پاسخ آقا علی نویسنده ی  محترم مطلب"رستگاری" به اظهار نظر اینجانب... و این هم سروده ی دیشبم به عزیزی

یک)

جوابی که نویسنده ی مطلب مستطاب " رستگاری" به نوشته ی این جانب اظهار داشته اند:

آقای محترم
از نوشته ات ممنونم ولی در مورد سوالی که کردم هیچ ایده ای نداری؟
هدف از اون داستان کوتاه افتضاح فقط و فقط توضیح بیشتر برای اون سوال بود. و البته اگر در ورای نوشته ای مثل "شعر!!!" یا داستان
اندیشه ای یا به قول تو اندرزهای سلطانی نباشه بدرد لای جرز هم نمیخوره.

علی ر م ه 

دو)

از پله های خوشبختیُ

میزهای توطئه را گذشتیم

سرباز های مسلح دیوارانُ

بن بست های انکار

 

جاودانگی

شانه به شانه ی من بودُ

مردی که هنوز گزمه ها در پی پدرش می گردند

محکوم به قیام در برابر قزاقی قلدر

 

بهشت

کوچه ای

و پل

نگاه تو

آن جا که سکوت را شعر ادامه می دهد

سوت زنان به قایقی در آغوش کارون...

نامه ای به یک دوست و سروده ی تازه ام برا خانوم خانومای شهرمان که زد و رفت!

یک)

علی جان سلام!

نمی دانم در کدام شهری، اما

با درودهای مشتاق دیدار!

هزاره ی سوم دیگر فلسفه و موعظه و اندرزهای سلطانی را بر نمی تابد. بچسب به لحن سحرآمیز قصه. آدم ها و ایده ها تا زیبایی دگرگون کننده را در این بارگاه خدایی ات باز آفرینی کن...
به قول مولانا:
باز گو تا قصه ها درمان شود...
در پی موضوعی نو، مخاطب و سبک تاثیر گذار باش...

حق به همراهت

با دعاهای عاقبت به خیری سید آواره!

دو)

واین سروده را اداغاداغ تقدیم می کنم به همه ی آن لبان ورد خوان آزادی!

 

گمداده

 ،،××٪٪¤¤¤¤¤٫٫٬٬٬٬٬٬٬٬

باورمند

مانند زایری

برابر یک ضریح

اعتراف می کنم که

هنوز عاشقم!

 

زیباترین زن خیابان زندگیم را یافتم

در هزارتوی شهر

دور از وحشت چشمان شب

 

بوسه باران لبان تشنه ام

قفل بارگاهت

هزاربار

ناپیدا

در نهانی ترین مدنیت میدان

 

گفتی " کوتاه

عمر عشق

بوسه ها و

یگانگیبرهنگیمان زیر نگاه خدایان ملکوت!"

گفتم "نفسی

چون بیوگرافی پروانه ای به گردباد

مانند حضور لاله ای

در زیر رگبارهای بهاری..."

 

اکنون

گمداده

افق های افسوس را می گردم

بازگشته از ایستگاهی ساکت

در پی زیباترین رویای زندگی

از "دوستت دارم"

حتا اگر هزار راهزن

عقرب

بگذرند از گونه ها و گردنت

به تاراج

سینه های صبورت

و

 گنج گیسوانت را حراج کنند در بازارهای بردگی اروپا

و لبان مقدس را به اسارت بکشانند

باز هم بر بارگاه تنت

نیایش می برم

می خواهمت

تشنه

بیمار

گرسنه

در انتظار

 

 آلوده

 چرک شهر نشسته بر انگشتانت

اگر

باز هم

فرقی نمی کند

نازنین!

 دوستت دارم

بی بستر و تعفن تن

تا فردای فراسوی لبخندت...

سرطان لذت بخش

...

و این کلام واپسین را نه از منظر موعظه و اندرز، که یادآوری و نگهداشت به خودم می گویم. چرا که می دانم حواس تو جمع است. و البته شاید دوستی پیرامون، آن را سال ها بعد بخواند و بداند که ما با چه بیماری ها و تنگناهایی روبرو بوده ایم...

   بیماری کشنده ی ارمان ها و ایمان، خلاقیت ها و آفرینش های دوران ما شهرت گرایی است. این سرطان به انحراف شخصیت، خودفروشی و پستی جایگاه اجتماعی فرد می انجامد...البته این ویروس عفونی در جانوران دوپای تازه به دوران رسیده بیشتر تلفات می گیرد و ساری و جاری است...و تو نازنین،هشدار که غول بیابان های محفل گرایی نفریبت به سرابت...

...

خوشا در عین گمنامی به کشف و شهودهای تازه رسیدن، خادم آدم و اجتماع بودن و مراتب تازه ای را تجربه کردن.

بی شک یکی از راز ها، یعنی علت اصلی موفقیت زندگی مشاهیر و نوابغ تاریخ، بازآفرینی بهشت بر روی زمین برای دیگران بوده است. در این راستاست که جان شیفته ی حقیقت زمانه، جوینده ی شکیبای راستی و داد و خواستار مردم مداری در امتداد پرچم دل خود به پیش می رود و بی خودنمایی و چشمداشت؛ به آماج های تازه دست می یابد...

واحه ی پر سراب شهرت، طاعون خودنمایی وسرطان برتری طلبی ما را در فرایند تکامل به در جا زدن می کشاند...مگر ما چقدر وقت و استعداد داریم که باید در حواشی هدر برود!

دوست عزیزم!

 سرطان در همان مرحله ی نخستین  تشخیص، قابل درمان است...

اهواز هنوز تشنه ی بارانی جانانه است که این همه چرک و لکه را بزداید...

با بوی نخل و بلوط و کارون

می بوسمت در انتظار...

 

یک سروده دوزبانه و انتشار دوکتاب از "تراوا"

یک سروده ی دو زبانه:

A secret

It is a secret

Nobody cares to know

But I whisper it in your ear:

A sea is a drop of tear

Fallen down

From a lonely star's eyes

Far far from here…

(By Hashem Hossaini/ hh2kh@hotmail.com)

یک راز

این یک رازه

هیچ کس به دانستنش اهمیتی نمی ده

اما من

در گوش تو زمزمه اش می کنم:

فروافتاده از چشمان ستاره ای

فروافتاده از

چشمان ستاره ای تنها

دور دور از این جا...

(ه. ح.)

 دو کتاب تازه انتشار از "نشر تراوا" اهواز:

۱. نمای درشت (آنتولوژی شعر زنان خوزستان) افسانه نجومی .- اهواز: تراوا، ۱۳۸۹

من آن زنم که همه کار من نکوکاریست

به زیر مقنعه ی من بسی کُله داریست

نه هر زنی به دو گز مقنعه ست کدبانو

نه هر سری به کلاهی سزای سرداریست

( پادشاه خاتون، زنی که ۴ سال بر کرمان حکم راند: ۶۹۴/۶۵۴ ق)

۲. هویت فرهنگی مردم منطقه زیدون/ تحقیق و تألیف مسعود گنجی .- اهواز: تراوا، ۱۳۸۹

نگاهی کاوشگرانه و آزاد به هویت های تاریخی، مردم شناختی و ادبی منطقه باستانی زیدون:

تاریخ، موقعیت جغرافیایی/طبیعی... آثار تاریخی و اماکن مقدس...

شیوه های کشت و کار و سهم بری، تقسیم کار، گروه های شراکتی اجتماعی و...

کتاب دارای تصاویر تأمل برانگیزی است.

دو اشاره

یک)

سرکار خانم ثریا آفاق اهواز نشین به بیت دگرگون شده ی غزل زیبای خود - برجسته در زیر، اشاره کرده، خواستار درج اصل آن:

دل من گرچه چشم زخمی اسفندیار، آخر

مگر من می توانم از دو چشمت چشم بردارم 

گردیده اند:

من امشب از دو بيتي از غزل از گريه سرشارم

آشفته سر را مي گذارم باز هم بر شانه ي تارم

صدها پریِ ناگهان در رقص ميخوانند

 شعر مجسم تو، باز مي آيي به ديدارم

 بر روي زيراندازي از چشمم نشینی ناز

تا بنگرد چشمي كه عمري كرد انكارم

ای دل! اي چشم زخمي٬ اسفنديار آخر

 نتوانم از این باغ چشم بردارم

تو رفته و من مانده با شعر و دو تار اما

 بر پشت دست با داغ لاله مي نويسم دوستت دارم

 

 دو)

و یک زبانزد انگلیسی می گوید:

One man,no man…

آری به اتفاق جهان می توان گرفت...

البته واضح است که واژه ی man در جمله ی بالا " انسان" معنی می دهد...

خودرونوشته ها از اهواز تا کرج

به دوست خوب اونور آب:

...

خودرونوشته ها را هنوز دارم ثبت می کنم...

 و آخرین کلام آن که:

هر قدر این اعلامیه های عمومی در خوزستان رئال و طنزآمیزند، در شهرهای استان مرکزی انتزاعی و اعتقادی...

چند شب پیش که از فلکه ساعت اهواز می رفتم میدان ۴ شیر، بر روی  شیشه ی پشت پراید مسافرکش راننده ای لوطی و دانا و دوست مدار دیدم نوشته:

بابا آب داد، نان داد اما بنزین نداد!

با راننده در مسیر کلی بحث فلسفی و سوق الجیشی داشتم که بماناد!

و اما همین امروز صبح که از میدان کرج می رفتم به میدان استاندارد، این خود رونوشته را دیدم:

بیمه ی دعای مادر

و این پیام رسانی هم چنان ادامه دارد.

جمهوری در قطار 15 و 40

در این سفر به یاد ماندنی یک روحانی با حال بود که پذیرفت ما می توانیم با هم جهت کمک به هم برای فهم حقیقت که به تنهایی قادر به یافت و هضمش نیستیم؛ با هم گفتگو داشته باشیم...

و یک جوان دولتی تازه وارد به بازار   برادران الکاسب چینی که یاد گرفته فقط در برابر هر "بله" ی سبز بگوید "نه" و هر "نه" را "بله" بگوید آرام ارام رادیات جوش آورده اش خنک شد و در مفاهیم "مسلمان"، "تقلب انتخاباتی"، "خاین" و "خادم" با شیخ و راوی همراه...

بعد دخترهای دانشجوی کوپه ی دست چپی که مباحثه ی مارا شنیدند، برایمان شیرینی و کباب خانگی آوردند؛ گو این که من انگور داشتم و خیار و گوجه و ماستِ و پونه زده و شیخ هم خوراکی ساده: دو عدد تخم مرغ اب پز و چند گرده نان خانگی و سبزی...که البته ما با هم شام را یکی کردیم...

و بعد چند چوان و کهنهِ مرد از کوپه های دست راستی آمدند و این دیالوگ های مدنی تا پاسی از شب در کمال تسامح و تساهل قطار به درازا کشید...

راستی که ایرانی ها دور از حضور مذهب مختار و  سلطان های صاحب قران چه قریحه هایی را که آشکار نمی سازند!

...

شرح مفصل این سفرنامه را برای دوستانی که ئی میل بدهند، ارسال خواهم کرد.

 

چه زود...

نه

نبوده

نمی پرد کودکی کلمه

از روی رود

دیروز

زود

تا از یاد ببریم فردا را

 

درخت ها

امروزند

زنده

الواح نیایش

سبز سپسین زمین

 

ستاره را اگر نبینند

دیروز را چه می کنند

گشوده

نامه ای

در دستان فردا

که امروز

کودک ملکوت با خود آورده از بارگاه خدا

ایستاده در عمومی ترین میدان آدمیت و مادر

 

پس

این نشانه را نیایشی بدان

مترنم

از اکنون دیروز

رو به آینده

گرده های داغ نان انسان

 

Cogito ergo  sum

گاهی می اندیشم

گاهی هستم...

پل والری

داستان آخر هفته

تنها رفته...

هنوز سرش روي شانه هاي لرزانمه... هق هقي و ناله...

- كمال جون چنان گريه مي كني انگار نمي ميري! باباي منم مرد... ننه ي بلاكشم هم...

- اما اون بي صدا مرد...تنها تو خونه اي شلوغ... هيشكي دركش نكرد...

دوستم كمال با سواده و اهل بخيه هاي فرهنگي و خوش تيب...و بيكار و البته نه بيعار!

داره اشك مي ريزه... قرار نداره... همين امروز پنج شنبه سوم باباشه...

 پلك هاي ورم كرده و سرخ ...

- خب حالا بشين گپي بزنيم از زندگي...مرگ حقه... مي دوني يعني چي؟

نگاهم مي كند خورد و خمير... خسته...واكنشي نشان نمي دهد. شروع مي كنم به موعظه...

- يعني حقيقت آشكاري كه شايد ما را تكاني بده و به خودمان بياوره همين مرگه...

ناگهان بلند مي شود و مي رود دم در تا از داخل زانتياي خوش رنگش كيف سامسونت گرانقيمتش را بياورد تو...

- خب كمال جون نگفتي چش بود...كي از دار دنيا رفت اون مرحوم...

- دوشنبه صُب بابام ديگه از خواب بيدار نشد...

آه مي كشد. كيف را باز مي  كند و تقويم يعني كتابچه ي سررسيد همين امسال را بيرون مي كشد.

بغض كرده آن را رو به من مي گيرد.

- مال بابامه...ببين تا دوشنبه دهم آبان 1389 توش يادداشت كرده...اين جا را بخون... نوشته "اهواز هنوز شرجيه...قسط بانك را پرداخت كردم: يك صد هزار و دوازده هزار تومن" اين جا  رو: "تلفن بزنم به دكتر دندان پزشك وخت بگيرم برا دختر..."

پدر دست خط خوانايي دارد. شماره هاي تلفن... حساب بستانكار و بدهكاري هايش...

-  عجب! چه روزگاريه...

-  اما بيا اين جا را بخون. ببين بابام چي نوشته...

ورق مي زند. در آخرين برگه ي كاغذهاي يادداشت نوشته...

- بلند بخون...بلند تا دلم خوب بسوزه...

نگاهم اول روي بيتي ميخكوب مي مونه كه با خط سبز، وسط صفحه نقش بسته.. بعد مي پره بالاي اين برگه... نقش برگي است، قهوه اي سوخته با ساقه اي سبز كه گمانم خود باباي كمال كشيده... و كنارش نستعليق درهمِ " مرگ من روزي فرا خواهد رسيد..." از شعر فروغ فرخزاد و زير آخرين خط ممتد سياه اين صفحه نوشته شده: "پرواز را به خاطر بسپار..."

كمال ليوان را سر مي كشد. گونه هايش گرگرفته خيس.

- اون وسط صفحه چي نوشته؟ بخون ديگه؟

واژه ها.. پيام ها...

- اينو چه وخت نوشت؟

- نمي دونم... هيچ گاه هم اونو به زبون نياورد...

- جدي مي گي؟ يعني مطمئني؟

نگاه سرزنش باري به من مي اندازد.

ليوانم را پر مي كند.

- دِ بخون... مي خوام تو بخوني و زل بزني تو چشام...

- جرأت نمي كنم...

- چرا؟

- از خودم بدم مياد آخه...

- عيب نداره...برا دل من بخون...اون كه حالا زير اون همه بيل خاكه: پونصد بيل، هزارتا... نتونستم تا آخربشمارمشون.....

با دهان باز خيره مانده به من.

بيرون صداي بوق خودرويي به گوش مي رسد و بعد صداي كشيده شدن ترمز و صداي برخورد فلز.

- په چته؟ چرا نمي خوني هان؟ كار دارم... بايد بروم بهشت آباد...

- ...

- چرا عذابم مي دي؟

- نوشته...راستي شنبه آماده هستي با هم بريم تهران؟

- مو چكار تهران دارم... اون نوشته ي بابا را بخون...

- خب... نوشته...بوديمُ...

- بوديمُ... بعدش؟

- كسي...

- كسي...بعدش؟

- پاس نمي داشت كه هستيم...

- بوديم و كسي پاس نمي داشت كه هستيم...خب... تو جلد دوم چي مي گه؟

- چقدر خوش خط نوشته " باشد..."

- "باشد" چي؟

- "كه نباشيمُ بدانند كه بوديم..."

- ...

- كمال؟

- ...

- بسه ديگه!

مي آيم بيرون. آسمان اهواز چادر شب كدري است خال خال...

نسيم خنكي از روي سر كارون مي وزد، نمناك از برگ هاي تخمير شده...بوي ماهي سرخ كرده مي آيد.

راه مي افتم در مسير سيلو، به موازات رود گِل...

 

 

 

 

 

گریز از دریوزگی...

بهر لقمه گشت لقمانی گرو

وقت لقمان است

ای لقمه برو!

مولانا: دفتر دوم مثنوی...


وختی که تو ...

از یادم نمی رود

وختی که رود

می رفت

افتاده بود ماه

در کناره و تو

در دسترس

آسان

چون سبدی از زنبق

تکه ای بزرگی از یک شکلات

اندازه ی ماه

در دستان کودکی ام

 دندان های هنوز من

... 

از کنج نقد رو به گنج های جانان

نخست:

دیروز غزلی از ثریا آفاق خواندیم و اکنون دو سبدباغ مروارید دیگر از این شاعر بی مدعای گوشه نشین:

(2)

هر چند در كوير، عطشناك زيستم

ابري شدم تمام و دلم را گريستم

با ياد چشم هاي تو اي مهربان ترين

عمري ميان جاريِِ خونابه زيستم

آنقدر در خيال تو پرواز كرده ام

حتي ز ياد برده ام امروز كيستم

تا چند خسته ماندن و تا چند انتظار

تا كي به پاي پنجره تنها بايستم؟

بگذار پوست كنده بگويم كه بي تو من

 آتش گرفته همه هست و نيستم

(3)

من امشب از دو بيتي از غزل از گريه سرشارم

آشفته سر را مي گذارم باز هم بر شانه ي تارم

صدها پریِ ناگهان در رقص ميخوانند

 شعر مجسم تو، باز مي آيي به ديدارم

 بر روي زيراندازي از چشمم نشینی ناز

تا بنگرد چشمي كه عمري كرد انكارم

ای دل! اي چشم زخمي٬ اسفنديار آخر

 نتوانم از این باغ چشم بردارم

تو رفته و من مانده با شعر و دو تار اما

 بر پشت دست با داغ لاله مي نويسم دوستت دارم

ثريا آفاق

 

 دوم:

 

خنياگر نوجوي ايل

 نگاهي به بختياري سروده هاي بهرام حاجي پور

هي جارهاي لال/ بهرام حاجي پور ._ فراگاه، 1383

 

اين نوشته نخست در ضميمه پيوست شماره 1818 "فرهنگ جنوب"  هفتم مهرماه 1389 درج گرديد. متن كامل آن را در اين جا مي خوانيم.

سروده هاي نوي بهرام حاجي پور در هي جارهاي لال پژواك نگاه خنياگر نگران ايل است. در دو سوي نگاه او، نهايت منزلگاه دودماني سرشار از سبزينه و عاطفه گسترده است. شاعر در پرسه اي پر هراس گامي پيش گذاشته در گذار از تلاقي پرچين روستا و هجوم آهن. از اين روست كه فرياد بر مي آورد:

اي لاله خيز:

لال به وارگه ها بيا

حاجي پور كه در شهر زندگي مي كند و تحصيلات دانشگاهي دارد، برخوردار از جهان بيني واقعگرايانه اي است رو به ضروريات هزاره ي فراصنعتي، پسامدرني و ابَررسانه اي. او وفادارانه زندگي روستا، كوچه هاي دست نخورده ي سنت و باستانيت عاطفه ي بختياري را رها نمي كند تا سنگ صبور هم نوعان دردمندش بماند.

اهميت شعر دو زبانه و نوي او را مي توان با سنجه هاي زير به كاوش و كشف كشاند:

1.   صور خيال متنوع، جاندار و بجا: دشت خيال شب، وارگه هاي پر درخت، لجنگاه شب، بردچين، آبستني گياه؛

2.   ذهن و زباني زايا و پويا: بَوَار(ببار)، به تشني هاي بخار آويده...دي بلال هاي ناخوندمه؛

3.   تعهدپذيري انسانگرايانه: چوقاي من سفره شيونم بادا / اگر دل را به شهوت شب پاي بند كنم؛

4.   ماندگار سازي واژگان زاد بومي: دُنگ، كول آسماني، لِشك، كوگ كُه، چلنگ پا، لچك، دندال، مال، برد گوري، بلال، بهون، الازنگي، لوشت، كمندون (نام يكي از رقص هاي بختياري)

سرايش به گويش بختياري جدا از سينه مانده ها، نوشته هاي ماندگار و شيرين پژمان و داراب بختياري، عبدالعلي خسروي( قائد بختياري) ، رهدار، علي بهرامي كهيش، جلال اسفندياري غريبوند و...را ارمغان آورده است.

حاجي پور در رصد واژه هاي تبار، به يافته هاي شگفت و آموزه هايي راهگشا مي رسد. او در شعر ستودني (پير بليط) چه خوش مي سرايد:

پير بليطي شوخين زيده و زهمدار

( پير بلوط شبيخون زده و زخمي)

بسته به كَد

( بر كمر بسته)

سالينه سال

شالِ بَرد

(بسا سال شالي از سنگ)

چِهرِست ز جور زمونه به هاك

(افتاده به خاك از ستم زمانه)

...

كه در آن نشانه هاي واژه شناسانه ي درستي مي دهد. به عنوان نمونه خاستگاه واژه ي "مال" را فراجسته از "مل" مي داند، به معني پر از سكنه كه گاه يك يا چند سياه چادر، دهكده و محل سكونت را گويند( ص. 59)

در راستاي اين كاوش ،"سها" (دورترين ستاره) را برگرفته از واژه بختياري، اسم مصدر سهشت يعني شبه مي داند. نهشت اين واژه ها بي شك در درازناي زمان صناعت شاعري حاجي پور به تاج افتخار مي رسد. اما در اين كتاب دقت پژوهشگرانه شاعر را در پارسي برگردان شعرها نمي بينيم.

آستانه ي شعر زيباي "بردچين پارسوماش" تصوير زيبايي دارد:

سنگ چينِ بلازش پيرار

(سنگ نهشت شعله هاي بلند ديرين)

تا ان جا كه جستجوي راقم اين سطور راه برده و نمونه هايي از آن را در دوره دوم روزنامه روزان( صفحه بومرنگ خود) گزارش دادم، زبان بختياري در جغرافياي اصلي زاگرس داراي واژگان ديرينه اي از گنجينه گروه زبان هاي هند و اروپايي است. همين واژه ي "بلاز= بلازه" در شعر مذكور، يادآورقدمت زبان بختياري است. چند نمونه ي ديگر:

زُنَر= منطقه، جايگاه : zone

     قَلَپس= فرو ريزي:  collapse

هاوش= خانه: house

نُفت= بيني: nose

اشكم(كُم)= stomach

از اين رو، در مي يابيم كه شعر حاجي پور برخوردار از ساختاري بسامان، پشتوانه ي موسيقايي زباني و درونه ي پربار، پويه هاي ماندگاري را آغاز كرده است.

خواننده ي خواهان سروده هاي تازه ي حاجي پور در انتظار انتشار اثر دوم او تحت عنوان وعده داده شده ي "گلال شوگار" (كاكل شب) مانده است. اشتياق اينجانب با خواندن شعرهاي ديگري از او مانند "زمسون" ، و "زُهم پلنگ" (زخم پلنگ) بيشتر شده است. در اين شعر اخير واگويه ي تكان دهنده ي شاعر به بازآفريني بديعي مي رسد:

زُهمي به دل

(زخمي به دل)

چي زهم هفت پشت پلنگ

(مانند زخم هفت نسل پلنگ)

ئي آسمون پر از آساره هاي پيرسته رنگ

(اين آسمان سرشار از ستاره هاي پريده رنگ)

پيايل هاكستري(مردان خاكستري)

دلا پرچل(دل هاي چرك)

...

بوي پاييز هرس

(بوي پاييز اشك)

...

بوي تَوِه هاي بي نون

(بوي تابه هاي بي نان)

...

شناخت اين پويه ي شعر بي خوانش شعرهاي آزاد شاعر تكميل نمي شود. حاجي پور دارد ترنم تازه اي را درآوندهاي كوه و آبادي مي دواند.

براي رسيدن به سر منزل شكوفايي شعر ، شكيبايي در راه و گريز از بليه ي شهرت طلبی ضروري است. به اين راه و روش است كه خنیاگر "كلور" خواهد درخشيد و افق هاي آينده ي شعر پارسي از درخشش ستاره هاي ديرپاي اين سرودخوان نوجوي ايل به خود خواهد باليد.

 

 

کنج نقد

اول آن که:

به دوستان نوجوان داستان نويس و شاعرم هشدار بدهم:

اگر كم مطالعه كنيم، آثار كلاسيك، جهاني شده و منتشره در اين روزها را نخوانيم چه بسا سراغ موضوعي كم مايه و كهنه برويم كه مخاطب نيابد و راهي زباله داني خانه ها شود. اگر نخوانيم مرتب در جا خواهيم زد و دچار غرور خود بزرگ بيني می شويم.

پروين چگونه جامه تواند بريد و دوخت

آن كس كه نخ نكرده به يك عمر سوزني

 

وبعد:

پس از درج مقاله ي "غزل: گستره و ژرفش" دو نامه به دستم رسيد. از دو شاعر

ثريا آفاق و ايرج شباهنگ.

ثريا آفاق و غزل هاي به شدت اتوبيوگرافيك و ايرج شباهنگ و سروده هاي سپيد، با نشانه هاي خود ويژه.

به مرور بي هيچ اظهار نظر، چند نمونه از كار هر كدام را پيشكش ديداركنندگان اين كنج دنج مي كنم.

(1)

آبي ترين نجابت حسي كه در تو بود

آرام رخنه كرد و قرار از كفم ربود

خنديدن نگاه تو و پلك بستنت

چون خنده هاي ساقه و برگ است در سجود

وقتي كه دست هاي تو در طيف رنگ ها

بي تاب مي دويد در اندام تار و پود

گويي تمام دلهره هاي مرا كسي

ناگاه از كلاف گم فصل ها مي گشود

من ماندم و سئوال غريبي كه روزها

پيوسته بر دلم غم و اندوه مي فزود

آن مرد، آن كه بي خبر آمد شبي و رفت

يك لا قبا، قلندر بي آسمان كه بود؟

 ثریا آفاق، اهواز

و دیگر آن که:

دیدارها سرشار از ستاره و بوسه...

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم... حافظ

کنج نقد

بازمانده

مجموعه داستان كوتاه مريم دلباري 0- تهران: افراز، 1388

 

در تمام اين سال ها، هيچ كس نگفت: تو به پاي چه كسي پير مي شوي؟

داستان "بادكنك يادگاري"

 

1100 نسخه ،61 صفحه ، 2000 تومان

داراي10 داستان:

حلقه ي تاريك چاه

كم، تو، او

بازمانده

الو و خاكستر

با من مي ماني خانم؟

بادكنك يادگاري

اتفاق... انتظار... گردنبند

نقطه

 اين گزارش هاي داستاني، تكان دهنده هستند و بيانيه هايي عليه جهل و فقر، درماندگی زن در اعماق و ستم اجتماعي.

مريم دلباري زبان خود را به فریاد واداشته است. او، روايتگر دنياي پنهان مانده ي زنان پيرامون ؛ ذهن و زباني خود ويژه دارد. مرعوب تئوري هاي ادبي وارداتي سال هاي اخير نشده و در دام نسخه پيچي هاي كارگاه هاي قصه نويسي ودلالان ادبي قرار نگرفته است.

در حلقه ي تاريك چاه، زن ديگر محكوم به زندگي اسارتباري همچون مادرش نيست كه تا دم مرگ وفادارانه "پاك و با عزت مرد". گناه اين زن چيست كه بايد تاوان طغيان خود را در ته چاه بدهد؟

" ننه ام كه مرد، گوشت انگشتش له شده بود و چسبيده بود به حلقه. كنار آقام خاكش كردند. حبقه به دست. همه ي اهالي صلوات فرستادند و گفتند : "پاك و با عزت مرد."

فبر ننه ام باريك بود و تنگ ولي اينجا گرد است و شيار شيار. گود و عميق. قبر ننه ام اين جور ترسناك نبود. يك بار مرد و راحت شد. هرچه به اين چيزها فكر مي كنم، فايده ندارد. انگار تاريكي و تنهايي تمامي ندارد. بايد دوباره جيغ بزنم. شايد مردي دلش بسوزد. مردي كه نترسد و بازوهاش قوي باشد. طناب بياندازد پايين و بكشدم بالا. بايستد جلو همه ي اهالي..." صفحه 10

زن داستان هاي مريم دلباري از مرزهاي ممنوعه مي گذرد و فضاي دلخواهي براي كنش هاي تازه اش مي يابد.

تكان دهنده ترين بيانيه ي اين زن، واگويه هاي مادر دستفروش است عليه مرگ پسرش: جزغاله شدن در سينما ركس آبادان...سه جريان موازي و گيراي داستان كه سرانجام در نقطه پاياني به هم مي رسند، عبارتند از: درماندگي زن فقير كه تنها پسرش را در آتش سوزي سينما از دست داده و مردش رفته زن ديگر گرفته و او اكنون بيمار  و بيكس در جامعه اي بي رحم در تقلاي زنده ماندن، مظلوميت دلبندش را روايت مي كند:

"... سينما سوخت. سينما الو گرفت...نمي دوني، نديدي دِدِه. ركسُ مي گُم... رفتم به پاشون افتادم، گيسامو كندم، التماسشون كردم تا يه كم خاكستر بهم دادن...{ بعد} شوهرم رفت روم زن گرفت. گفت تو عرضه نداشتي بچه تُ نگه داري..." صفحه 27 (الو...و خاكستر)

در داستان موفق "من، تو ، او" زن از هويت هاي غبار گرفته مرد مي گذرد تا فصل پنهان مانده اي از حديث نفس زن ايراني را بازگويد.

 مجموعه ي حاضر نشان مي دهد كه نويسنده ي زن توانايي ورود به عرصه ي داستان نويسي مامدگار منتهی به ادبیات جهانی را داراست. او با دغدغه ها، رنج ها و آرمان هاي زن جامعه اش پيش آمده و آمادگي بيان تاريخ عاطفي را به اثبات رسانده است...

كتاب از نشانه گذاري هاي درهم جمله بندي احساس خفگي مي كند. به جاي "اي" (تو اي ريختمش...27) لازم بود بنويسد (... ئي) و "اتو كردن كت" و" نهار" را اصلاح نمايد.

 پيشنهاد مي كنم نويسنده يك بار ديگر داستان ها را بخواند و باز بنويسد. با اين كوشش چند باره، بي شك گام هاي فراتري به سوي صناعت در حال شكوفايي داستان نويسي خود بر خواهد داشت.

کم نیستند خوانندگان در انتظاری که چشم به راه قصه/ کتاب تازه ی مریم دلباری دارند.

 

درودی از جانب نخل و بلوط و کارون!

سکوت گونه هایت را دوست دارم

سادگی لبانت را

 

دیوار ها از تو ترانه می شوند

قفل ها

درگاه آدمی

 

با تو بام ها

تمام

پرواز بوسه های شهر

 

دستانت

فریادهای خواب رفته

سینه ات

سکوی عروج

 

یاری نما مرا ای شعر!

 

غزل: ژرفا و گستره

بيدل گهر نظم كسي راست كه امروز

در بحر غزل كشتي انديشه دواند

اين سخنراني در مراسم "شبي با حافظ" اهواز (20/07/1389)، در پاسخ به اظهارات استاد فلسفه جناب آقاي ضياء موحد ايراد گرديد.

استاد ضياء موحد (مدير گروه منطق مؤسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران) به تازگي اظهار داشته است كه "غزل نمي تواند بيانگر مسايل انسان مدرن باشد" (روزنامه هاي هم شهري و تهران امروز يك شنبه 18/07/1389). آيا اين حكم به معني آن است كه قالب سنتي شعر ايران، برخوردار از اقبال هميشگي علاقه مندان شعر به بن بست رسيده است؟

   ضياء موحد دارنده ي مدرك كارشناسي ارشد فلسفه از دانشگاه تهران و Phd  از دانشگاه لندن است و تا كنون در كتاب هاي زير سروده هاي خود را به چاپ رسانده است:

بر آب هاي مرده مرواريد، 1352

غراب سفيد

مشتي نور سرد (منتشره در دهه ي هفتاد)

نردبان اندر بيابان، 1388

دو دوره ي شعري او از كودكي تا بيست سالگي  و از آن مقطع تا اين زمان ادامه داشته و بنا به نوشته هايش، با سرايش " ربنا ظلمنا" با شعر "قديم" وداع گفت...

او با اين باور كه غزل اسبي است زيبا، ناتوان از راهبري انسان نوين رو سوي منازل دوردست؛ نتيجه مي گيرد:

" در قيد وبندهاي قديم نمي شود احساسات امروز را دنبال كرد، احساسات را مي كشد... من حدس مي زنم كه راه درست شعر فارسي، شعر نو است. ممكن است حدس من درست يا اشتباه باشد..." (مصاحبه ي مذكور)

پرسش بنيادين بر اين گزاره، به چالش با منظور ضياء موحد از"شعر نو" بر مي گردد. هنوز تعريف مشخصي از "شعر نو" ارايه نگرديده است.

سروده هاي ساليان ضياء موحد بازتاب نگاه فيلسوفي است بي تفاوت به اوضاع اجتماعي پيرامون. او را  پيرو تصويرگرايان (ايماژيست ها) مي دانند. ازراء پاوند، دي. ايچ. لاورنس، تد هيوز، ريچارد الدينگتن، هيلدا دو ليتل از كوشندگان غير ايراني اين مكتي شعري هستند. در ايران هوشنگ گلشيري طرفدار و مبلغ اين جريان شعري بود.

   اما پيش از بررسي اين مقوله كه آيا غزل ايراني در بيان زيبايي شناختي موضوعات و مضامين انسان اين زمان ناتوان است، به طرح چند پرسش منطقي روي مي آوريم. چرا هنوز شاعران پارسي گوي داخل و خارج ايران غزل مي گويند؟ علل و دلايل اقبال جوانان كنوني به غزل و ديگر غالب هاي سنتي كدام است؟ چرا هم چنان حافظ شاعر پر فروش ( best seller) و پر خواننده است؟ اين همه مخاطب از غزل چه مي خواهند؟ چرا سروده هاي استاد ضياء موحد با بحران مخاطب روبرو مي گردند؟

   هم چنان كه مي دانيم غزل هميشه و به ويژه از اعتراض هاي اجتماعي مشروطه تا كنون همراه ايران معاصر بوده است. از آن زمان كه حافظ اسرار  دل ايران، شمس الدين محمد فرياد ها برآورد:

راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد

شعري بخوان كه با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد

...

تا ان جا كه پرده هاي فريب و مكر را كنار مي زند:

حافظ به حق قرآن كز شيد و زرق باز آي

باشد كه گوي عيشي در اين جهان توان زد

حافظ پيشتر بيانيه (مانيفست) اعتراض او را كه هنوز معتبر است، بيرون داده بود:

حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي

دام تزوير مكن چون دگران قرآن را...

در تاريخ هاي ادبي منتشره و يا در محاق مانده مي بينيم كه روند ها و رويه هاي متحول غزلسرايي زبان پارسي از درونه (فرم) هاي سنتي تا غزل هاي تصنيفي، تصويري و نو به دستاوردهاي ماندگاري كه در حكم سندهاي افشاگرانه، معترض و نويدبخش بوده اند نايل گرديده است.

   در دهه ي چهل بود كه شادروان فروغ فرخزاد به استقبال شعر معروف ه. الف. سايه:

امشب به قصه ي دل من گوش مي كني

فردا مرا چو قصه فراموش مي كني

مي رود و مي سرايد:

چون سنگ ها صداي مرا گوش مي كني

سنگي و ناشنيده فراموش مي كني

در سايه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سايه از چه سيه پوش مي كني؟

طيف مضامين و پيام هاي متنوع غزل نوي ناوابسته به شيوه هاي قدمايي از گستره و ژرفاي تنگناناپذيري برخوردار است: عشق فردي، انتقادها و آرمان هاي اجتماعي، شهادت و دفاع ميهني/ ملي (مقدس)، آزادي خواهي همگاني، زشت انگاري جنگ و حبس، انسان  دوستي، غم غربت و مهاجرت و...

اين بكارگيري زبان و ذهن تازه، سرشار از واژه هاي كوچه، شيوه هاي حساميزي، طنز و نقد، آشنايي زدايي و تصويرهاي پارادوكيسكال است. رسيدن به اوزان تازه (غزل هاي سيمين بهبهاني) و صور خيال اجتماعي ( غزل هاي م. سرشك) و پژواك واژگان رايج سه دهه ي اخير؛ نمونه هايي از مشخصه هاي پويايي غزل دوران ماست.

...

دوستان براي آن كه نفسي تازه كنيم، جا دارد در اين شب بزرگداشت حافظ و در عين حال، چشيدن جرعه اي از جام گواراي غزل، سروده اي از خليل خليلي شاعر ملي افغانستان را بنيوشيم:

مژده اي شيراز من بوي بهار آورده ام

پيك گلزار دلم، پيغام يار آورده ام

گر بهار آورده آنجا نرگس و نسيرين و گل

صد بهار جانفزا من در كنار آورده ام

...

شعر گفتن در ديار خواجه كاري سهل نيست

من به دريا قطره در گلزار، خار آورده ام

بياييد در خلوت مطالعه و وارسي هاي خود نگاهي به شعر مشروطه بيندازيم و غزل هاي تكان دهنده ي عارف و ملك الشعراي بهار و بعد ابوالقاسم لاهوتي را بخوانيم و برسيم به فرخي يزدي و سيمين بهبهاني و ژاله اصفهاني و امير هوشنگ ابتهاج و محمد علي بهمني...

چه خوش محمد علي بهمني نام كتاب تازه اش را نام نهاده است: من زنده ام هنوز و غزل فكر مي كنم(1388).

در اين جا براي آن كه ظرفيت گسترده و پايان ناپذير غزل را به جناب اقاي موحد نشان دهم، چند غزل گزينه شده را نمونه مي آورم:

(1)

اين جا براي از تو نوشتن هوا كم است

دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است

اكسير من نه اين كه مرا شعر تازه نيست

من از تو مي نويسم و اين كيميا كم است

دريا و من چقدر شبيهيم، گرچه باز

من سخت بيقرارم و او بيقرار نيست

با او چه خوب مي شود از حال خويش گفت

دريا كه از اهالي اين روزگار نيست

امشب ولي هواي جنون موج مي زند

دريا سرش به هيچ سري سازگار نيست

اي كاش از تو هيچ نمي گفتمش ببين

دريا هم اين چنين كه منم، بردبار نيست

 

"خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي توست" ،محمد علي بهمني

 

(2)

 وقتي تفنگ سر به هوا را خريده بود

خواب پرنده هاي زيادي پريده بود

هر روز با اشاره ي دستش كبوتري

در خون بي بهانه ي جفتش تپيده بود

گاهي گوزن ماده پي خون كودكش

تا ابتداي دهكده با او دويده بود

از ترس عطسه هاي تفنگش هزار بار

خرگوش ترسخورده به سمتش رميده بود

*

پنجاه سال بعد كه چشمان خسته اش

بر كاكل درخت، كلاغي نديده بود

شب حين بازگويي افسانه ي شكار

با اين كه اشك روي لبانش چكيده بود

با تيغه هاي خوني شاخ گوزن پير

مثل پلنگ سينه ي خود را دريده بود

آن شب تب چكانده شدن داشت چون تفنگ

باروت چشم هاش ولي نم كشيده بود...

كوروش كياني قلعه سردي

 

(3)

از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم

نه طاقت خاموشي، نه ميل سخن داريم

آوار پريشاني است، رو سوي چه بگريزيم؟

هنگامه ي حيراني است، خود را به كه بسپاريم؟

تشويش هزار آيا، وسواس هزار اما

كوريم و نمي بينيم، ورنه همه بيماريم

دوران شكوه باغ از خاطرمان رفته اشت

امروز كه صف در صف خشكيده و بي باريم

دردا كه هدر داديم آن ذات گرامي را

تيغيم و نمي بريم، ابريم ونمي باريم

ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب

گفتند  كه " بيداريد؟" گفتيم كه "بيداريم!"

من راه ترا بسته، تو راه مرا بسته

اميد رهايي نيست، وقتي همه ديواريم...

از صخره ي زخمي تغزل، حسين منزوي

 

(4)

زمانه قرعه ي نو مي زند به نام شما

خوشا شما كه جهان مي رود به كام شما

در اين هوا چه نفس ها پرآتش است و خوشست

كه بوي عود دل ماست در مشام شما

تنور سينه ي سوزان ما به ياد آريد

كز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهري از گنج خانه ي دل ماست

چراغ صبح كه بر مي دمد ز بام شما

ز صدق آينه كردار صبح خيزان بود

كه نفش طلعت خورشيد يافت، مشام شما

آينه در آينه، ه. الف. سايه

 

 

 

 

همین فردا...

پنجره ها را دارم می تکانم

راه را آب می زنم

میدان عمومی میز را می چینم

و گلدان دیدارها

جام ها

عطر بوسه های از اندرون

لبخندهای زخمی یاران

پس

منتظر می مانم

با حافظ و لورکا در این سو

تا

روشنایی که از دریچه پیچک زند به این درگاه

آماده بیایم

بر درگاه

آغوش ابرها را بگشایم

برای تمامی قامتت

اندازه ی مهربانی دنیا

بهره از چشمه ی لبانت

کافی برای چشیدن کیک کهکشان

رسش دستانت 

...