شب دراز صبوری...
سبز سبز
می خندد
هندوانه
سرخ
.
.
.
شادبادا شب یلدای شکیبایی...
![]()
سبز سبز
می خندد
هندوانه
سرخ
.
.
.
شادبادا شب یلدای شکیبایی...
![]()
ببین!
این کودکی عکس توست
ایستاده در آغوش شراره ها
با لبانی سبزُ
روبانی سرخ
میان موهایت در اهتزاز
.
.
.
و این من است که
هنوز لبانش برای ترانه های دستانت دلتنگی می کند
.
.
.
و آن پسرک شیطان
که پریده رنگ های رویاهاش از این آلبوم
اکنون در آن سوی دنیا
زین کرده اسب سفر تا همین فردا
برگردد دوباره به کارزار...
پله های عروج تا درگاه
زیر سیگاری های بیهودگی رها
برهنه از رویا تا آسفالت
باران مشکوکی که فرا می رسد
زیر چتر شانه های مردش پناه می گیرد
تا پنهان از چشمان شیطان
خیره از گوشه ی خیابان
شیرین ترین بوسه های عشق را دریابد...
![]()
نه نامه به تو می رسد و نه این جا که تلفن خط می دهد و "عنتر نیت" مرا به دهکده ی کوچک جهانی وصل می کند...لحظه های خوش بی خبری است و در لایه های مرده ی سالیان خود نقب زدن...خود را بیرون کشیدن...
در یک پروژه کار می کنم نفتی همراه با برادرا ن و خواهران چینی و آفریقایی و هندی:
مین زدایی و جاده های امن رو به چاه های نفت...
هنوز سنگواره ها، سنگرهای دفاع مقدس به جا مانده اند...
باد ناله می کند و من به تن خود دست می کشم...
مستر جیمز آنست مین یاب می گوید:
یادمان باشد نخستین اشتباه ما آخرین اشتباه زندگیمان است...
دشت پرشکایت که زمانی هنگامه ی افتخار آفرینی مردان بی ادعای ما بوده هر روز در مسیر کار با من راز ها می گوید...و شب ها آسمان شفاف با پچپچه ی ستارگان رصد رگ های ملتهب مرا تفسیر می کند...
و دیروز هزاره ای از نیمه شب گذشته، از کانکس خوابگاهم بیرون زدم...
بر دشت نماز بردم ، زیرا لبانم روزهاست ورد مکرری را رها نمی کنند:
این جا
در دشت
کربلا
در آغوش مهربان مین ها
غنوده اند امن
شهیدان ما
از شرارت شهر شما
دور...
و تا چند روز در مدنیت مبهم هزاره منفی قدیسان قدرت می پلکم و بعد بر می گردم در قلمروی شرافت کار!
البته با یاد لبخندهمیشگیِ نگاهت نفس می کشم!
آهان یادم رفت بگویم:امشب خودم هستم تنها برکرانه ی کارون با کمی بلم و مقداری نخل و کوهی از بلوط!
بدرود تا فردا با یک آغوش بوسه ی دیدار!
![]()
..
از دنیا شهر اینترنت دور افتاده ام.
امروز هم با یک راننده آمدم "میدان زمان"، بی هیچ گردشی از پویایی در آن...مردگانی گم شده در برابر بت ها...
نوشته های تایپ شده ام روی دستم مانده اند... منتظر فرصتم تا سر فرصت آن ها را با تو در میان بگذارم...
رفتم تا با زنده ترین ها گفتگو کنم...مادر شهیدی با بهت نگاه پرسشگرش بر مرقد پسر هنوز خندان نوجوانش... و من که زانو زدم و گفتم:
به او بگو که بخواهد خدایش مرا رحمت کند... و مادر فقط نگاهم کرد. صورتی تکیده... اناری چروکیده...
و از بهشت شهدا که بر می گشتم از صحرای پر از زمزمه ای گذشتم که هنوز شهیدی در آغوش مین های مهربانش غنوده...
یادم باشد امشب اودیسه ی هزار رویا را فرا روی دارم...
![]()
بله نازنین! همین دیروز در شرکت ساختمانی مهندسی... موقع ناهار آشپز باشی بختیاری نسب ما، برای یکی از راننده های عرب که دوست عزیزش است، به جای دو سیخ کوبیده، ۴ سیخ اختصاصی گذاشت لای برنج ها...
اما رفیق با مرام عرب من، سینی غذا را برگرداند و گفت:
خور زُمار! یا برای همه بچه ها ۴ سیخ بذار یا برا مُ هم ۲ سیخ...
آشپز باشی که حالش گرفته شده بود، با عصبانیت گفت:
انتظار نداشتوم محبت مونه ئی طور جواب بدی...
رفیق من هم گفت:... آخه دو سیخ اضافه از گلوم پایین نمی ره... تو به مُ کمتر از همه بدی اشکال نداره...اما به انتظار نابجا عادتم بدی بی عدالتی را در رگ و خونم نهادینه می کنی...مُ هم از تو انتظار ناراستی نداروم!
و...
دیگر آن که هنوز می توان بی چراغ انسان یافت...
البته دور از هیاهوی عربده کشان قداست و عصمت و طهارت...
...
باقی بقایت
...
سید آواره!
در نقطه صفر مرزی عشق!
![]()
خوشا جنون خود ماندن!
دو)
دستی برای بوییدن نامت
لبانی برای ستایش گونه ها
و بعد
چشمان تو که در تاریکی
تنهایی را چراغانی می کنند...
...
سه)
می توان
همه چیز
پول
نمی توان
همه چیز
عشق
من
تازه در می یابم که دوست داشتن
روادید ورود به قلمروی یگانگی است...
...
چهار)
کودکانه نگاهم کرد
و
بهارانه
رفت
رفت
رفت
رفت...
پنج)
دریچه ها
دستان تو بودند
ستاره هایی
میلیون ها
هزار سال نوری
دور
![]()