهای ناسالم رسانه ای، در گذار از رنج های خوانش و نوشتن پایان ناپذیر، رو به افق های باروی هنری ببالند... ه. ح.
زندگی نامه ی این مرد، برخوردار از سادگی شکوهمندانه ای است.
زاده ی ترکیه در آغاز سده ی بیستم (1963-1902) و در خاک خفتن بر آستان دهه شصت میلادی در مسکو. ناظم حکمت در دوره ی چهل ساله از شصت سال زندگی اش شاعر ماند و در همین مدت باورمند به روزگار راستی و درستی انسان. پانزده سال از عمرش، در یک زندان ترکیه گذشت. نخستین کتاب شعرش را به زبان ترکی در اتحاد شوروی و پیش از گرفتار شدن در زندان ترکیه، به چاپ رساند. در دهه ی پنجاه میلادی، پس از زندان، با قایقی از راه دریای سیاه، رو به شوروی گریخت. سال های آخر عمرش را به عنوان حامی صلح، دور دنیا گشت. او فاشیسم را نکوهش می کرد و به پیروزی مردم سالاری واقعی باور داشت. به زادگاهش ترکیه عشق می ورزید و روسیه ی ما را هم دوست می داشت. مرگ او ناگهانی بود، شاید پیش از آن که حتی به مرگ بیندیشد و کتاب های نامیرایش را بگذارد و برود.
کسانی که با زبان ترکی آشنایی دارند، می گویند او شاعر بزرگی بود. خوانندگان آثار ترجمه شده ی او هم بر این باورند.
زندگی نامه ی او از آغاز تا پایان، بهتر از ما که با او آشنایی داشته و بخواهیم معرفی اش کنیم، در شعرهایش متجلی است. زندگی نامه اش هم چنین، با نثرنگاشته ها و نمایشنامه هایش پیوند دارد، اما شعر او به نحو غیر قابل مقایسه ای آن هستی را بهتر می نمایاند.، زیرا می توان گفت او به عنوان یک نثر نویس، صاحب قریحه بود و در جایگاه یک نمایش نامه نویس، سبکی عالی داشت، اما در قلمروی شعر، مقامی عالی به دست آورده است.
گلچین های متعددی از اشعار و نمایش نامه های او در کشورهای مختلفی به چاپ رسیده اند. در اتحاد شوروی یک مجموعه ی شش جلدی از آثار او به زبان روسی چاپ گردیده است. من این احساس را دارم که در آینده ای نزدیک، مجموعه ی کاملی از آثار این بزرگ ترین شاعر سده ی بیستم به زبان ملی اش، ترکی به چاپ خواهد رسید. جایی که او به دنیا آمد و مردم آن جا را با افتخار، محبت بی کران و از خودگذشتگی، تا پایان عمر دوست می داشت.
گلچین هایی که از اشعار و نمایشنامه های او به چاپ رسیده اند، در بر گیرنده ی پیش گفتارها و پس گفتارهایی هستند که سیر جزییات زندگی و پیشه ی نوشتن او را پی می گیرند. این امر موضوع پایان نامه ها و کتاب ها گردیده و البته در آینده، بسیاری منابع دیگر را هم بوجود خواهد آورد. اگر غیر از این می بود، تعجب آور می شد. به هر حال من برای نوشتن مقاله ای بیشتر در باره ی ناظم حکمت، سخن تازه ای فراهم نیاورده ام. فقط دوست دارم یادمان هایم از شخصیت او را بیان کنم و بگویم چرا شعر او را دوست داشته ام.
ناظم قد بلندی داشت، توانمند و جذاب با موی سرخ و چشمان آبی و صورت باریک پرنده وار، مانند یک باز. هنگام گام برداشتن سبک راه می رفت و دست ها را به سرعت تکان می داد. در بررسی یک موضوع، بی مقدمه چینی، به قلب آن می زد ( شعرش هم این سان عمل می کند). او می توانست هم چنان که لبخند می زد، خشماگین باشد و یا در عصبانیت، لبخند بزند. به دیدار هر کس که می رفت، زود خانه خودی می شد و در همین راستا، اگر کسی به خانه اش می آمد، بی درنگ آن جا را از خود می دانست. او دوست داشت کنار اجاق خانه باشد و با علاقه برای میهمانانش آشپزی کند و هم چنین اگر دوستی در خانه اش این رفتار میهمان نوازانه را نشان می داد، خوشش می آمد.
او از بوی نان و خوراکی های خانگی و عطر مرموز باده ی سالیان مانده خوشش می آمد.
ناظم همه ی این چیزها را به راحتی دوست می داشت. آن هم، در یک آن و به راحتی. به خانه ی کسی اگر وارد می شد، بوی رضایت و سعادت را به عنوان رایحه های اصلی یک خانواده در اغوش می کشید و در برخورد با آن ها از خود بی خود می شد. اما از بوی ملی گرایی ( ناسیونالیسم) نفرت داشت. هر جا که بوی ناسیونالیسم به مشامش می خورد، سوراخ های بینی اش می لرزید و هم چنان که لبخند می زد، آماده ی حمله می شد. در حضور او کسی جرأت نداشت سخنی بد در باره ی ترک ها یا ارمنی ها، یا فرانسوی ها یا روس ها یا یهودی ها یا هر کس دیگری بگوید.
او یک ترک بود و عشق نامحدودی به مردمش داشت، اما هم زمان اجازه نمی داد به حریم ملت های دیگر تجاوز کند.
او دوستدار همه ی بچه هایی بود که به زبان های دنیا صحبت می کردند و شهرهایی که ساخته شده بودند و زمین هایی که با دستان رنج کاشته می شدند.
او از گوش کردن به اشعار خوانده شده در زبان ها دیگر خوشش می آمد و هم چنان که چانه اش را در کف دستش می گرفت، با حالتی سراپاگوش که در چهره اش نور خاص آن می درخشید و با چشمان نیمه بسته واکنش قضاوت آمیز خود را نشان می داد. می کوشید گوشه های مبهم را دریابد و به تکاپو در می آمد تا در مفاهیم به جلوه های فوق العاده ای برسد.
او در بحث، حریف قدری بود. بارها و بارها در موضوع مورد اختلافش به بحث می نشست. او خواستار آن بود که با هر کسی بحث کند، زیرا هیچ کس را کمتر از خود نمی داتست. پس رو در رو و در پی رسیدن به حقیقت، به گفتگو و دیالوگ ادامه می داد و بر این اندیشه بود که همه مانند او انسان هستند. به راحتی هر کسی را دوست می داشت و گاهی هم از دست کسانی خشمگین می شد.
هیچ گاه ندیدم او کسل و ملول شود. برای او همه ی مردم، با سیر و سلوکی که داشتند جالب بودند...
هنگامی که مردم را مخاطب قرار می داد، با آن لهجه ی کلفت ترکیِ روسی اش می گفت: "گوش کن برادر..."
این کلمات طنین فوق العاده ای داشتند. به کسی که او را چهل سال، از روز نخست ورودش به اتحاد شوروی می شناخت، خطاب می کرد: "گوش کن برادر...". به دانشجوی فیلولوژی[1] که برای نخستین بار بود به خانه اش می آمد، هنگام صحبت ندا می داد: "گوش کن برادر...". در جاده، هم چنان که سرش را از پنجره ی خودروی اش بیرون می آورد تا از پلیس مسیرهای مورد نظرش را بپرسد، می گفت:
"گوش کن برادر..."
این درود شگفت انگیز، بیانگر اعتماد افتخارآمیز به مردمی بود که او از آن ها انتظار داشت هر چه از دستشان بر می آید برای او انجام دهند و او هم به نوبه ی خود کوشش خواهد کرد و هر چه در توان داشته باشد، برای خدمت به هر کدام از آن ها به کار ببرد.
نخستین بار که شنیدم او عبارت "گوش کن برادر..." را به کار می برد، هنگامی بود که پس از فرار از زندان ترکیه وارد مسکو شده و پانزده دقیقه می گذشت که از هواپیما پیاده شده بود. در موقع استقرار هواپیمایی که ناظم سوار آن بود و ما انتظار پیاده شدن او را می کشیدیم، در این فکر بودیم که با چه شخصی ملاقات خواهیم کرد. او چه کسی است که پانزده سال از عمرش را در زندان سیاسی گذرانده، چند ماهی در حبس خانگی مانده و آن گاه دست به فرار زده است.
او سوار قایقی شده بود تا سفر مصیبت باری را سپری کند و خود را به مسکو برساند. از خود می پرسیدیم او کیست که چند لحظه ی دیگر بر پلکان پدیدار می شود و سپس بر خاک مسکو گام خواهد گذاشت.
و آن گاه مردی بالا بلند و جذاب، سرخ موی از پله ها پایین آمد و سبک پا بر سطح زمین گام برداشت. قامتی محکم داشت و چالاک راه می رفت. سرش تا حدی رو به عقب کمانه کرده بود و در چشمان آبی رنگش کنجکاوی خاصی موج می زد. پس از همان پنج دقیقه ی اول متوجه شدیم که این مرد از راه رسیده، برای راحتی و خوابیدن بر پر قو و زخم هایش را مرهم نهادن به اتحاد شوروی نیامده است. نه! او آمده که زندگی و کار کند، به بحث بنشیند و در راه آرمان هایش برزمد.
و من نوک انگشت هایش را می دیدم که دسته گل اهدایی ما را چنگ زده، اما از شدت هیجان و خستگی می لرزند.
و ده دقیقه ی بعد که سوار خودرو شدیم، صدایش را شنیدم:
"گوش کن برادر..."
...
نخستین بار که "گوش کن برادر..." را بر زبان آورد، لحنش پرسش آمیز و سرشار از عاطفه بود. بار دوم، ده دقیقه بعد، صدای خشماگینی داشت، انگار آستین ها را بالا زده برای دعوا.
"گوش کن برادر! شما اجازه ندارید شعر را آن طور که پیشنهاد می کنید به زبان دیگری برگردانید. آن را باید شفاف ترجمه کنید. آن چه برای من اهمیت دارد، پیام شعری ام می باشد نه قافیه های مورد علاقه شخص دیگر."
...
"گوش کن برادر! خیلی خوب می شد اگر شما می گفتید که در این ترجمه، شعر روسی به طرز نیکویی بیرون آمده است. به باور من، در این صورت ما کلاهمان را می انداختیم بالا. اما حاصل کار آن چیزی نیست که باید انجام می شد. خواننده باید بفهمد من چه می خواستم بگویم، حتی اگر این کار با برگردان واژه به واژه ی سروده ام فراهم گردد."
داشتیم از جایی می گذشتیم که او سال های بسیاری از آن جا دور بود. با چشمانی گرسنه دور و بر را می نگریست. سپس بحث در باره ی اصول ترجمه ی شعر را ادامه داد. حالا دیگر احساس غریبگی نمی کرد، در خانه ی خودش بود. او پیشتر، سال هایی از زندگی اش را در مسکو گذرانده بود. او این جا کار و بحث کرده بود. او احساس می کرد یکی از شهروندان اتحاد شوروی، از ماست و در واقع یکی از ما هم بود.
دوازده سال بعد، صبحگاه که از رختخواب بیرون آمد، از اتاق ناهارخوری گذشت. دالان جلویی خانه اش را طی کرد تا به سوی صندق پستی اش برود و روزنامه های صبح را بردارد، اما ناگهان پیش از آن که بر زمین فرو بیفتد. قلبش از حرکت باز ماند. این آن چیزی است که پزشکان بعدها گفتند.
مردی شگفت، از میان ما پرید. آن چه از او باقی مانده، شعرهایش هستند که هم چنین اعجاب برانگیزند. شعرهایی که در درون و بیرون از زندان سروده بود. آن چه باقی مانده، شعرهای مسحورکننده ی او هستند. شعرهایی که تا امروز شماری از آن ها را همانند نبوده است. شعر های او هزاران سطر را در بر می گیرد. شعرهای کوتاهش انسان هایی هستند به کشیدن نفسی بسیار عمیق. از میان آثار به جا مانده اش، نامه ها به تارانتا بابو بود، شعر عاشقانه ی شگفت انگیزی که از منشور آن می توان لکه های خون نخستین جنگ فاشیستی در حبشه را انگار که درخشش آتشی از دورهستند مشاهده کرد. از آن چه باقیمانده، شعری ترکی را می توان نام برد با عنوانِ زویا[2] که ناظم آن را در زندان برای دختری روس سروده که به دست نازی ها در زمستان برفی در حاشیه ی مسکو حلق آویز شد. از شگفت ترین شعر ها که پس از ناظم به جا مانده، اتوبیوگرافی ( خود زندگی نامه نوشت) اوست که مدت زمانی نه دور، پیش از مرگش سروده شده . این شعر سرشار از ریاضی بی رحم گذشت سالیان و شوق شدید برای زیستن تا حد ممکن طولانی تر است. از میراث ماندگار او، کلیت زیبای دنیای شعر اوست که بارها و بارها ترجمه شده و به بقای خود در زبان های دیگر ادامه خواهد داد. آن چه را که او در زندگی اش از سر گذرانده، در اشعارش بازتاب یافته است. زنانی در شعرهایش حضور دارند که او آن ها را دوست می داشت، پزشکانی که درمانش کردند و زندان بانانی که او را می پاییدند. دوستانی که او تا پایان عمر به آن ها اعتماد داشت و آن ها هم تا پایان به او باور. و دوستانی که در نیمه ی راه، او را ترک کردند. همه ی این ها در شعر او جاری هستند. دشمنانی که از آن ها نفرت داشت و خوارشان می شمرد. افراد به درد نخوری که فرومایگی آن ها را به تمسخر می گرفت. قهرمانانی که در برابرشان سر خم می کرد. هم سلولی هایی که در توتون و خوراکی هایش سهم داشتند.
چهار دهه ی توفانی سده ی بیستم از میان شعر او می گذرند. آن ها گاهی به تدریج و گاهی بدون درنگ عبور می کنند. این رویدادها، هم چون تست کیفیت فلز ، آزمون مقاومت و استحکام آدمیانند: برای خمش، نشت و فشردگی. سده ی بیستم از یک مرد عبور کرد و یک مرد از یک سده. او توانا و شادمان به جا ماند: مهربان و انسان، گشاده آغوش در برابر نیکی و نابردبار در برابر بدی.
چونان زندگی، تار و پود شعر او از هر آن چه بوده در هم آمیخته است. هر شعرش را که می خوانی و در باره اش می اندیشی، چیستی آن را دشوار می بابی تا برای خودت توضیحش بدهی. آیا این سروده در باره ی عشق است؟ آری. در باره ی انقلاب است؟ آری. در باره سالمندی است و نا دلپذیری آن؟ آری. آیا در باره ی تصویر آتشی برافروخته است که مجال می یابی به آن بنگری؟ آری و در این باره. این جا هم چیز در آن هم به ریختگی حیرت انگیز که دنیای معنوی انسان نامیده می شود، در هم تنیده، برجسته و صادقانه تا بر سینه ی کاغذ نقش ببندد و در برابر چشمان به تماشا در آیند.
ما گاهی اصطلاح "جریان ذهن" را با مفهومی زننده به کار می بریم، به ویژه در ارجاع به تقلیدهایی که از این مفهوم صورت می گیرد. انگار ذهن رنگ باخته و به صورت جریان آب راکدی در آمده است. اما هنگانی که ذهن انسانی هر چیز زنده، آنتاگونیستی، تراژیک و قهرمانی- که سده ی دشوار، اما با شکوه ما به نحو خطرناکی از آن ها بارور است را به سوی خود جذب می کند؛ و هنگامی که جریان این ذهن، واقعاً جریانی است که به پیش می تازد و صخره های صلب قرن را واپس می زند، پس آن گاه در می یابیم که این جریان ذهن طبیعی بوده و هر دو بخش آن به عنوان اجزایی جدایی ناپذیر : هم اعتراف گویی و هم خطابه گویی در هم آمیخته اند.
به این راه و روش بوده که شعر ناظم حکمت را دریافته ام. در قلمروی وجودی آن است که همه ی مسایل مبرم بشری وجود دارند. شعرش قطره قطره می تراود، اما جریانی رونده را می سازد. و این جریان می داند در برابر گرداب ها و صخراب ها، چگونه راه پیشرونده ی خود را بیابد. اعتراف و خطابه گویی شاعرانه ی ناظم حکمت، اعتراف و خطابه گویی شخصی است پیچیده، شورشی، لغزش پذیر، دوستدار و متنفر، اما کسی که می داند به کجا روی دارد و چگونه به آن جا برود.
و چشمان مردی که همه ی این شعرها را نوشت، آبی بودند، مویش سرخ و پاهایش سبک. و یک روز پیش از آن که بمیرد، با شور تمام در باره ی آن که زندگی بیست سال دیگر چگونه خواهد بود، بحث کرد.
و درگذشت، در حالی که دستش رو به روزنامه ها دراز شده بود.
کنستانتین سیمونف، مسکو، 1964
*
نمونه ای از شعر ناظم حکمت
بیایید دنیا را به بچه ها بدهیم
این شعر آرزوی بهینگی دنیاست از زبان شاعر.
چرا ناظم حکمت خواستار آن است که دنیا را به بچه ها بدهیم؟
بادکنکی رنگی نماد چیست؟
کودکان چرا می توانند خنیاگر استوره ها ( Myths ) ی ناخودآگاه جمعی مردمان گردند؟
سیب سرخ و گرده (قرص) نان گرم، با کدام ضروریات بنیادین بشری پیوند دارند؟
چرا دنیا باید مفهوم واقعی را از کودکان بیاموزد؟
سروده را بر مبنای برگردان های انگلیسی و فرانسه به پارسی درآورده و بر آن شدم تا آن جا که می توانم تونالیته و رنگ و بوی شعری آن را حفظ کنم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
نقد و نظر و پیشنهاد های شما را بر دیده منت دارم.
همیاری دوست عزیزم "جلال حقی" که دانش آموخته ی دانشگاه مسکوست و زبان مادری اش " ترکی آذری" است، در مقابله این ترجمه با اصل ترکی استانبولی شعر؛ مرا به سر منزل مقصود رساند. سعی اش مشکور.
مصراع چهار " خنیاگر سرود حماسی مردم در میان ستاره ها" در متن ترجمه ی انگلیسی نیامده است.
بیایید دنیا را به بچه ها بدهیم
ناظم حکمت ( 1902 ترکیه – 1963 مسکو)
دنیا را به بچه ها بدهیم فقط برای یک روز
تا بازی کنند با آن
همانند بادکنکی سرشار از رنگ های درخشان و چشمگیر
بگذاریدشان رها به بازی و خواندن:
تا خنیاگر سرود حماسی مردم در میان ستاره ها باشند
بیایید دنیا را به بچه ها بدهیم
در سیمای پرشکوه سیبی سرخ
همانندگرده نانی گرم
دست کم برای یک روز
با سفره ی دل هاشان سیر
دست کم برای یک روز
بگذارید دنیا معنای دوستی را دریابد
بچه ها خواهند گرفت دنیا را از دستان ما
خواهند کاشت درختان نامیرا را
*
پارسی برگردان: هاشم حسینی
امرداد 1386
بندر عسلویه
LET'S GIVE THE WORLD TO THE CHILDREN
Let's give the world to the children just for one day
like a balloon in bright and striking colors to play with
let them play singing among the stars
let's give the world to the children
like a huge apple like a warm loaf of bread
at least for one day let them have enough
let's give the world to the children
at least for one day let the world learn friendship
children will get the world from our hands
they'll plant immortal trees
Moscow, 21 May 1962
Nazim Hekmet