Hi Again, Uncle Hassanpour
..
☆☆☆دوباره سلام عامو حسنپور☆☆☆
بخش نخست
آن پسرک لاغر سیه چرده ی سال های ۴۱ تا ۱۳۵۰ که نزد تو می آمد و با شوق و ذوق می گفت:
- عامو حسنپور سلام!
و تو لبخند زنان نگاهش می گردی و هم چنان که ابیاتی از شاهنامه را زیر لب زمزمه می کردی، می پرسیدی:
- حالت چه طوره، تیله سید؟!
هنوز هم به سراغ تو می آید تا رایحه ی کلامت را بو بکشد و حال کند.
آن جوانک آرام، اما ماجراجو از مدرسه برگشته، راهش را کج می کرد تا بیاید و از جلوی مغازه تو رد شود، ببیند چه کار می کنی...
- عامو حسنپور سلام!
-سلام کُرِ فرمون بر و درسخونِ علی ضامن! بابات چه می کنه؟
- چند روزه گچ می پزه...
- کجا؟
- اول دره تَلو جاروکار...کوره گچ پزیش نزدیکِ کوره گچ پزی کا حسن چهرازیه...
- خونه تون بغلِ بُخار/ آشپزخونه ی عمومی شماره ۱۵ ست؟
- بله عامو.
- پس کی می آیین توف شیرین؟
- سال دیگه.
- چه خوب...
کشو را باز می کند. بسته ی جلد مقوایی رنگارنگی را بیرون می کشد:
- بیا پسر جان! اینو بگیر ببر براش...
پسرک بسته پولکی را می گیرد و راه می افتد...
این بار، پاسی از شب گذشته که پسرکِ کلاسِ ششم دبستان آسماری، از محله ی جاروکارا راه افتاده، به جلوی ردیف مغازه های زود بسته شده ی محله می رسد. تردّد خودرو و یا عابری دیده نمی شود. شهر کوچک و کم جمعیت نیمه تاریک است. امشب سینما کارگری نمایش فیلم ندارد. از جلوی استخر رد می شود. کافه مریم روشن است. چند نفر مشغول خوردن شام هستند.
بی بی مریم لم داده روی سوفای محلی/نیمکت تخت مانند که قالیچه ی دست بافت بختیاری روی آن فرش شده، در حال کشیدن قلیان است.
پسرک با دیدن ماَمور کلت بسته که دم راسته ی بازار ایستاده سلام می کند.
- سلام جونوم...کُجه؟
- با آقای حسن پور کار دارم...
ماَمور سرش را تکان می دهد. کبریت می کشد تا نوک سیگار هما بیضی را که در چوب سیگار قرار داده، آتش بزند.
پسرک از جلوی او رد می شود. به چپ می پیچد. پیش می رود و می آید جلوی مغازه می ایستد.
فضا در رایحه ی لیمو ترش و چرمِ کفش های ملی تازه رسیده و مرتب چیده در قفسه ها شناور است.
راسته ی بازار در غبار تاریک شبانگاهی فرو رفته، بیشتر دکان ها بسته اند؛ و او در حال آماده شدن برای رفتن به خانه اش در محله ی توفشیرین است که به قول هم محله ایش علی رضا زنجانی:
- توف شیرین با کشف نفت زاده شد، اما با رنجی که برای این گنج سیاه کشید، بی بهره ماند...
کودک کلاس سوم دبستان آسماری، هم چنان دم در ایستاده و از شاهنامه ی باز مانده بر روی میز دم در که در یک صفحه ی آن رستم پهلوان بر سر اکوان دیو گرز چند منی را فرود آورده، چشم بر نمی دارد.
- نگفتی چه کار داری پسر جان؟
- عامو! بابام سلام رسونده گفته یه جفت رِبِل خریده یادش رفت ببره...
مرد با حالت اسلوموشن کمربند را باز می کند. لبه های پایینِ پیراهن سپید را که هم چنان خط اتوی آستین هایش سیخ مانده، زیر شلوارِ خاکستری خوش دوخت فرو می کند و کمربند را محکم می بندد
- هی...هی...علی ضامن! دو تا زینه داری و هَنی کبکت خروس ئی خونه!
به سراغ جعبه ی کفشی می رود که گوشه ی میز قرار دارد. آن را بر می دارد. رِبِل ها را بیرون می آورد.
به سویِ پسرک بر می گردد:
- بفرما! در آوردمشون که اگه خومکار تیه ش به ئی جعبه بخوره، توشمال اینه از جاروکارا تا توفشرین، از برم گامیشی تا هوره و نمره یک، تا گل ممد بخونه و گبیر هم برقصه...
- چرا عامو؟
- می ره صفحه می ذاره که سید یعنی بابات از داخلِ جعبهِ کفشا حسنپور والف متصل به لوله ۲۰ اینچ شراباً طهورای نهرِ شیر و عسل بهشت دستشه، کیفوره!
پسرک دو لنگه کفش را می گیرد و آماده ی رفتن می شود...
- صبر کن پسر!
مرد ته مانده لیوان آخرش را سر می کشد. کتابچه ای جیبی را بر می دارد و به دست او می دهد.
پسرک روی جلد آرم پودر رختشویی Tideرا می بیند و زیر آن عنوان طلاییِ شاهنامه ی فردوسی/ جنگ رستم و اسفندیار
قابل توجه مشتریان تاید:
هر بار با فرستادن ۵ عدد درِ قوطی های پودر رختشویی تاید به نشانی زیر، داستانی مصور از شاهنامه را هدیه بگیرید تا در خانه، یک جلد کامل از این کتاب حماسی را داشته باشید که شناسنامه ی هر ایرانی است...
پسرک تشکر می کند. هنوز سرش را بر نگردانده که عامو حسنپور از او می خواهد کیف دسته دار برزنتی خوش فرمی را بگیرد که بر بدنه اش نقشِ عقابی بال گشوده است؛ تا کتابچه و کفش ها را در آن بگذارد.
آن ها را جا می دهد، سر را به احترام خم می کند و راه می افتد. اما هنوز از راسته ی بازار بیرون نزده که قارقارِ موتورِ زانداپ در فضا می پیچد.
ماَمور دست به اسلحه می برد و آماده ی شلیک، فریاد می کشد:
- ایست! ایست! با تونوم ایست!
موتور جلوی پایش خاموش می ایستد.
- سلام به دایی تک تیراندازوم، سر پاسبون نومدار: جان وینِ بازار!
- خدارَم تونی! نزیک بی خلاصِت کونوم...
- دایی نگو! دلت ایا؟
خدارحم چهارلنگ پیاده می شود.
سر پاسبان نومدار که کشیک راسته ی بازار به عهده ی اوست، هنوز هفت تیر دسته صدفی را غلاف نکرده..
خدارم به سوی او می آید. در یک قدمیش می ایستد.
نوک لوله ی اسلحه ی بی رحم او را هدف گرفته...
ناگهان خدارحم موووچ بلندی می کشد و مچ دست را به سوی خایه بخت های دایی می برد. سرکار نومدار که غافلگیر شده، به عقب می پرد.
- دایی گرفتمشون!
سرکار با عصبانیت یک گلوله هوایی شلیک می کند و می گوید:
- خدارَم از دَسِت، اَقمِه ئی دِرُم/ یقه ام را پاره می کنم...
عامو حسنپور سراسیمه به محل شلیک می شتابد.
- هان چی شده جناب کمایی؟
- از ئی جغله چالنگ بپرس که نزیک بی بدوزمش به دیوار...
- کُرِ ملا ممد، خانِ خونه نشین! چه می خوای ئی وختِ شب؟
- قربان من یکی از مخلصان فدایی جنابعالی هستم. امشب می خواهم شما را به در منزلتان برسانم....
سرپاسبان اعتراض می کند:
- سوار موتور پُکنیده ی تو؟!
عامو حسنپور می خندد.
- ناراحتش نکن جناب کمایی!
- نه خان! در شاَن شما نیست...شما که با سواد، کتابخون و اعتبار بازاری، سوار قارقارک یی جغله بشی...
اسلحه در جلد چرمی فرو رفته و صفحه ی ساعت مچی که عقربه ها و شماره های شب نمایش می درخشند زمانِ ۹ و ۲۰ را نشان می دهند.
خدارحم کف دست را رو چشم ها می برد. لحنی بغض آلود دارد:
- دایی نداشتیم! ئی روم به دام ایگوم...
- برو بگو! جغله! آقای حسن پور سوار جیپ سرهنگ گلشن نَ واوید که پسین افتاده بید به التماس...خان توف شیرین تحویلش نَگِرد...
امشو گلشن ئیا دنبال خان، ببرش باشگاه کارمندی...
عامو حسن پور سخنش را قطع می کند و شعری را که تازه سروده می خواند:
- سرکار! تویی مایه ی امنیتِ بازار
صف بسته ببینند تو را صبح به دیدار
رضوان و بَراوند، اَخولی و صفی خان
یک سو ممل چرخی و آن سو، رمیار
..
او می خواند و می خواند تا آخر سر می گوید:
- جناب کمایی! من تار مویی از بچه های هفتکل را به هزار سرهنگ ترجیح می دهم...امشب با این خان زاده ی چارلنگ به خانه می روم...اگر سرهنگ گلشن اومد دنبالم، بگو مهمان برایش اومده، زود بست رفت خانه...
- حتمن...
عامو با شتاب بر می گردد در مغازه را قفل می اندازد، جَلد می آید فرمان می دهد:
- چالوش کن، سربالایی توفشرین منتظره..
خدارحم پا می زند... پا می زند.. موتور که به غرش در می آید ، عامو حسن پور یک وری ترک آن می نشیند.
پس از آن که قارقار موتور دورتر و دورتر می شود. مردی کلاه شاپو به سر، از پله های مهمان سرای امیرکبیر، در آن نزدیکی پایین می آید. دور و بر را می پاید. به سرکار کمایی نزدیک می شود و می پرسد:
- چه کسی بود، آمد او را برد؟
سرکار سیگاری را در دهانه چوب سیگار قرار می دهد.
- کُجه؟
- همین جا...با اون صدای گوش خراش موتورش؟
- آقا مُ نمی دونوم کی اومد کی رَد. بگو "داخل ئی بازار دزی واوید یا نه؟" تا مُ بگوم نه.
مامور سر خورده، تفی به زمین می اندازد و به سوی کافه مریم گام بر می دارد.
موتور وسط سریالایی به نفس نفس و سرفه می افتد. از حرکت باز می ماند.
آن دو پیاده می شوند.
آن که زیپ را پایین می کشد. نهری سیلابی از میان پاهایش راه می افتد و در شیب تند، رو به پایین جریان می یابد.
دیگری منتظر می ماند.
سیلاب قطع نمی شود. هم چنان می رود و می رود...
دیگری که از انتظار خسته شده، می گوید:
- این طور که این نهر جریان داره، گمونوم پادگان بره زیر سیل!
.../ ادامه دارد
💌💐✍️
سه شنبه، دهم امرداد:چهل و یکمین روز تابستان ۱۴۰۲
August 01st, 2023
ا
چهار بخشی که امروز و در سه روز آینده می خوانید، بریده هایی از رمانِ زندگیِ زنده یاد علی حسن پور است که به زودی به صورت کتاب، همراه با عکس ها و دیدگاه های صاحب نظران چاپ خواهد شد../ ه. ح.