غزل: ژرفا و گستره
بيدل گهر نظم كسي راست كه امروز
در بحر غزل كشتي انديشه دواند
اين سخنراني در مراسم "شبي با حافظ" اهواز (20/07/1389)، در پاسخ به اظهارات استاد فلسفه جناب آقاي ضياء موحد ايراد گرديد.
استاد ضياء موحد (مدير گروه منطق مؤسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران) به تازگي اظهار داشته است كه "غزل نمي تواند بيانگر مسايل انسان مدرن باشد" (روزنامه هاي هم شهري و تهران امروز يك شنبه 18/07/1389). آيا اين حكم به معني آن است كه قالب سنتي شعر ايران، برخوردار از اقبال هميشگي علاقه مندان شعر به بن بست رسيده است؟
ضياء موحد دارنده ي مدرك كارشناسي ارشد فلسفه از دانشگاه تهران و Phd از دانشگاه لندن است و تا كنون در كتاب هاي زير سروده هاي خود را به چاپ رسانده است:
بر آب هاي مرده مرواريد، 1352
غراب سفيد
مشتي نور سرد (منتشره در دهه ي هفتاد)
نردبان اندر بيابان، 1388
دو دوره ي شعري او از كودكي تا بيست سالگي و از آن مقطع تا اين زمان ادامه داشته و بنا به نوشته هايش، با سرايش " ربنا ظلمنا" با شعر "قديم" وداع گفت...
او با اين باور كه غزل اسبي است زيبا، ناتوان از راهبري انسان نوين رو سوي منازل دوردست؛ نتيجه مي گيرد:
" در قيد وبندهاي قديم نمي شود احساسات امروز را دنبال كرد، احساسات را مي كشد... من حدس مي زنم كه راه درست شعر فارسي، شعر نو است. ممكن است حدس من درست يا اشتباه باشد..." (مصاحبه ي مذكور)
پرسش بنيادين بر اين گزاره، به چالش با منظور ضياء موحد از"شعر نو" بر مي گردد. هنوز تعريف مشخصي از "شعر نو" ارايه نگرديده است.
سروده هاي ساليان ضياء موحد بازتاب نگاه فيلسوفي است بي تفاوت به اوضاع اجتماعي پيرامون. او را پيرو تصويرگرايان (ايماژيست ها) مي دانند. ازراء پاوند، دي. ايچ. لاورنس، تد هيوز، ريچارد الدينگتن، هيلدا دو ليتل از كوشندگان غير ايراني اين مكتي شعري هستند. در ايران هوشنگ گلشيري طرفدار و مبلغ اين جريان شعري بود.
اما پيش از بررسي اين مقوله كه آيا غزل ايراني در بيان زيبايي شناختي موضوعات و مضامين انسان اين زمان ناتوان است، به طرح چند پرسش منطقي روي مي آوريم. چرا هنوز شاعران پارسي گوي داخل و خارج ايران غزل مي گويند؟ علل و دلايل اقبال جوانان كنوني به غزل و ديگر غالب هاي سنتي كدام است؟ چرا هم چنان حافظ شاعر پر فروش ( best seller) و پر خواننده است؟ اين همه مخاطب از غزل چه مي خواهند؟ چرا سروده هاي استاد ضياء موحد با بحران مخاطب روبرو مي گردند؟
هم چنان كه مي دانيم غزل هميشه و به ويژه از اعتراض هاي اجتماعي مشروطه تا كنون همراه ايران معاصر بوده است. از آن زمان كه حافظ اسرار دل ايران، شمس الدين محمد فرياد ها برآورد:
راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد
شعري بخوان كه با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد
...
تا ان جا كه پرده هاي فريب و مكر را كنار مي زند:
حافظ به حق قرآن كز شيد و زرق باز آي
باشد كه گوي عيشي در اين جهان توان زد
حافظ پيشتر بيانيه (مانيفست) اعتراض او را كه هنوز معتبر است، بيرون داده بود:
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را...
در تاريخ هاي ادبي منتشره و يا در محاق مانده مي بينيم كه روند ها و رويه هاي متحول غزلسرايي زبان پارسي از درونه (فرم) هاي سنتي تا غزل هاي تصنيفي، تصويري و نو به دستاوردهاي ماندگاري كه در حكم سندهاي افشاگرانه، معترض و نويدبخش بوده اند نايل گرديده است.
در دهه ي چهل بود كه شادروان فروغ فرخزاد به استقبال شعر معروف ه. الف. سايه:
امشب به قصه ي دل من گوش مي كني
فردا مرا چو قصه فراموش مي كني
مي رود و مي سرايد:
چون سنگ ها صداي مرا گوش مي كني
سنگي و ناشنيده فراموش مي كني
در سايه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سايه از چه سيه پوش مي كني؟
طيف مضامين و پيام هاي متنوع غزل نوي ناوابسته به شيوه هاي قدمايي از گستره و ژرفاي تنگناناپذيري برخوردار است: عشق فردي، انتقادها و آرمان هاي اجتماعي، شهادت و دفاع ميهني/ ملي (مقدس)، آزادي خواهي همگاني، زشت انگاري جنگ و حبس، انسان دوستي، غم غربت و مهاجرت و...
اين بكارگيري زبان و ذهن تازه، سرشار از واژه هاي كوچه، شيوه هاي حساميزي، طنز و نقد، آشنايي زدايي و تصويرهاي پارادوكيسكال است. رسيدن به اوزان تازه (غزل هاي سيمين بهبهاني) و صور خيال اجتماعي ( غزل هاي م. سرشك) و پژواك واژگان رايج سه دهه ي اخير؛ نمونه هايي از مشخصه هاي پويايي غزل دوران ماست.
...
دوستان براي آن كه نفسي تازه كنيم، جا دارد در اين شب بزرگداشت حافظ و در عين حال، چشيدن جرعه اي از جام گواراي غزل، سروده اي از خليل خليلي شاعر ملي افغانستان را بنيوشيم:
مژده اي شيراز من بوي بهار آورده ام
پيك گلزار دلم، پيغام يار آورده ام
گر بهار آورده آنجا نرگس و نسيرين و گل
صد بهار جانفزا من در كنار آورده ام
...
شعر گفتن در ديار خواجه كاري سهل نيست
من به دريا قطره در گلزار، خار آورده ام
بياييد در خلوت مطالعه و وارسي هاي خود نگاهي به شعر مشروطه بيندازيم و غزل هاي تكان دهنده ي عارف و ملك الشعراي بهار و بعد ابوالقاسم لاهوتي را بخوانيم و برسيم به فرخي يزدي و سيمين بهبهاني و ژاله اصفهاني و امير هوشنگ ابتهاج و محمد علي بهمني...
چه خوش محمد علي بهمني نام كتاب تازه اش را نام نهاده است: من زنده ام هنوز و غزل فكر مي كنم(1388).
در اين جا براي آن كه ظرفيت گسترده و پايان ناپذير غزل را به جناب اقاي موحد نشان دهم، چند غزل گزينه شده را نمونه مي آورم:
(1)
اين جا براي از تو نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
اكسير من نه اين كه مرا شعر تازه نيست
من از تو مي نويسم و اين كيميا كم است
دريا و من چقدر شبيهيم، گرچه باز
من سخت بيقرارم و او بيقرار نيست
با او چه خوب مي شود از حال خويش گفت
دريا كه از اهالي اين روزگار نيست
امشب ولي هواي جنون موج مي زند
دريا سرش به هيچ سري سازگار نيست
اي كاش از تو هيچ نمي گفتمش ببين
دريا هم اين چنين كه منم، بردبار نيست
"خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي توست" ،محمد علي بهمني
(2)
وقتي تفنگ سر به هوا را خريده بود
خواب پرنده هاي زيادي پريده بود
هر روز با اشاره ي دستش كبوتري
در خون بي بهانه ي جفتش تپيده بود
گاهي گوزن ماده پي خون كودكش
تا ابتداي دهكده با او دويده بود
از ترس عطسه هاي تفنگش هزار بار
خرگوش ترسخورده به سمتش رميده بود
*
پنجاه سال بعد كه چشمان خسته اش
بر كاكل درخت، كلاغي نديده بود
شب حين بازگويي افسانه ي شكار
با اين كه اشك روي لبانش چكيده بود
با تيغه هاي خوني شاخ گوزن پير
مثل پلنگ سينه ي خود را دريده بود
آن شب تب چكانده شدن داشت چون تفنگ
باروت چشم هاش ولي نم كشيده بود...
كوروش كياني قلعه سردي
(3)
از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي، نه ميل سخن داريم
آوار پريشاني است، رو سوي چه بگريزيم؟
هنگامه ي حيراني است، خود را به كه بسپاريم؟
تشويش هزار آيا، وسواس هزار اما
كوريم و نمي بينيم، ورنه همه بيماريم
دوران شكوه باغ از خاطرمان رفته اشت
امروز كه صف در صف خشكيده و بي باريم
دردا كه هدر داديم آن ذات گرامي را
تيغيم و نمي بريم، ابريم ونمي باريم
ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب
گفتند كه " بيداريد؟" گفتيم كه "بيداريم!"
من راه ترا بسته، تو راه مرا بسته
اميد رهايي نيست، وقتي همه ديواريم...
از صخره ي زخمي تغزل، حسين منزوي
(4)
زمانه قرعه ي نو مي زند به نام شما
خوشا شما كه جهان مي رود به كام شما
در اين هوا چه نفس ها پرآتش است و خوشست
كه بوي عود دل ماست در مشام شما
تنور سينه ي سوزان ما به ياد آريد
كز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهري از گنج خانه ي دل ماست
چراغ صبح كه بر مي دمد ز بام شما
ز صدق آينه كردار صبح خيزان بود
كه نفش طلعت خورشيد يافت، مشام شما
آينه در آينه، ه. الف. سايه
