درنگ در سنگ

 

یک داستان فراموش شده

آیا دستانی که اطلاعیه و در واقع آگهی فروش، ولی  SOS  زیر را به سینه ی دیوارهای تهران چسبانده اند، جوان بوده اند یا پیر؟ مرد یا زن؟ فروشنده همان صاحب کلیه است؟

آیا دارنده ی کلیه مرد است یا زن؟

متن را چه کسی تایپ کرده؟ پیشنهاد دهنده در حال حاضر در چه شرایطی بسر می برد؟

و ... و... و...

تبلیغ جنس آماده ی فروش آکِ آک را با هم بخوانیم:

فوری  فوری   فوری

به علت مشکلات مالی، یک کلیه سالم به فروش می رسد

قد: 185 سانتی متر

وزن: 75 کیلوگرم

سن: 23 سال

گروه خونی:  O+  

شماره تماس: 09381769419

!

!

!

.....

رها به رستن و رفتن...

گلدان

گور گاه گلی نیست

در آرزوی آب و آفتاب

زباله دانی!

 

حاتم بخشی در عناوین و پز عالی و جیب خالی

چند روز پیش در مترو شاهد گفتگوی آموزنده ای بین جوانی بازاری و فرهنگی مردی بازنشسته بودم. جوان گفته بود "حاج آقا..." و این همشهری فرهیخته، با لحنی پر لطف و گفت پاسخ داد:

"... ای عزیز، تو از کجا می دانی من به خانه ی خدا رفته ام که چنین با اطمینان این لقب شریف را به من می بخشی؟! ..."

آری، واژه هایی مانند "حاج و حاجی"، " مجتهد"، "مهندس" ، " دکتر" ، "مدیر"، "استاد"، "کارشناس" و مانند این ها دارای بار معنایی خاصی منطبق بر شایستگی و مسئولیت پذیری دارنده ی آن هاست. از این رو برای حفظ جایگاه افراد صاحب صلاحیت و جلوگیری از ظهور علف های هرز در باغ توسعه ی ملی، لازم است اهمیت القاب و عناوین را در یابیم، آن ها را در خانه و خیابان ارج بگذاریم و اجازه ندهیم للقلقه ی زبان تازه به دوران ها شوند.   

در پایان، با ذکر دو نکته از خوانندگان نکته سنج همیاری می طلبم تا به تکمیل این کلام یاری برسانند:

1.    در کشورهای توسعه یافته که هر شایسته ای را بهر کاری آموزش داده اند، بندرت اشخاص دولتمرد، فرهنگی و سیاسی را با عناوین و القاب مذکور، مورد اشاره و خطاب قرار می دهند. آیا تا کنون شنیده ایم که بگویند : "دکتر آلبرت انشتین" ؟!

2.    در بسیاری موارد دیده شده است که از طریق سفارش و تحمیل، فردی را برای تصدی منصب و مقامی مأمور ساخته اند و بعد زمینه ی تحصیل و کسب مدرک او را فراهم ساخته اند. این رویه به انفعال و سرخوردگی در کارکنان و دانشجویان ممتاز و در دراز مدت ناخشنودی اجتماعی منجر می شود.

آثار سوء رویه های کاذب حاتم بخشی القاب و عناوین، یادآور همان زبانزد هشدار دهنده ی ایرانیان اهل خرد و داد است که: آفتاب و لگن 7 دست/ شام و ناهار هیچی!

 

شب های بهاری هنرمندان بی روی و ریای شبکه ی دنا را از دست ندهید!

درود بر گویل بهمئی و شُویَل بهاری دلچسب آن ها....

جان زیبا پسندتان همیشه بارور!

دل های همیشه سبز بهاریتان پر باور!

برنامه ی "شویل بهاری" (شب های بهاری) شبکه ی دنای یاسوج، برخوردار از صمیمیت و صداقت دست اندرکاران، تنوع گیرای برنامه ها، هنرمندی خوانندگان و بازیگران و اجتناب از سیاسی بازی ها، ریا و خامه مالی های مرسوم ، شب های پر مخاطبی را رقم زده است.

هنرمندیِ مجری خوش ذوق، آقای علیزاده،شیفتگان بسیاری را در گوشه و کنار جهان به پای تلویزیون کشانده و شبکه های ماهواره ای غربی نشین را به چالش پیروزمندانه.

از وراجی ها و خودستایی ها و من و من هم در آن خبری نیست.

از تماشایی ترین بخش ها می توان به سرودهای بومی و دوربین مخفی با عنوان "سی خنده" نام برد.

این برنامه در سراسر ایرانشهرِ دل های ایرانیان شورها آفریده است...

با آرزوی بهینگی ماندگار برنامه های این شبکه، خواستار بهروزی و تندرستی یکایک فراهم آورندگان آن هستم.

بَجِیِل هم دُرُنگ، گُیَل، دَدیَل مدمون!

تنت به ناز طبیبان نیاز مباد...

هفته ی تندرستی است. با آرزوی عدالت درمان، نوشته ی زیر را که به مناسبت روز بهداشت حهانی به همکارانم تقدیم کرده ام، با هم می خوانیم:

 هفتم آوریل روز جهانی بهداشت گرامی باد

برای "پاسداشت زمین پاک، انسان سالم" و شهروند تندرست زیست بوم پاک و ایمن بودن، می توانیم کردارهای زیر را در خانه، محل کار، کوچه، شهر و کشور و جهان نهادینه سازیم:

  1. بهینه سازی میزان مصرف انرژی، مواد خوراکی/ شوینده/ تزیینی و تحریری و مانند آن ها؛
  2. داشتن رژیم غذایی متناسب با سن/ جنس/ فعالیت های روزانه / فصل/ اقلیم
  3. نوشیدن دستکم 10 لیوان آب هر روز تا یک ساعت پیش و یک ساعت پس از صرف غذا؛
  4. پیاده روی روزانه پیش از شروع کار؛ تمییز کردن میز کار با مواد ضدعفونی کننده و مرتب کردن اتاق کار در پایان وقت مؤظف،
  5. آموزش طرز درست استفاده از صابون به نزدیکانمان: ابتدا چند قطره صابون مایع (و یا صابون جامد مرطوب) را به کف دست خشک بمالیم. آن گاه با دقت آن را به تمام سطوح انگشتان و و ناخن ها نفوذ دهیم. پس از آن با حداقل آب دست ها را بشوییم.
  6. اجتناب از مصرف خوراکی های فست فودی، ساندویچ ها وانواع پفک ها و چیپس ها که باعث انتقال بیماری ها، افزایش فشارخون/ کلسترول بد و کاهش قدرت دفاعی بدن می گردند.
  7. پرهیز از نوشابه های کولایی و مانند این ها که مواد قندی زیانباری را وارد خون می کنند و کلسیم بدن را از بین می برند(پوکی استخوان) و جانشین کردن آن هابا دوغ و آب میوه های طبیعی؛
  8. مصرف مستمر میوه های فصل و یا دستکم گوجه فرنگی و تا حد امکان سالادهای ساده و ارزان، بویژه در ساعتی پیش از وقت ناهار( از یاد نبریم که میوه ها و سبزی های امروز، داروهای فردا هستند)؛
  9. خواندن دستور عمل راه اندازی/ ایمنی هر دستگاه( به عنوان مثال: آب میوه گیری، شارژر، ماشین آلات سنگین) پیش از استفاده؛
  10. آشنایی با ابزار و وسایل مرتبط با کار و تاثیرات درازمدت آن ها بر بدن و انجام ورزش های روزانه ی مربوط به آرگونومی.

 

18/01/1389

HSE/ ISOمسئول

hh2kh@hotmail.com

داستان یک دیدار گمشده

فواره ها

یک درخواست از خواننده ی این نوشته:

یک نفر گمشده... بله، یکی از هم شهریان شما یعنی دوست نزدیک من که قرار بوده در رمان افشاگرانه ام ایفای نقش کند، چند ماهی است غیبش زده...او مرتب به این "بوستان سبز" می آمده، روی آن نیمکت می نشسته، روزنامه اش را در می آورد، ساعتی را مطالع می کرد. گاه گاهی نگاهی به درگاه شرقی می انداخت. برای گنجشک ها و کبوتران دانه می ریخت. تگه گوشت ماهی آب پزی را که در لفاف آلومینیوم پیچانده و از خانه برای آقا کلاغه آورده بود، روی لبه ی آب نما قرار می داد...ساندویچ پنیر و خرمایش را که می خورد، چای فروش دوره گرد برایش لیوانی گل گاوزبان داغ می آورد...

اما دقیقأ 120 درخت است که او ناپدید شده...هر چه به او زنگ می زنم، جوابی نمی آید...رفتم در خانه اش، چیزی دستگیرم نشده...چکار کنم؟

شاید بهتر باشد بخشی از داستان زندگیش را برایتان بخوانم:

دوباره می آید. از زیر درختان یخزده و بی برگ می گذرد. تن خسته و سنگین از دردش را پیش می برد.. می ایستد. به عصای ترک برداشته اش تکیه می دهد. آهی می کشد. نگاهی به پشت سر می اندازد.

می رود. می ایستد. نخس عمیقی می کشد. به ردیف نیمکت های خالی دورتا دور حوض لوزی شکل که می رسد، زمزمه ی فضا را می آکند. آقا کلاغه پایین می پرد، سلامی می کند و در پی اش راه می افتد.

سُر سُر گام های مرادخان باغبان نزدیکتر می شود.

-  کجا بشینم؟

-  کجا نمی تونی بشینی...

لبخند یخ زده اش آقا کلاغه را به او نزدیکتر می کند.

-   مرادخان!

-   هان؟

-  امروز کسی نیومد؟

-  تو ئی سرما؟! امروز همه چی از حرکت مونده... شما واسه چی اومدید بیرون؟

-  ما؟

-  آره شما دوتا...

-  مراد جان!

-  هان؟

-  می تونی امروز برای چند دقیقه اون فواره ها را هوا کنی؟

- ئی سرما و فواره ها؟!

- فواره ها را باید این موقع ها پرواز داد....

- تو ئی یخبندون؟!

- آره...

-  تو هم خوب منو سرکار میذاری جناب مدیرعامل بی اداره!

- تو که این طور نبودی مرادو!

-  ما مخلصیم آقا...

-  بنده ی پیر خراباتم که لطفش دایم است...

سوز باد می آید. مراد نمی داند این خش خش برگ هاست یا خس و خس سینه ی متورم...

-  سخته...

- چی؟

-  همه چی شده شیشه...تیغ تیز...

-  بابا جون فقط برا چند ثانیه...

سوزش سمجی کشاله ی رانش را می دراند. به نشیمنگاهش حمله می برد و تنه را می لرزاند.

کسی که سرفه می کند، برگ ها واپس می پرند.

افق آن سوی درخت ها بیابان شده، خاکستر برف.

-  بر می گردم...

نشسته به ستون عصا تکیه می دهد. سرما از کف بتنی زیر پایش موریانه می شود، نوک پولاد عصا را می خورد و ماری می شود تا چمبره بزند به زیر بغلش.

- هم شهری بگیر...

بخار گرم رایحه ی چای او را صدا می زند. از بدنه ی لیوان کریستال دسته دار پرنده هایی می پرند بیرون.

-  نوش!

-  کجا؟

-  می روم اتاق پمپاژ...

جرعه های دیگری که می نوشد، صدای پت پت موتور را می شنود...

صدای گام هایی را می شنود. فش فش حرکتی بالا می آید.

نخست خزه ها به پیرامون حوض پخش می شوند و سپس ستون شفافی بالا می آید. غرشی درختان را از خواب می پراند. سیلاب آسمان را نشانه می رود.

-  چی می بینی حالا؟

- اون بالا؟

- آره رو به هستی متعالی؟

- ستاره ها و کبوترها...

بخار تازه ای که سینه اش را فرا می گیرد و من دوان دوان به او می رسم، نیمکت ها به سخن در می آیند...

جهان چون شما دید و بیند بسی/ نخواهد شدن رام با هر کسی (فردوسی)

بر  کتیبه ی امروز:

از سطرهای خیابان

خودرو نوشته ها

گزارش یک کتاب

 

یک: از سطرهای خیابان

این گفته ها را به شماری شاعران گفته ام. اکنون در امتداد درختان خیابان بهار با شما به واگویه می نشینم.

روزگار به درازای سده هایی سیاه، شعر در خدمت دربار/ سلاطین / اشراف و نخبگان بوده... فردوسی اگر برآن شد که از "نظم" کاخی بلند سازد که از باد و باران گزند نیابد، بیشتر رساندن پیام خود به جان پر نیوش شهروندان عادی ایرانشهر بود، در راه هدف بهروزی همگان.

اثر سترگ حکیم توس، فرهنگی و انسان ساز گردیده است. شاهنامه کار صدها صد هزار شمشیر کرده است....

نیما هم در گرهگاه یک نواختی و تکرار و نخبه گرایی شعر پارسی، کاری کرد کارستان: بیرون کشیدن کلام از چنگال قدرت و فروزاندن آن با آتش دانایی و روح پیشرفت زمانه ی آزاد اندیش و مردم گرا...

آیینگی شعر در بیان اندیشه های پیشرو و آرمان های آزادیخواهانه و مترقی، بر بنیان های سادگی و زیبایی و تازگی زیبایی شناختی استوار است.

ساده چون زیبایی سرخ گلی شکفته و تازه همانند چشم اندازی باشکوه از آدمیان و طبیعت به زایش داد و خرد که فرزندان دانایی اند، می انجامد.

و آیا متشاعران  ناب سرای وطنی در این روزگار، شعر را در برج عاج نظریه های وارداتی خود زندانی نکرده اند؟آیا خواص زدگی مصداق تجدد و  تکامل این نوع ادبیات است؟

اما هذیان گویی های این دارو دسته در آشفته بازار کنونی که سلطه ی واردات اجناس بنجل است

دیری نخواهد پایید... پیشامدهای ماه های اخیرهم چون صدر مشروطیت به ضرورت بازنگری در نقش واژه و تصویر و خیال انجامیده است.

اما چند پرسش از آژانس های ریز و درشت شعر:

1.     آیا جوایز ادبی به شکوفایی شعر منجر شده است؟

2.     آیا در لابی های شناخته شده ی شعر که افراد مراد و مرید باز( چپ و راست/ لاییک و حاجی/ لات و سوفول  آن را می چرخانند، شعر بی سفارش و رابطه جایی دارد؟

3.     آیا دگر اندیشان ، در کاست ها و طبقات وابسته به محافل قدرت و ایدئولوژی راهی برای ابراز و جود یافته اند؟

4.     این موجودات سبیلو و ریشو( زن و مرد؟!) که در هر فرصت، سرنوشت  صفحه ها و ستون های ادبی روزنامه و مجله ها را بدست می گیرند و مانع ابراز وجود شعر در برابر ناشعر می گردند، چگونه این امتیازات را بدست آورده اند؟

دو: خودرو نوشته ها

باغبان در باز کن من مرد گل چین نیستم...(وانت، میدان کرج)

بیمه پدر و مادر /سلامتی امام زمان صلوات (خودروی خطی یادآوران)

تمام لذت عمرم همین است /که مولایم امیر الموءمنین (ع) است (سمند شهریار)

Didaniha      (اتوبوس، اهواز )

ناز شستت (مینی بوس اهواز)

به یاد رسول عزیزم ( اتوبوس، اهواز)

هر کس به طریقی دل ما می شکند...(کامیون، اهواز)

 

سه: گزارش یک کتاب

یک جرعه تشنگی/ محمد رسول ساکن نویری(1327) .- تهران: انتشارات پازوکی، 1388

100 قصیده، 44 غزل، 3 مثنوی و 2 رباعی

کل کتاب  به دایی تقدیم شده است.

"مرا باور کنید" که نوعی حدیث نفس شاعر ناکام است به "در دری، میر جلال الدین کزازی" پیشکش شده و سراینده  در این قصیده همه چیز است از داروک تا حلاج و...

این همه هستم ولی پاس ادب را پیش دوست

طفل ابجد خوان نادانم مرا باور کنید ص.9

نگاه سراینده رومانتیک، کهنه و تکرار گفته های پیشینیان است.

از تخییل و صور خیال و تأثیرگذاری در آن خبری نیست.

این کتاب بیشتر از تعداد عناوینش نام اهداشدگان را دارد.

سراینده ای که هنوز اعتبار شعری کسب نکرده و صلاحیت او را روزگار و نخبگان تأیید نکرده اند، باید بسیار جسور باشد که محصول نوبر خود را گوهر یک دانه ی شعر بداند که آن را به بزرگان تقدیم کند! در میان نام ها: از شریک زندگیش که فقط حرف نخست آن را نوشته و نخواسته خوانندگان نامش را به زبان بیاورند تا: سیمین بهبهانی، اصغر دادبه، سروش سپهری، سیروس شمیسا و... و...به چشم می خورد.

در شعر به استقبال شاعرانی فحل چون اخوان و سایه رفته و دست خالی باز آمده است... استنادی هم به مرادش نصرالله مردانی دارد.

در"غزلی" برای پرنیان، نوه اش، احساس پدر بزرگ بودن خود را بیان کرده است. در این لحن شکسته و کودکانه، ساقی میگسار و آسمون ریسمون در هم تنیده شده و در واقع  نوعی بدآموزی و بد سلیقگی به چشم می خورد.

مگر نگفته اند چون سر وکار با کودک افتاد، پس زبان کودکی باید گشد؟ نظم نویری برای نوه اش چه بیان تازه ای را عرضه می کند؟

می میرم من واسَت اگه تو بخوای

گوش به فرمون مردنم ناژی

آخر چرا باید با نوزاد بی زبان از مردن در پیش پایش گفت؟!

چرا نباید زیبایی های آینده ای سرافراز و دوست داشتنی را برایش رقم زد؟

افزون بر سکته هایی در وزن و کهنگی نگاه، کتاب

دارای نادرستی های تایپی بوده، ویرایش آن  شتایزده صورت گرفته و فاقد طراحی دلچسبی است:

جامنم 65 :جا  منم 

مورد22در صفحه 124 ، دو بار درج شده است.

با ان که این کتاب فاقد نوآوری، تعهدهای اجتماعی و زیبایی هایی در صناعات شعری است، اما ترکیب های دل چسبی هم دارد:

بیا به لهجه ی باران شبی تکلم کن 47

چشم انتظار دل سروده های شعری آقای نویری باقی می مانیم.

بامداد که دمیده بر این بام...

دوشنبه ها و

 ۴ شم به ها

باز  هم با شعر ، قصه و نوشته

در این کنج!

تا پس فردا 

با بوسه های خیس بهاری!

در قلمروی سبز بهاران

امروز بر این کتیبه

یک آگهی برای دوستان خارجی

 ویک شعر از یک بانو با دامنی از بهار

آگهی

پارسی سرا

ساده تری شیوه ی پارسی گویی

آشنایی با زبان و ادب پارسی

دوستان خارجی علاقه مندتان را به ما معرفی کنید.

 

Bee yA  pArsee  begooeem va beneviseem!

Let’s speak and write Prsian!

Receive your daily lessons from:

hh2kh@hotmail.com

 

 بهار از پشت دریاها...

من سال های سال/ شب را / در انتظار صبح سحر کردم...(س. س. ، آواز روشن، لحظه ی دیدار، ص. 47 )

 

امروز پنج شنبه پس از بیداری ناگهانی، در سپیده دم ابری و و دوباره به بستر پناه بردن، متوجه شدم باد شوخ صدایم می زند و گربه ی ما "برفک" از گوشه امن بالکن میو میو می کند...

 پرتوی چراغ آشپزخانه  تا میز ناهار خوری کنج سالن پذیرایی کش  آورده  و گوشه ی بسترم را روش کرده بود. پرنده ی خواب رمیده و رفته و دستی نازنین اما ناپیدا کتاب "آواز روشن" را که دیشب تا دو گام گذشته از بامداد می خواندم، ورق زده و این شعر را دوباره به ترنم ارمغان جانم ساخته...

خواندم و دیگر  نخوابیدم...

شما هم بچشید. گوارای وجود!

نوروز

 

باغ می خندد

نور می تابد

عشق می بالد

آسمان چون کودکی

از شادمانی

اشک می ریزد

میهنم در شور عید دیر سال خویش می رقصد

 از  فراسوی زمان

آوای فصلی تازه می خیزد

کوه و دشت و  دره

رنگارنگ

آرزوها

غرق شادی، مملو  از امید

سینه ها

خالی ز هر نیرنگ

 

در ستوه از کوچ اجباری

جشن نوروز کهن را

پر صلابت

پر تپش

پر شور

پاس می داریم

عطر میهن در همه سوی جهان

جاریست.

1382

سیلوانا سلمانپور

 

بخشی از یک رمان که گزارش مستندی از تنبل خانه های دولتی مدیران مکتبی پر هزینه است...

 

 

پرده ها

1.

شام را که بستگان مادرم خوردند و دایی رفت بالای پشت بام تا "سیگارش" رادود کند و لول برگردد پایین، از "دخمه" یعنی اتاق خوابم شنیدم خواهر بزرگم که عروس آن هاست؛ پیشنهاد میده:

این پسره داره می پوسه... دیگه داره مثه صادق هدایت میشه... آقا، فکری براش بکنید...با این مدرک و هوش و...

-  هیکل برازنده ای که داره...

آره... میدونین داداشم تا حالا چند تا خواستگار داشته؟

خب! باز شروع کردی تو هم!

ساکت باشین... ببینیم دایی چی میخواد بگه...

حاجی بفرمایین.

فکر می کنم بفرستمش اهواز، بره تو شرکت دولتی "سعادت و عمران" بشه مدیر...

- حاجی ببخشینا... داداشم از مدیر و رییس و ریاست بدش میاد...

پس میگی بگم چی براش بنویسند؟

مشاور...

خودش چی میگه؟

خودش میخواد جایی باشه کسی باهاش کاری نداشته باشه... از اون ادا اطوارها هم بدش میاد...

خب، بسیار خوب...فردا از وزارتخونه ترتیب کاراشو میدم... فردا که چارشنبه س... پن شنبه هم که کسی تو اداره بند نمیشه... میمونه شنبه... برا دوشنبه شب میدم براش بلیط هواپیما بگیرن...

 

2.

و حالا یک سال میشه  اهواز هستم. راستش را بخواهید غیر مستقیم تبعید شده ام اینجا...

در این مدت دقیق 1003 کتاب خوانده ام و کلی مطلب نوشته ام. اکثر شاهکارهای سینما را هم دیده ام.

و بیشتر اوقات در اتاق کارم حبس هستم. فقط در بعضی از جلسات مدیریتی شرکت می کنم. همه ش چرندیات و دروغ و خالی بندی یعنی: خامه مالی!

دیروز معنی قرآن سرنیزه را فهمیدم. پیمانکار که با مدیر مالی شرکت دستش تو یه کاسه س، لباس سیاهی پوشیده بود، چرک مرده، به نشانه ی ساده زیستی، یعنی  گور بابا دنیا...

در ابتدای جلسه مدیر امور زیربنایی کتاب کوچکی از جیب مبارکس در آورد و شروع کرد به قرائت...

اول جلسه نماینده کارفرما- یعنی ناظر شرکت ما درسایت ، که جوانکی ساده دل است تا می خواست علیه پیکانکار حرف بزند که اون ضریب را نباید  به او بدهید... فاصله ی قرضه ی خاکش 7 کیلومتره نه 15 کیلومتر؛ مدیر زیر بنایی قرآن را در می آورد و باز وز وزش شروع می شد...و جوانک ناظر، خلع سلاح  از میدان اعتراض بیرون می رفت...

متوجه شدم که پیمانکار از اون  7  خط های روزگاره...

و رفتارش تا حدی نامحسوس ی حالت "اواخواهر" ها را داشت...

 

3.

از ساعت 4 تا 6 بعد از ظهر بازار معاملات اداره گرمه. خرید و فروش مواد/ خودرو، سرکتاب باز کردن، عسل کوهی... صیغه...

هیچ مراجعه کننده ای ندارند.همه خواب ظهر را هم کرده اند...

 

4.

دیروز یکی از کارمندان نورچشمی از دار دنیا رفت.

همه چیز تعطیل.

همه در رفتند.

و من در دفتر کارم خواب سیری کردم.

 

5.

امروز 5 شنبه 21/08/ به قول آقای جونمراد کُناری در سالِ گنجشک، اداره ی ما در

خوابی سنگین فرورفته. برادر 751633 هم چنان که هیکل پت و پهنش را روی صندلی دوار میزان می کند، با پشت دست حمله پرنده سمج را دفع می نماید.

بیچاره ت می کنم...به روز سیاه می نشونمت...

-   چی شده؟

بابا از صُب تا حالا دیوونه م کرده...

می خواهد بلند شود سرپا، اما ترجیح می دهد هم چنان لم دهد.

دوباره پشت دست راست را شلاق می کشد رو به پرنده.

پف چشمان نمناک را به روز می گشاید.

خب با اون پرونده بزن تو ملاجش، بکشش.

خواب از سر 751633 پریده بود، اما او گیج می زد.

کجاست این کرکس؟

کرکس کجا بابا! کلاغ پیر مردنی سمجیه با منقارهای اره...نه، مته ی تیزش امونم را بریده...

ساعت چنده برادر؟

-  هنو خیلی مونده به ناهار...

اما منکه دارم از حال میرم...

751633 دست به طبله شکمش کشید و زیر لب اوراد نامفهومی را تکرار کرد.

آتش بس. حمله ای نبود. سرش را تکیه داد به  پشتی و زیر چشمی اوضاع را زیر نظر گرفت.

بمبارانی در کار نبود.

وضعیت سپید، اما هواپیمای دشمن روی باند بغل دست ردیف زونکن ها آماده ی حمله می شد...

...

این کتاب را امیدوارم بتوانم در یکی از کشور های برادر  به چاپ برسانم...آمین!

ه. ح.

چون سبزه ها به پیمان...

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه

کران

تا به کران

 است....

(ه. ا. سایه)

A Ghost on the Bridge

A short story by Hashem Hossaini

Iran

 این داستان روایت نخست از مجموعه قصه ای است با همین نام.

شبحی بر پل

3 روز و 4 شب تمام، باران شلاق کشید بر در و دیوار شهر.

بی بی گفت اما بعدش آفتاب می شه و "پلِ سپید"، تر و تمیز... و کمانه هاش می درخشند و پرنده ها مهاجر میان لنگر می زنن روی "کارون" و "خالو زمان" می ره و براشون خرده نون می ریزه و کم کم درخت های کُنار خونه به بار می شینن...

-         بلند شو ننه! بدو برو بیرون ببین چه خبره...

سوز سردی می اومد.

-         مگه دیشو قول ندادی صب زود بلند بشی؟ حالا وخی!

هنوز باران از لبه های ایوان فرو می چکید.

-         ببین کارون چقدر اسپیده! وخی رودوم!

 چنگ های باد داشت لبه های پالتوی مردانه ی بی بی را می دراند. او روبروی "ساختمان سیلو" ایستاده بود.

بوی آش و چای تازه دم که در اتاق پیچید، از گرمای بستر بیرون پریدم و سرم را چپاندم زیر بال پیراهن بی بی به درون گرمای خوشبوی شکمش.

-         اون تسمه ی دراز چیه؟

انگشتان لرزه ای و گرمش گردنم را نوازش می کرد...

پایین نخل پیر پیدا نبود و تاریکی هنوز بر سر حیاط خاموش چادر کشیده بود...

نوار دراز، پهن تر و عمیق تر می شد و بوی هیمه ی سوخته، طعم گرده های نان "عمه صفیه" را در هوا پراکند.

سرم را بالا برد، نزدیک بوی خوش سینه های گرمش و هم چنان بی آن که جایی را ببینم به سوی مطبخ کشاندم...

عمه صفیه داشت سیگار پس از اتمام پخت نان را عمیق و متفکر پک می زد.

برایم در استکان کمر باریک چای شیرین ریخته بود.

-         بیو! اینم آش عزیز که دوس داری... اینم حلوا شکری شوشتر و اینم پنیر محلی جاسمیه...

برایم لقمه گرفت.

فقط نوار که پهن تر و پهن تر می شد و سطح رودخانه را سپیدپوش می کرد، نشان می داد که تاریکی هنوز محو نشده...

-         حالا ملتفت شدی بی بی ت چرا زود بیدارت کرد؟ 

-         چه مه غلیظی!

-         بیو عزیزم فقط امروز وختشه...

-         هر سال ئی ساعت روز یه اتفاقی دور و بر کارون پیش میاد...

-         هر شهر ارواحی داره... یادت باشه...

 عمه صفیه با اطمینان این را گفت و ته جیگاره ی هنوز روشنش را پرت کرد به میان تاریکی زیر پایمان، رو به حیاط نخل...

-         رودوم یکی از اونا ئی وخت روز میاد بیرون...

-         سیر شدی؟

-         ها.

-         یه استکان چای دیگه بنوش و آماده شو...

برخاستم. چشمان هنوز خوابم باز بود، اما جز تاریکی چیزی نمی دیدم.

بقچه گرم بود و بوی گرده های نان را می داد و طعم آش تند و داغ "عزیز".

پله ها خیس بودند. کوچه بوی کاهگل و دارچین می داد و مردی که صورتش را نمی دیدم و با شتاب گام بر می داشت، موتور سیکلت خاموشش را رو به خیابان روشن "نادری" پیش می راند.

به کوچه ی ساحلی که پیچیدم و بقچه را روی سرم جا دادم، مرد برای لحظه ای ایستاد. نه دهن داشت و نه چشم. فقط سرش را برگرداند رو به من. انگار قهقه ای زد. سوار بر موتور شد و با تمام نیرو سنگینی هیکلش را بر قلم پایش فرود آورد. موتور ناله ای کرد و بعد به غرش افتاد. از جا کنده شد و تاریکی را رها کرد و رفت.

من هم دیگر نایستادم و کوچه ی ساحلی را رو به کناره ی نمناک "کارون" طی کردم...

اما ناگهان پرنده ای رو به بقچه ام بال کشید، سپید.

پرنده های دیگر هم آمدند و دور وبرم چرخ زدند.

بقچه را که باز کردم و قابلمه ی آش و گرده های نان را روی لبه سیمانی قرار دادم، هنوز هوا تاریک بود و "کارون" دیده نمی شد. فقط صدای عبور امواج شنیده می شد و هیاهوی اشباح سپید.

 

-         کارون چه خبر بود؟

-         امواج رسیده بودند به لبه ی سیمان ساحلی...

-         پرنده ها چی؟

-         زیاد...

-         خوبه... خیلی خوبه!

دستش بوی گشنیز و سیر می داد و توتون.

-         عجله کن مدرسه ت دیر نشه... اما یادت بمونه امشو خیلی کار داریم برا فردا سحر...

عمه صفیه داشت تندا تند لف می پیچید. برا کی، نمی دونم.

-         مأموریت سرباز کوچولوی ما فردا شروع می شه!

 

"کارون" را تمام روز مه خاکستری در خود پوشاند.

دیگر باران نمی  بارید و مدرسه ی ما که بدون ناظم بود، زودتر از همیشه تعطیل شد و من که پیاده، مسیر" 24 متری" از "دبستان دانش" به "فلکه مجسمه" و "بازار کاوه" تا "نادری" و "کوچه ی گلبهار" را تنها آمدم، در راه مأمور همیشگی کنار دکه ی روزنامه فروش ی را دیدم که داشت مثل دیروز قرص های فشارخونش را می بلعید...

و دیگر هنوز به خانه نرسیده و شام نشده، دیوارها و "ساختمان سیلو" و سه گوش ناپدید ماندند...

-         بی بی خوابی؟

-         مو و خواب!؟

-         تو که دراز کشیده ای؟

-         دیگه خواب و بیداری مو یکی شده عزیزم!

چراغ علاء الدین پت و پت می کرد و "عمه صفیه" هم چنان داشت چای می نوشید تا سیگار دیگری بگیراند و به خودش نهیب بزند که اوناهاش داره میاد !

چشمان خسته و ورم کرده کرده ی "بی بی" روی هم قفل ماند و "عمه صفیه" شروع کرد به لف پیچی.

-         تو بخواب عمه، مو  خودوم بیدارت می کنم...

اما عمه که خواب ماند، شبحی آمد و مرا تکانی داد. بلند شدم.

راه پله می درخشید و بقچه روی پله ی اول بود.

-         تا چن ساعت دیگه خودش میاد رو پل...وسطای پل زیر طاق سیوم می ایسته و کیسه را خالی می کنه برا عروسای سپید پوش کارون...

چشمانش درشت و شفاف بودند و گونه هاش می درخشیدند.

پله

پله

بی صدا پایین رفتم.

هوا سرد نبود.

بوی ماهی و پرنده می آمد.

درگاه چوبی باز ماند.

کوچه ی خلوت و پاکیزه برق می زد.

 خیابان عابر نداشت.

در آسمان ستاره ای نمی دیدم.

مه همه جا را پرده می کشید.

بقچه ی روی سرم حالت ثابتی پیدا کرد.

چشمانم را بستم و راه افتادم.

عملیات مرگ بچه های آخر اسفالت در گذر از بلندای پل رودخانه ی کف کرده در بهار  را انجام می دادم. ترسی نداشتم، راه را بلد بودم.

دستانم را هم چون بادبان های لنج "دایی کَپ تین" که 50 سال آزگار در همه ی سوراخ سنبه های "خلیج پارس" شراع کشیده بود؛ از هم گشودم و خواندم:

به پیش! ای سواران دریاهای پارس!

اما حالا دنده های شکسته ی دکلش بغل "بهمنشیر" مونده و هیشکی سراغش را نمی گیره...

و من انگشتانم را سیخ کردم رو به جلو، عمود بر "کارون".

-         پیشتر... پیشتر... دارن میان...آهان! نخستین پرنده نُک زد!

و پاهایم در رمل خیس که فرو رفتند، ایستادم و چشم گشودم. نگاهی به شرق کارون انداختم. سیاهی رنگ پریده ای موج می زد.

نگاهی به غرب گرداندم، سپیدی موج بر می داشت، مایه می بست و نزدیکتر می شد.

ناگهان اخگری در آسمان تلاءلو زد.مسیر کورسویش را گرفتم از سمت ساختمان "خیام" بود. نوشگاه پدر بزرگ در سال های رفته ...از میان سیاهی درختان آن سوی ساحل برقی جهید و گم شد..."خیام" هم جوابش را داد. نقطه ی اخگری و بعد، خطی طولانی سیاه... سپیدها ساکت از دل تاریکی بیرون می زدند رو به سینه ی سیاه و مواج "کارون".

شهر هنوز خواب بود. نه کسی می آمد و نه رفته ای می ایستاد به انتظار. نه بوقی و نه جرینگ جرینگ دوچرخه های بندر و ایستگاه راه آهن.

با چشمان بسته، پله های "خیام" را بالا رفتم. سمت چپ: پل. پیش. پیشتر. برو...سر برگرداندم. چشم باز کردم. نگاهی به واپس انداختم: رو به خونه ی بی بی و  پنجره های نورانی و رنگیش...

 بیدار... پیش. پیشتر. برو...

-         هیچ کاری نداری...سخت نیست... فقط نزدیکش که رسیدی... خودش میاد سراغت...

بیدار... پیش. پیشتر. برو...

مه بوی تنه های شکسته شناور وتن خیس و چرب پرنده می داد.

هیشکی بر پل نمی گذرد. بر کمانه های آهن کسی نمی دود. خودم هستم و سحر و کارون و پرنده های بیدار...

-         امید جان بیا جلوتر... تو خواهر زاده ی ناخدا هستی، مگه نه؟ بابا بزرگت اوستا بهزاد... مگه نه؟

چشمانم هنوز بسته است. اما صدا بوی آشنایی دارد.  هو/هو...قور/ قور پرنده های سپید و ندای "دیدمک" های محلی و پرده های مه،  دور و بر ما را حصار می بندند...

دلم می تپد...

-         امانت را بذار بغل تاج این ستون پل... آره همین جا خوبه...

چرخش پرنده  آن چنان نزدیک است که نعناع و لجن چنگالش را می توانم بو بکشم...دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک...

-         دستت را بده به من... آهان... حالا بیا اینو بگیر و بدهش به بی بی...

حالا بوی تن کسی را در نزدیکی، یک قدمی ام احساس می کردم...

او نفس می کشد. از پشت مژه های نیمه باز تنوره ی نفس هایش را می بینم. بخار تنش در هوا پخش می شود. چهارشانه و بلندقامت است، اما کمی خمیده، با صدایی جوان و نیرومند...

-         ولی چرا این جا تو تاریکی؟

گمانم لبخندی زد. و بعد که " دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک..." ها شدت گرفت، او از نرده های پل سرازیر شد پایین... بعد شلپ شلپ را که از آن پایین شنیدم، بلم خاموش در زیر پایم پدیدار شد و آرام آرام از میانه ی ابرهای سپیدپوش پراکنده بر سطح گذشت...

 

و موقعی که از درگاه ساحلی خونه ی "بی بی" می روم داخل، هنوز مه است و نرمه ی تاریکی پخش در آسمان و عبور همیشگی "کارون" با باری از کنده های پراکنده، لکه های نفت، کفش ها و داس و گهواره ای پر آرایه از رنگ های روستایی ادامه دارد...

به نزدیکی نخل پیر می رسم و به پیروی از "بی بی" هنگام ورود به خانه از سفری دور، سلام می گویم. نخل شیهه می کشد و گنجشک های آسوده در لابلای سینه ی داغش را به بیرون می تکاند.

و من هم چنان خاموش و کور از پله ها بالا می روم. هنوز هیچ صدایی از شهر نمی آید...

دستی گرم  بینی سرما زده و چشمان خیسم را لمس می کند. می ایستم تا دستی دیگر امانت را از زیر پنهانگاه شکمم بیرون بکشد...

هاشم حسینی

1362، اهواز

از دل خونین بلبل کی خبر دارد بهار...(صائب)

سر سبز

چون بهار همیشه

نوروزها

به کام!

Happy new

ever

Green year!