A short story by Hashem Hossaini
Iran
این داستان روایت نخست از مجموعه قصه ای است با همین نام.
شبحی بر پل
3 روز و 4 شب تمام، باران شلاق کشید بر در و دیوار شهر.
بی بی گفت اما بعدش آفتاب می شه و "پلِ سپید"، تر و تمیز... و کمانه هاش می درخشند و پرنده ها مهاجر میان لنگر می زنن روی "کارون" و "خالو زمان" می ره و براشون خرده نون می ریزه و کم کم درخت های کُنار خونه به بار می شینن...
- بلند شو ننه! بدو برو بیرون ببین چه خبره...
سوز سردی می اومد.
- مگه دیشو قول ندادی صب زود بلند بشی؟ حالا وخی!
هنوز باران از لبه های ایوان فرو می چکید.
- ببین کارون چقدر اسپیده! وخی رودوم!
چنگ های باد داشت لبه های پالتوی مردانه ی بی بی را می دراند. او روبروی "ساختمان سیلو" ایستاده بود.
بوی آش و چای تازه دم که در اتاق پیچید، از گرمای بستر بیرون پریدم و سرم را چپاندم زیر بال پیراهن بی بی به درون گرمای خوشبوی شکمش.
- اون تسمه ی دراز چیه؟
انگشتان لرزه ای و گرمش گردنم را نوازش می کرد...
پایین نخل پیر پیدا نبود و تاریکی هنوز بر سر حیاط خاموش چادر کشیده بود...
نوار دراز، پهن تر و عمیق تر می شد و بوی هیمه ی سوخته، طعم گرده های نان "عمه صفیه" را در هوا پراکند.
سرم را بالا برد، نزدیک بوی خوش سینه های گرمش و هم چنان بی آن که جایی را ببینم به سوی مطبخ کشاندم...
عمه صفیه داشت سیگار پس از اتمام پخت نان را عمیق و متفکر پک می زد.
برایم در استکان کمر باریک چای شیرین ریخته بود.
- بیو! اینم آش عزیز که دوس داری... اینم حلوا شکری شوشتر و اینم پنیر محلی جاسمیه...
برایم لقمه گرفت.
فقط نوار که پهن تر و پهن تر می شد و سطح رودخانه را سپیدپوش می کرد، نشان می داد که تاریکی هنوز محو نشده...
- حالا ملتفت شدی بی بی ت چرا زود بیدارت کرد؟
- چه مه غلیظی!
- بیو عزیزم فقط امروز وختشه...
- هر سال ئی ساعت روز یه اتفاقی دور و بر کارون پیش میاد...
- هر شهر ارواحی داره... یادت باشه...
عمه صفیه با اطمینان این را گفت و ته جیگاره ی هنوز روشنش را پرت کرد به میان تاریکی زیر پایمان، رو به حیاط نخل...
- رودوم یکی از اونا ئی وخت روز میاد بیرون...
- سیر شدی؟
- ها.
- یه استکان چای دیگه بنوش و آماده شو...
برخاستم. چشمان هنوز خوابم باز بود، اما جز تاریکی چیزی نمی دیدم.
بقچه گرم بود و بوی گرده های نان را می داد و طعم آش تند و داغ "عزیز".
پله ها خیس بودند. کوچه بوی کاهگل و دارچین می داد و مردی که صورتش را نمی دیدم و با شتاب گام بر می داشت، موتور سیکلت خاموشش را رو به خیابان روشن "نادری" پیش می راند.
به کوچه ی ساحلی که پیچیدم و بقچه را روی سرم جا دادم، مرد برای لحظه ای ایستاد. نه دهن داشت و نه چشم. فقط سرش را برگرداند رو به من. انگار قهقه ای زد. سوار بر موتور شد و با تمام نیرو سنگینی هیکلش را بر قلم پایش فرود آورد. موتور ناله ای کرد و بعد به غرش افتاد. از جا کنده شد و تاریکی را رها کرد و رفت.
من هم دیگر نایستادم و کوچه ی ساحلی را رو به کناره ی نمناک "کارون" طی کردم...
اما ناگهان پرنده ای رو به بقچه ام بال کشید، سپید.
پرنده های دیگر هم آمدند و دور وبرم چرخ زدند.
بقچه را که باز کردم و قابلمه ی آش و گرده های نان را روی لبه سیمانی قرار دادم، هنوز هوا تاریک بود و "کارون" دیده نمی شد. فقط صدای عبور امواج شنیده می شد و هیاهوی اشباح سپید.
- کارون چه خبر بود؟
- امواج رسیده بودند به لبه ی سیمان ساحلی...
- پرنده ها چی؟
- زیاد...
- خوبه... خیلی خوبه!
دستش بوی گشنیز و سیر می داد و توتون.
- عجله کن مدرسه ت دیر نشه... اما یادت بمونه امشو خیلی کار داریم برا فردا سحر...
عمه صفیه داشت تندا تند لف می پیچید. برا کی، نمی دونم.
- مأموریت سرباز کوچولوی ما فردا شروع می شه!
"کارون" را تمام روز مه خاکستری در خود پوشاند.
دیگر باران نمی بارید و مدرسه ی ما که بدون ناظم بود، زودتر از همیشه تعطیل شد و من که پیاده، مسیر" 24 متری" از "دبستان دانش" به "فلکه مجسمه" و "بازار کاوه" تا "نادری" و "کوچه ی گلبهار" را تنها آمدم، در راه مأمور همیشگی کنار دکه ی روزنامه فروش ی را دیدم که داشت مثل دیروز قرص های فشارخونش را می بلعید...
و دیگر هنوز به خانه نرسیده و شام نشده، دیوارها و "ساختمان سیلو" و سه گوش ناپدید ماندند...
- بی بی خوابی؟
- مو و خواب!؟
- تو که دراز کشیده ای؟
- دیگه خواب و بیداری مو یکی شده عزیزم!
چراغ علاء الدین پت و پت می کرد و "عمه صفیه" هم چنان داشت چای می نوشید تا سیگار دیگری بگیراند و به خودش نهیب بزند که اوناهاش داره میاد !
چشمان خسته و ورم کرده کرده ی "بی بی" روی هم قفل ماند و "عمه صفیه" شروع کرد به لف پیچی.
- تو بخواب عمه، مو خودوم بیدارت می کنم...
اما عمه که خواب ماند، شبحی آمد و مرا تکانی داد. بلند شدم.
راه پله می درخشید و بقچه روی پله ی اول بود.
- تا چن ساعت دیگه خودش میاد رو پل...وسطای پل زیر طاق سیوم می ایسته و کیسه را خالی می کنه برا عروسای سپید پوش کارون...
چشمانش درشت و شفاف بودند و گونه هاش می درخشیدند.
پله
پله
بی صدا پایین رفتم.
هوا سرد نبود.
بوی ماهی و پرنده می آمد.
درگاه چوبی باز ماند.
کوچه ی خلوت و پاکیزه برق می زد.
خیابان عابر نداشت.
در آسمان ستاره ای نمی دیدم.
مه همه جا را پرده می کشید.
بقچه ی روی سرم حالت ثابتی پیدا کرد.
چشمانم را بستم و راه افتادم.
عملیات مرگ بچه های آخر اسفالت در گذر از بلندای پل رودخانه ی کف کرده در بهار را انجام می دادم. ترسی نداشتم، راه را بلد بودم.
دستانم را هم چون بادبان های لنج "دایی کَپ تین" که 50 سال آزگار در همه ی سوراخ سنبه های "خلیج پارس" شراع کشیده بود؛ از هم گشودم و خواندم:
به پیش! ای سواران دریاهای پارس!
اما حالا دنده های شکسته ی دکلش بغل "بهمنشیر" مونده و هیشکی سراغش را نمی گیره...
و من انگشتانم را سیخ کردم رو به جلو، عمود بر "کارون".
- پیشتر... پیشتر... دارن میان...آهان! نخستین پرنده نُک زد!
و پاهایم در رمل خیس که فرو رفتند، ایستادم و چشم گشودم. نگاهی به شرق کارون انداختم. سیاهی رنگ پریده ای موج می زد.
نگاهی به غرب گرداندم، سپیدی موج بر می داشت، مایه می بست و نزدیکتر می شد.
ناگهان اخگری در آسمان تلاءلو زد.مسیر کورسویش را گرفتم از سمت ساختمان "خیام" بود. نوشگاه پدر بزرگ در سال های رفته ...از میان سیاهی درختان آن سوی ساحل برقی جهید و گم شد..."خیام" هم جوابش را داد. نقطه ی اخگری و بعد، خطی طولانی سیاه... سپیدها ساکت از دل تاریکی بیرون می زدند رو به سینه ی سیاه و مواج "کارون".
شهر هنوز خواب بود. نه کسی می آمد و نه رفته ای می ایستاد به انتظار. نه بوقی و نه جرینگ جرینگ دوچرخه های بندر و ایستگاه راه آهن.
با چشمان بسته، پله های "خیام" را بالا رفتم. سمت چپ: پل. پیش. پیشتر. برو...سر برگرداندم. چشم باز کردم. نگاهی به واپس انداختم: رو به خونه ی بی بی و پنجره های نورانی و رنگیش...
بیدار... پیش. پیشتر. برو...
- هیچ کاری نداری...سخت نیست... فقط نزدیکش که رسیدی... خودش میاد سراغت...
بیدار... پیش. پیشتر. برو...
مه بوی تنه های شکسته شناور وتن خیس و چرب پرنده می داد.
هیشکی بر پل نمی گذرد. بر کمانه های آهن کسی نمی دود. خودم هستم و سحر و کارون و پرنده های بیدار...
- امید جان بیا جلوتر... تو خواهر زاده ی ناخدا هستی، مگه نه؟ بابا بزرگت اوستا بهزاد... مگه نه؟
چشمانم هنوز بسته است. اما صدا بوی آشنایی دارد. هو/هو...قور/ قور پرنده های سپید و ندای "دیدمک" های محلی و پرده های مه، دور و بر ما را حصار می بندند...
دلم می تپد...
- امانت را بذار بغل تاج این ستون پل... آره همین جا خوبه...
چرخش پرنده آن چنان نزدیک است که نعناع و لجن چنگالش را می توانم بو بکشم...دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک...
- دستت را بده به من... آهان... حالا بیا اینو بگیر و بدهش به بی بی...
حالا بوی تن کسی را در نزدیکی، یک قدمی ام احساس می کردم...
او نفس می کشد. از پشت مژه های نیمه باز تنوره ی نفس هایش را می بینم. بخار تنش در هوا پخش می شود. چهارشانه و بلندقامت است، اما کمی خمیده، با صدایی جوان و نیرومند...
- ولی چرا این جا تو تاریکی؟
گمانم لبخندی زد. و بعد که " دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک... دیدمک..." ها شدت گرفت، او از نرده های پل سرازیر شد پایین... بعد شلپ شلپ را که از آن پایین شنیدم، بلم خاموش در زیر پایم پدیدار شد و آرام آرام از میانه ی ابرهای سپیدپوش پراکنده بر سطح گذشت...
و موقعی که از درگاه ساحلی خونه ی "بی بی" می روم داخل، هنوز مه است و نرمه ی تاریکی پخش در آسمان و عبور همیشگی "کارون" با باری از کنده های پراکنده، لکه های نفت، کفش ها و داس و گهواره ای پر آرایه از رنگ های روستایی ادامه دارد...
به نزدیکی نخل پیر می رسم و به پیروی از "بی بی" هنگام ورود به خانه از سفری دور، سلام می گویم. نخل شیهه می کشد و گنجشک های آسوده در لابلای سینه ی داغش را به بیرون می تکاند.
و من هم چنان خاموش و کور از پله ها بالا می روم. هنوز هیچ صدایی از شهر نمی آید...
دستی گرم بینی سرما زده و چشمان خیسم را لمس می کند. می ایستم تا دستی دیگر امانت را از زیر پنهانگاه شکمم بیرون بکشد...
هاشم حسینی
1362، اهواز
